جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

پیمان


پیمان

یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود آفتاب اواخر خرداد, پوست شهلا را می فشرد مینا دخترش خیلی دیر کرده بود در این چند سال که تنها زندگی می کردند هر ثانیه دیر آمدن مینا مادرش را پیرتر می کرد

یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود.آفتاب اواخر خرداد، پوست شهلا را می فشرد. مینا دخترش خیلی دیر کرده بود. در این چند سال که تنها زندگی می کردند هر ثانیه دیر آمدن مینا مادرش را پیرتر می کرد. رفت دستشویی آبی به سر و صورتش بزند.

از دیدن چهره ی خودش توی آینه حس بدی پیدا کرد . خطوط میانسالی داشتند طرح جدیدی برایش می کشیدند. جوانی اش سنگریزه سنگریزه می ریخت پای مینا.

صدای زنگ توی خانه پیچید. پرنده ی روی بالکن پر زد و رفت تا دختر، جوانی اش را با روسری روی سرشانه ها ، درون خانه بریزد. _کجا بودی تا حالا دختر؟ نگفتی من دیوونه میشم؟....مگه چند سالمه که دارم شکل عزیز جون می شم؟

مادر را در آغوش کشید : اتفاقا خونه عزیز جون بودم.عمو پیمان داشت بهم ریاضی یاد می داد چه مرد نازنینیه ...

خیال سمج وزوز کنان توی سر شهلا می پیچید..... مثل حس دلشوره... لبه ی حوض حیاط خانه عزیز خانوم..... پچپچه های دختر های فامیل...که جوان سالمی نیست. چشمهایش سر خوردند زیر پای دختر خاله، گوشهایش مثل رز قرمزی که گرفته بود جلوی صورت شهلا قرمز شده بود...._(( با من ازدواج.....ا دفتر و کتابش را جمع کرد .گل توی دست پیمان ماسید . مثل درختی که تن به اره بدهد سقوط کرد.دست و بعد گل...

وکیلم؟ ... بله را نگفته بود که یک دسته رز قرمز دوید وسط کلام ملا...._ با بهترین آرزوها.....پسر خاله پیمان....عمو پیمان.....

فردای آن روز هم شهلا دلواپسی را با خود ، لب پنجره برد. پرنده ای آن بالا دنبال سایه بان می گشت. آن پایین دم در، ماشین نقره ای نگه داشت.مینا پیاده شد . ماشین از سوی دیگر کوچه در خط خیس نگاه زن دور شد.

مامان !عمو پیمان بود . منو برد بیرون کلی دور زدیم کافی شاپ هم رفتیم.....چه آدم عجیبیه! انگار تموم کتابهای شعر دنیا رو خونده.... صدایش را عوض کرد . حالتی مردانه به چهره اش داد و با صدایی بم و خش دار گفت سلاخی می گریست/ به قناری کوچکی دل باخته بود .شهلا نگاهش به تکه ای از صورتش که توی آینه باریک لبه کمد کتابها افتاده بود خیره ماند.

هنوز از زیبایی غم انگیز خودش خوشش می آمد.مگر تا همین چند سال پیش خانوم کوچولوی شوهر خدابیامرزش نبود؟...

یک ساعت هم نشد از آمدن مینا. تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت. انگار که بداند...الو... نفسهای لرزان مرد، آرام آرام خزید و رفت تا چسبید به صماخهای منتظر.چیزی توی سینه اش سنگ شد و آمد و آمد و گیر کرد به سیب آدم.

_((مگه مرض داری حرف نمی زنی لعنتی؟))و گوشی را کوبید سر جایش.مینا رفته بود دوش بگیرد.کنجکاوی مادرانه اش دستش را گرفت و برد سروقت کیف مینا.... دستش نمی رفت... حسی زنانه دو دستی چشمهایش را گرفته بود. چند گلبرگ رز قرمز توی کیف مینا ...سوزن شدند. یکی به چشم ، یکی به دل ... نشست روی صندلی تا گریه های فروخورده را بریزد ... مینا.....پیمان....شوهرش..... دوستش داشت؟...

از حمام در آمد .گیسوی رهای تو بوی بهار می دهد دختر. موهای خیسش ریخته بود روی صورتش .

عزیز خانوم همیشه به شهلا می گفت مینا عین جوونیهای خودته...نشد که چشمهای قرمزش را پنهان کند. دیر شده بود. حالا دختر جوانی ایستاده بود کنارش و منتظر قربان صدقه های همیشگی مادر بود. _((غذات حاضره بشین بخور.)) دختر ، چشمها را به روی مادر نیاورد .

چند روز بعد... هنوز خیلی مانده بود از تابستان کسل. شهلا سر پنجره انتظار هیچ چیز را نمی کشید.این روزهای بد ماه ...بی حوصلگی و درد ... عمود آفتاب بود .

سایه ای نبود که پرنده ای باشد.. مینا خانه بود و داشت رخوت بعد از ظهر تابستان را توی رختخواب، چرت میزد.ماشینی جلوی در خانه ترمز زد. راننده پیاده شد .

دسته گل بزرگی از رزهای قرمز در دست گرفت و زنگ زد.شهلا دلش می خواست آنقدر سبک بود که با نسیم خفیفی که می وزید می رفت..... قربون مامان خوشگلم برم که داره چاق می شه...

مینا را بیدار کرد و فرستاد دم در.دل توی دلش نبود.مینا گلها را آورد.اشک توی چشمهایش جمع شده بود. مامانی ! من می میرم واسه رز قرمز

گلها را داد به مادرش. کارت ساده بی سلیقه: با بهترین آرزو ها....پیمان

داستانی از علی جعفر زاده



همچنین مشاهده کنید