چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

روزنامه نگاری


روزنامه نگاری

دل می گوید بنویس عقل می گوید سکوت کن قلم خود به خود به انگشتانم نزدیک می شود

دل می گوید بنویس. عقل می گوید سکوت کن. قلم خود به خود به انگشتانم نزدیک می شود. دستانم پس می زنند. همه تحریریه هایی که در آنها کار کرده ام از جلوی چشم هایم رژه می روند، مثل لحظات آخر عمر که می گویند زندگی ات فیلمی می شود کوتاه و تو همه آن را در چند ثانیه به نظاره می نشینی. حالا من هم تماشاچی هستم. به یاد نخستین روزی می افتم که رویا کریمی مجد را در مهمانی منزل خاله دیدم و او پیشنهاد کار در مطبوعات را به من داد. به یاد ابراهیم نبوی می افتم و اصرارش برای اینکه من می توانم مترجم مطبوعات شوم. به یاد متن هایی که داد و من برایش ترجمه کردم. به یاد آن حس اولیه؛همان حس ناب که قرار است جملاتی را از خودت روی کاغذی سپید بیاوری و تمام حرص و آز ذهن برای واگویی را با سیاه کردن همان کاغذ کاهی خالی کنی. به یاد دفتر مجله زنان می افتم. نخستین باری که پا به آن گذاشتم به گمانم پرستو دوکوهکی آنجا بود و شاید آزاده مختاری. از دیدن آن همه خانم که با آن شور و حال کار می کردند به وجد آمده بودم. اگر ذهن یاری دهد باید روزی می بود در زمستان ۸۰ همه آن ترجمه ها که حسب الامر رویا انجام شد، چه آنها که در مجله زنان کار شد و چه آنها که باقی ماند برای بایگانی در ذهنم. همه کارهای نخستم را دوست داشتم. هنوز هم وقتی برق چشمان کارآموزی را می بینم که از دیدن نام خود روی صفحه روزنامه به خود می بالد همان حس اولیه به سراغم می آید. چقدر کودک بودم و چقدر پاک.

دفتر همبستگی که فاصله ای با منزل نداشت هنوز گوشه ای از ذهنم را قلقلک می دهد. آنجا بود که ساناز، پرستو و آزاده را کنار رویا دیدم. یادش به خیر، تیم خوبی بودند که شاید آن روزها هنوز با هم، هم عقیده بودند. ترجمه های حوادث را هر روز می بردم و تحویل رویا می دادم. آن روزها هنوز تمایلی به کار کردن ثابت در روزنامه ای را در خود ندیده بودم. یاس نو هم خاطره ای شد برای خودش؛ روزنامه ای که دوستش داشتم و در آن هم برای رویا کریمی مجد کار کردم و همان تیم قبلی همراهش. به وقایع اتفاقیه رسیدم. هنوز هم نام این روزنامه مو بر تنم سیخ می کند. مهران می گفت عمر این روزنامه کوتاه شد تا عمر خوشبختی من طولانی شود. غافل از اینکه عمر خوشبختی ما دو نفر هم مثل همان وقایع اتفاقیه کوتاه بود. دوستش داشتم؛روزنامه ای بود که هنوز فضای آن را در هیچ کجا تجربه نکرده ام. حالا اگر همان روزنامه جای کارگزاران بود با همان کادر حاضر بودم سال ها برایش مجانی قلم بزنم. مهران قاسمی، علی دهقان، بنفشه رمضانی یگانه، آرمن نرسسیان، سیدآبادی و خیلی های دیگر را تازه آنجا به چهره شناختم. چقدر مهران و علی شبیه به هم بودند و تا مدت ها گمان می کردم برادرند. وقایع اتفاقیه تا آن ظهر بهاری که تلفن روی میز زنگ خورد و خانمی که بعدها دانستم نسیم لسان بود مرا به مهران قاسمی ارجاع داد؛ روزنامه ای بود ساده اما دوست داشتنی.

تا آن ظهر اردیبهشتی و صدای مهران قاسمی که از پشت خط گفت: سلام علیکم. قاسمی هستم از هفته نامه بنیاد. همه چیز شاید از همان روز یا چند روز پس از آن شروع شد؛روزنامه ای که توقیف شد و دلی که اسیر ماند. مهر توقیف بر پیشانی وقایع اتفاقیه خورد و قرعه خوشبختی به نام من زده شد. به قول سرگه بارسقیان وقایع اتفاقیه برای من و مهران وقایع اتفاقیه بود. از وقایع اتفاقیه بود که مهران قاسمی پیشنهاد کار در حوزه بین الملل را به من داد. دل از حوادث کندم و شدم کارآموز مردی که تا پایان عمر کارآموزش باقی ماندم. کوچ کردیم به سایت آفتاب با مدیریت وحید پوراستاد. آنجا برای نخستین بار نیکی محجوب را دیدم. نیکی را با ترجمه های خوبش در شرق می شناختم. فرزانه سالمی را هم همانجا دیدم. با آرمن مهربان که بعدها شد برادری بس دلسوز در همان زیرزمین گرم گرفتم. بارها با وحید سر ترجمه ها و تعجیل بی مثالش بحثمان شد و دوباره آشتی کردیم. وحید پوراستاد که رفت دوستی در حق مهران تمام کرد و او را برای سردبیری آفتاب پیشنهاد داد. در همان بحبوحه مراسم ازدواجمان بود و خب روزنامه نگاری تنها منبع درآمدی مهران بود. روزهای انتخابات ریاست جمهوری بود. در مالزی بودم که نتیجه دور دوم انتخابات معلوم شد. هنوز ای میل مهران را دارم. برایم نوشته بود: به عقب بازگشتیم با همین یک جمله دنیا بر سرم خراب شد.پس از وقایع اتفاقیه من به اقبال کوچ کرده بودم و مهران به دلیل نزدیکی به کارگزاران در همان آفتاب باقی مانده بود.

همان روزها بود که جلال خوش چهره را دیدم. در این میانه کار کردن در فضای روزنامه ای درجه چند را هم تجربه کرده بودم. بعد از همه این کشمکش ها نوبت به اعتماد ملی رسید. تا اردیبهشت ۸۷ اعتماد ملی بهترین روزنامه ای بود که در آن کار کرده بودم، مملو از انرژی و کار مثبت. با همه حاشیه هایش دوستش داشتم و پر بیراه نیست اگر بگویم هنوز هم بهترین دوستانم در همان ساختمان نبش خیابان کریمخان قلم می زنند. چه روزها که در میانه کار با مهران فرار می کردیم به کوچه های پشتی و آش رشته می خوردیم یا بستنی. چه روزها که مهران با علی دهقان دور از چشم من مقابل روزنامه می ایستادند و سیگار می کشیدند و من از پنجره بالایی برای مهران دست تکان می دادم یعنی که دیدم مشغول چه کاری هستی؟ مهران را در اعتماد ملی بیش از قبل شناختم،دبیرم بود و استادم،چه دبیر دوست داشتنی. قلم که به دست می گرفت و می نوشت آن جدیت عجیبش را دوست داشتم. هنوز حرکت دستانش وقتی با علی دهقان به قول خودش شوخی مردانه می کرد به یادم هست. هنوز سر و کله زدن هایش با هیوا یوسفی را دوست دارم. در شورای سردبیری تمام شیرینی ها را تمام می کرد. در همین لحظات بود که پیمان یا کسری صدایم می کردند و می گفتند: بیا پسرت را جمع کن.

تا سرم را داخل اتاق می بردم انگشتان مهران در هم فرو می رفتند و زیر میز قایم می شدند. چشمانش برق می زد. در دل می گفتم: دوستت دارم.

یک بار لیلی خرسند به من گفت: «رابطه تو و مهران را خیلی دوست دارم. بیش از آنکه زن و شوهری باشد دوستانه است.» آن روزها هنوز مهران پشت همان میز می نشست و برایمان دبیری می کرد. هنوز پایش را روی زمین می گذاشت. هنوز هر بار که می خواستم بروم خانه لبانم را به گوشش نزدیک می کردم و می گفتم: «دوستت دارم.» او هم کم نمی آورد و می گفت: پس برای شام کوکو سبزی درست کن.

بعد از مهران نوبت به کارگزاران رسید خیلی ها را که تنها به اسم می شناختم در این روزنامه دیدم. اعظم ویسمه که همیشه خبرهای پارلمانی اش را دوست داشتم. روزبه کریمی که نامش را بارها دیده بودم. ابوذر باقی که من را بسیار از او ترسانده بودند. محسن آزرم که مطالبش را بسیار خوانده بودم و البته لیلی نیکونظر پرانرژی. هفت ماه کار کردن در کارگزاران را دوست داشتم. بسیار بی حاشیه تر از جاهای دیگر بود. دیروز که رفتم جلال خوش چهره گفت: برگرد. آنقدر برایش احترام قائلم و در حقم پدری کرده است که دلم می خواست همان لحظه بگویم چشم و پشت میزم برگردم اما به هزار دلیل نتوانستم.

حالا در این روزهای ورم کرده از غصه پاییزی خواب روزهایی را می بینم که روزنامه نگار ایرانی مجبور نباشد برای فرار از خانه نشینی به هر توجیهی متوسل شود. آرزوی جامعه ای را در سر دارم که در آن مزد گورکن از بهای آزادی بیشتر نباشد. کار کردن در روزنامه ای را در خیال مجسم می کنم که همه همکاران خانه نشین شده ام در آن کار کنند و البته دیگر مجبور نباشند برای گریز از افسردگی مجانی برای حزبی که به آن اندک اعتقادی ندارند، قلم بزنند. روزبه جمله خوبی گفت: کسی که به تو نان نمی دهد آزادی هم نمی دهد.

سارا معصومی

sabokbaran. blogfa. com

پی نوشت:

حالم هم از این شعارهای شبه روشنفکری به هم می خورد؛جملاتی که تنها توجیهی است برای فرار از واقعیت. از این جمله ها که این روزها در وب لاگ خیلی از دوستان می بینم. روزنامه نگاری غم عشق می خواهد نه غصه نان. اگر روزنامه نگاری هست که روزنامه نگاری شغل دومش باشد به او تبریک می گویم و توصیه می کنم بی غصه نان با حقوق شغل اول به عشق بازی با کاغذ و قلم ادامه دهد اما تا روزی که دوستی در همان روزنامه نگران پول رفت و آمد به روزنامه است که ندارد،دغدغه شیمی درمانی را در سر دارد که چند روزی از وقتش گذشته است؛مستاجری است که به تلفن های صاحبخانه جواب نمی دهد.



همچنین مشاهده کنید