سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

زندگی در پنج پرده


زندگی در پنج پرده

براساس زندگی افسانه از شیراز

نشسته ام در دفتر روانشناس و منتظرم تا نوبتم شود.حرف هایی را که می خواهم به او بزنم تیترواربرای خودم روی کاغذ نوشته ام. او طی این جلسات کمک کرده تا با خودم بیشتر آشنا شوم و ببینم پشت ظاهرآن زن قوی و تحصیلکرده و فعال چه کسی پنهان است و به چه دلایلی دستور می دهد و استراتژی تعریف می کند. من با کمک روان شناسم متوجه می شوم در واقع یک دختر بچۀ ترسیده و بی پناه هستم

● پردۀ اول؟

آخرین مهمان همین حالا رفتند.امیرعلی هم بعد از اینکه تمام سعی اش برای اجازه گرفتن به کار برد و مثل همیشه تیرش به سنگ خورد،پشت سرشان از پله ها سرازیر شد تا به عمه اش بگوید نتوانسته است اجازه اش را بگیرد و با آن ها به پارک برود. می بینمش که بغض کرده، از پله ها می آید بالا و یک راست می رود توی اتاقش که بیشتر شبیه میدان جنگ است تا هر جای دیگر.اگر هر وقت غیر از این بود،مجبورش میکردم تک تک وسایل و اسباب ازی هایش را جمع کند و مرتب توی کمد بچیند. اما امروزاستثناست. بقیۀ خانه ام دسته کمی از اتاق پسرم ندارد.

روی میزها پر از پیش دستی های کثیف است. کمی شیرینی تو این یکی و مقداری میوۀ نیم خورده در آن یکی مانده.استکان های دسته دار چای هم که تا دلت بخواهد در این طرف و آن طرف پخش و پلا هستند. نا خودآگاه چشمم پیش دستی ها را کنترل می کند. خوشبختانه حواسم بوده و نگذاشته ام هیچ پوست میوه و آشغالی توی ظرف ها بماند. در واقع همه چیز بسیار خوب و مرتب بزگزار شد.همه غذاها خوب و کافی بود و هم دسر. مثل دفعۀ پیش سالاد کم نیامد. آخر می دانید این روز ها خانم ها زیاد غذا نمی خورند و از بس که همه رژیم دارند،حتی در مهمانی هم خودشان را می بندند به سالاد. دفعۀ پیش که دوره نوبت من بود،سالاد کم آمد و کلی خجالت کشیدم. فقط یادم رفت برای بچۀ مهسا که خوابش برده بود،غذا بگذارم.

یک دفعه حالم گرفته می شود. با عجله می روم طرف پنجره که اگر هنوز توی کوچه باشند،صدایشان کنم. اما رفته اند. خستگی چند روز کار برای مهمانی یک باره روی شانه هایم می افتد و احساس خستگی و کلافگی می کنم. به خود می گویم: می بینی چقدر بی ملاحظه ای . آخر کی یک همچین چیز مهمی را فراموش می کند؟حالا مهسا توی دلش چه می گوید؟حتماًفکر می کد من از قصد برای ارشیا غذا نکشیدم و خساست کردم.لابد الان جلوی یک رستوران نگه می دارد و برای پسرش غذا سفارش می دهد. بعد هم تلفن می زند محمد و می گوید بچه اش را گرسنه از مهمانی آورده.

توی ذهنم اتفاقات بدی ردیف می شوند. حالا عمه اعظم از دستم دلگیر می شود. من همیشه باعث خجالت هستم.هر کاری هم که بکنم، درست نمی شوم.

با حالی ناراحت همۀ ظرف های کثیف را می آورم به آشپزخانه، می ایستم به مرتب کردن آنجا. دانه دانه ظرف هارا با دستمال پاک می کنم. قاشق و چنگال ها را کنار هم می گذارم و شروع می کنم به شستن.

● پرده دوم:

ساعت هشت و نیم شب است.شوهرم از سر کار بر گشته. خانه تقریباً مرتب است.ظرف ها را شسته ام و تعدادی شان را در کابینت جا داده ام.چند تایی مانده که باید جا به جا شود.حسابی خسته ام.برای حسین و خودم چای می ریزم و به امیرعلی تشر می زنم که برود توی تختش و چراغ را خاموش کند. مینشینم و سعی می کنم هیجانی را که یک هفته است دست از سرم بر نمی دارد از خودم دور کنم.

شوهرم از مهمانی می پرسد.پیش از من، مهرناز همۀ گزارش ها را به او داده.می گوید: خدا را شکر که این مهمانی هم به خوبی برگزار شد.دیدی، بی خود ناراحت بودی. مهرناز می گفت همه از کدبانو گری تو تعریف کرده اند. می گویم: خواهرت همیشه لطف دارد.ولب آخرش همه چیز خراب شد.و تعریف می کنم که چه طور در شلوغی خداحافظی ها فراموش کردم برای ارشیا غذا بگذارم و مادرش هم یک کلمه نگفت این بچه چیزی نخورده.چشم های پسر برادر شوهرم از جلو چشم دور نمی شود. حسین سعی می کند مثل همیشه آرامم کند اما من نمی توانم. شروع می کنم به خود خوری. میروم توی خودم.سکوت می کنم و غصه می خورم و هر چه صفت بد و منفی میشناسم توی دلم به خودم نسبت می دهم:بی کفایت، بی سلیقه، حواس پرت و...طبیعی است که بعد از آن همه کار و این تک گویی درونی حال و حوصله ای برایم نمی ماند. وقتی می بینیم امیرعلی از اتاقش آمده بیرون ، داد می زنم:کی به تو اجازه داده تا این ساعت بیدار بمانی؟

● پردۀ سوم:

ساعت دوازده نیمه شب است. سرم به شدت درد می کند. این، ماجرای جدیدی نیست.همیشه بعد از مهمانی ها اینطوری می شوم. به قول حسین آنقدر حرص می خورم و سر جزییات خون خودم را توی شیشه می کنم که مغزم تاب نمی آورد و شروع می کند به اظهار وجود. داروهایی را که دکتر برای زمان آغاز حملۀ سر دردم تجویز کرده می خورم و به سختی با یک لیوان آب فرو می دهم. همۀ چراغ ها را خاموش می کنم و در تاریکی،تنها مینشینم. صدای حسین توی سرم است.راست میگوید من تا کی می توانم به این وضعیت ادامه بدهم و ار خودم بیشتر از یک آدم معمولی توقع داشته باشم. مگر می شود یک نفر هم همسر خوبی باشد، هم مادر خوبی، هم در محیط کارش در اوج موفقیت قرار داشته باشد و هم دختر و هم عروس و کدبانوی با سلیقه ای باشد و هیچ وقت هم اشتباه نکند. منطقاً می دانم که نمی شود. اما یک نفر آنجا ته ذهن من نشسته که تمام رفتارم را رهبری می کند او همیشه می گوید: می شود. می شود.اگر هم هیچ کس نتواند تو میتوانی.

● پردۀ چهارم:

صبح روز بعد از مهمانی است.با ته ماندۀ سر درد دیشبم بیدار می شوم. و حس میکنم سرم سنگین است. اما مرده و مانده،امروز باید به سره کاره بروم. به خاطر همین دیروز که مرخصی گرفتم،کلی عقب افتاده ام اگر امروز هم سر کار نروم،خدا می داند چه بلایی سر پروژه ام می آید. سمیرا و نیکان بچه های بدی نیستند اما دقت لازم را ندارند. از تخت می آیم پایین. صبحانه را آماده می کنم و دوش می گیرم و همراه خوانوادهام حاضر می شوم تا روز جدیدی را آغاز کنم. دو ساعت بعد از رفتنم در دفتر کارم از شدت تهو از حال میروم. رئیسم که حال و وزم را می بیند، می فرستد برایم آژانس بگیرند تا به خانه برگردم.وسط راه می بینم که نمی توانم در خانه سر کنم. از راننده می خواهم مرا به بیمارستان برساند.بعد از ظهر حالم بهتر شد.حسین بالا سرم ایستاده و روان شناس بیمارستان آمده تا با من آشنا شود.به روان شناس می گویم:لطفاً کمکم کنید.من می خواهم خوب شوم.از بالای عینکش نگاهی می اندازد و می گوید:قدم اول این است که تو بخواهی و اراده کنی.

● پردۀ پنجم:

نشسته ام در دفتر روانشناس و منتظرم تا نوبتم شود.حرف هایی را که می خواهم به او بزنم تیترواربرای خودم روی کاغذ نوشته ام. او طی این جلسات کمک کرده تا با خودم بیشتر آشنا شوم و ببینم پشت ظاهرآن زن قوی و تحصیلکرده و فعال چه کسی پنهان است و به چه دلایلی دستور می دهد و استراتژی تعریف می کند. من با کمک روان شناسم متوجه می شوم در واقع یک دختر بچۀ ترسیده و بی پناه هستم.تلاش برای خود سازی بسیار دشوار است. انگار بخواهی با دست خالی چاهی را بکنی و از آن آب بیرون کشی. اما خیلی از آدم ها این کار را کرده اند.امیدوارم من هم بتوانم در این راه موفق شوم.



همچنین مشاهده کنید