شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

معمای آخرین انقلاب


معمای آخرین انقلاب

بررسی گفتمانی انقلاب های مهم قرن بیستم

انقلاب ها سرفصل مهمی در تاریخ جوامع مختلف به شمار می روند به طوری که مبدأ تاریخ نوین بسیاری از کشورها بر مبنای انقلاب هایشان تعیین شده است. انقلاب های واقعی فقط ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را دگرگون نمی کنند بلکه علاوه بر آن اندیشه ها و گفتمان های جدیدی را خلق می کنند و یا به ظهور می رسانند. از این رو رابطه ای دیالکتیکی و متقابل میان اندیشه ها و تحولات اجتماعی برقرار است و هر دو به طور معناداری در جریان تحولات انقلابی به موازات هم روی می دهند و بروز می کنند. در این میان به ویژه انقلاب های مهم دوران مدرن، هر یک سرآغاز تحول مهمی در گفتمان های حاکم بوده اند. بررسی محتوای کلی و عمومی حاکم بر آنها مؤید این نکته است.

۱) به نام انسان

زمینه های تحول افکار و اندیشه های انسان غربی مدت ها قبل از انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ و با آغاز دوران رنسانس پدیدار گشته بود ولی عملی شدن و حاکم گردیدن ایده های مترقی دوران جدید تنها به مدد این انقلاب اتفاق افتاد. پاره ای از زمینه ها که در فرانسه آن زمان موجب وقوع انقلاب شد، خاص آن کشور بود ولی علاوه بر آن انقلاب فرانسه منادی شعار «آزادی - برابری و برادری» برای «تمامی افراد انسانی» بود؛ با فاصله گرفتن از اندیشه مذهبی طبقاتی کلیسای حاکم بر قرون وسطی ارزش تمامی آدمیان و افراد انسانی یکسان تلقی گردید.

اینجا بود که اراده متبلور آنان در عرصه سیاسی نیز حرف اول و آخر را می زد. از این رو نظام سلطنت و بویژه قایل بودن جایگاه و حق الهی برای آن، رنگ باخت و اراده ملت که در قالب قانونی موضوعه تجلی می یافت، سرنوشت همگان را رقم می زد و این خود ناشی از باور این انقلاب به گوهر عقل نزد انسان ها بود و این که به قول دکارت «عقل» تنها دارایی است که به یکسان میان آدمیان توزیع شده است.بنابراین مرجعیت کلیه امور و عناصری که اقتدار (Authority) خاصی غیر از ملاک های عقلی برای خویش تعریف می کردند، نفی شد. بنابراین نهادینه شدن دستاوردهای تجدد و مدرنیته بویژه در ابعاد سیاسی و اجتماعی را می توان به انقلاب کبیر فرانسه منسوب کرد. البته در سیر روند تاریخی، انقلاب فرانسه بعداً دچار وقفه هایی در جهت تحقق آمال و ارزش های اعلامی خویش شد ولی عمق و اهمیت گفتمان تازه پدید آمده به قدری بود که دیگر امکان و تصور بازگشت به گذشته و نفی دستاوردهای جدید وجود نداشت. در کل انقلاب فرانسه به جای توجه و عنایت به ملاک و معیار خاصی که لاجرم عده ای و یا عقیده ای خاص را گزینش نماید، به نام «انسان» به وقوع پیوست.

۲) به نام رنج

انقلاب روسیه (۱۹۱۷) و انقلاب چین (۱۹۴۹)، دو انقلاب بزرگ از انقلاب های قرن بیستم، در متن گفتمان چپ و مارکسیستی رخ دادند. انقلاب کبیر فرانسه حامل پیامی بودکه زمزمه هایش از دوران رنسانس به گوش می رسید اما «کارل مارکس» روند تحولات دوران جدید را به ویژه با توجه به بعد اقتصادی آن و نقشی که سرمایه داری داشت، مورد نقد افکار تیز خود قرار داد. وی بر این باور بود که با گذشت زمان درگیری و نزاع دو طبقه عمده جامعه یعنی بورژوا و پرولتاریا شدت و حدت بیشتری خواهد یافت و هر چند پرولتاریا ابتدا توسط نظام سرمایه داری دچار از خودبیگانگی (Alienation) می شود ولی قادر است به آگاهی طبقاتی (Class consciousness) برسد و بر اثر همین تحول دست به انقلاب خواهد زد. مارکس می پنداشت که این طبقه برای انتقال به مرحله نهایی و ایده آل که کمونیسم است، دست به ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا می زند و در نهایت وقتی کمونیسم اتفاق بیفتد تنها یک اصل حاکم خواهد بود: «از هر کسی به قدر توانایی اش و به هر کس به قدر نیازش.» نهادی چون دولت مضمحل می شود و تضادهای گوناگون موجود در جامعه از میان خواهد رفت. به نظر می رسد در چنین مرحله ای نظم و انضباطی خودجوش و داوطلبانه فقط جهت اداره امور و اشیا (و نه حکومت بر انسان ها) به وجود خواهد آمد.

اندیشه مارکس در باب انقلاب برآمده از کلیت نظر وی درباره سیر تحول جوامع است.

برخلاف الگوی لیبرال از پیشرفت و تحول جوامع، مارکس معتقد است اجتماعات گوناگون با رسیدن به مرحله سرمایه داری و بورژوایی مرحله نهایی خوشبختی و تکامل را تجربه نمی کنند بلکه اتفاقاً در این مرحله نابرابری ها و تضادهایی پدید می آید که لازمه آن عبور از این شرایط و رسیدن به مرحله اشتراکی است. مانند دیگر اندیشه های مارکس، این بخش از تفکر وی در خصوص انقلاب رفته رفته حالتی دگماتیک و ایدئولوژیک پیدا کرد و اصولی ثابت را برای تبیین تغییر و تحولات مختلف جوامع ترسیم نمود. آنچه در روسیه و بویژه توسط «لنین» در انقلاب اکتبر ظهور کرد ضمن آن که داعیه چپ گرایی داشت، شامل تجدیدنظرهایی اساسی در آرای مارکس نیز بود.

لنین معتقد بود نمی توان دست روی دست گذاشته و منتظر سیر تحولات تاریخی شد، بلکه لازم است گروهی از روشنفکران پیشرو و آوانگارد در قالب جذب به جهش در طی این مراحل تاریخی بپردازند. به این ترتیب نقش عامل انسانی برجسته تر می شد. دیگر لازم نبود انسان به صورتی منفعلانه انتظار تغییر در مناسبات و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی را داشته باشد. برعکس سیاست را باید مهم تلقی کرد. می توان با به دست گرفتن پیش از موعد قدرت سیاسی و القای آگاهی به توده های مردم بویژه پرولتاریا آنان را در ایفای نقش تاریخی شان یاری داد؛ در صورتی که اگر اوضاع از سوی انقلابیون حرفه ای و روشنفکران به حال خود رها شود، در آن صوت نمی توان امیدوار بود که اینان به آگاهی رسیده و جامعه را به سمت وسوی رهایی سوق می دهند بویژه که نظام بورژوایی همواره دست اندرکار القای ایدئولوژی کاذب به توده های زیر ظلم و ستم است. در چین نیز «مائو» به تجدیدنظرطلبی دیگری در افکار مارکس دست زد. او با در نظر گرفتن شرایط خاص اجتماعی و اقتصادی جامعه چین برای دهقانان همپای کارگران صنعتی اهمیت قائل شد. از سوی دیگر وی درون جامعه تکیه اساسی را بر نبرد و نزاع میان شهرها و روستاها نهاد.

در این زمینه حرکت کردن از روستاها و تصرف شهرها در دستور کار مائوئیست ها قرار گرفته و سرمشق دیگر پیروان مائو در نقاط دیگر جهان نیز شد. به این ترتیب هر یک از این انقلاب ها نظریه مارکس را از آئینه کلمات ایدئولوژی های خود به منصه ظهور رساندند.

۳) به نام حق

آخرین انقلاب مهم در فوریه ۱۹۷۸ مطابق بهمن ۱۳۵۷ در ایران به وقوع پیوست و به انقلاب اسلامی شهرت یافت.

بررسی چیستی انقلاب ایران و گفتمان نوظهور آن به غایت دشوار است. انقلاب روسیه و چین پیش از وقوع چیستی خود را تا حد زیادی از خلال نوشته های مارکس نشان داده بودند و انقلاب فرانسه هم در حالی در اواخر قرن هجدهم روی داد، که از حوالی قرن شانزدهم تاریخ بشر به خوبی مقدمات آن را چیده بود. انقلاب فرانسه را می شد با انقلاب کپرنیکی مرتبط کرد، می شد آن را به شکاکیت مونتنی و اراسموس ربط داد و می شد آن را ذیل هنر ایتالیا و نگرش های فلسفی دکارت فهم کرد. اما فهم آخرین انقلاب قرن بیستم با این دشواری عمده روبه رو بود که گویی در حاشیه تاریخ (جایی دور از دسترس گفتمان های مدرن) روی می داد. پیش از این در کشورهای زیادی در جهان سوم انقلاب هایی روی داده بود که تقریباً همگی آنها انقلاب هایی کمونیستی و سوسیالیستی بودند. در انقلاب ایران هم می شد برخی عناصر سوسیالیستی را دید اما به همان اندازه نشانه های آرمان هایی شبیه آرمان های انقلاب فرانسه نیز دیده می شد.

با این همه آنچه سکان انقلاب را در دست داشت مفاهیمی به کلی متفاوت بود. انقلاب ایران بی شک در تأسی به رویداد مذهبی عاشورای ۶۱ هجری اتفاق افتاده بود و مهمترین آرمان خود را رجعت به حیات دینی و در ابعاد سیاسی ظهور حکومت دینی قرار داده بود. به همین جهت است که انقلاب ایران با تئوری های کلاسیک مرسوم آن روز مناسبتی نداشت.این که پس از ۳۰ سال آیا نظریه مناسبی برای توضیح این انقلاب پرداخته شده است یا نه محل تأمل است اما شاخصه هایی در این واقعه موجود است که هر نظریه ای درباره انقلاب ایران باید آنها را لحاظ نماید. مهمترین این شاخصه ها تضادی است که در وهله اول در متن آن روی می نماید.

ایرانیها از یک سو برنقش اجتماعی دین تأکید می کنند و از سوی دیگر در پی باز تعریف خود از همین راه در دنیای مدرن هستند. عالم مدرن پیش از این، دو واکنش در برابر دین نشان داده بود: یکی واکنش لیبرالیسم غرب گرایانه که دین را به حاشیه زندگی شخصی می راند و دیگری واکنش خشن تر بلوک شرق که دین را به سبب نقش ضدانقلابی آن محکوم می کرد. آیا ایرانی ها می توانستند در عالم پس از رنسانس، عالم قدسیت زدایی شده ای که در آن خدا مرده بود، عالمی سکولار که مرجعیت حقیقت بازگشت به سوژه انسانی داشت، حکومتی دینی برپاکنند آنها چه می خواستند و چه درسی داشتند آیا اکنون پس از ۳۰ سال به آرمان حکومت دینی و مهمتر از آن رجعت به حیات دینی دست یافته اند آنها با تضاد میان واقعیت و آرمانهایشان چه خواهندکرد حکومت جمهوری اسلامی ۳۰ سال است که به وقوع پیوسته است و هنوز این پرسش می تواند جدی تلقی شود: «جمهوریت ساز و کاری بود که در آن سوژه انسانی به مثابه مرجع حقیقت در مرکز قرار می گرفت و اختیار امور به جای اراده خدا در دستان مردمان واقع می شد. با این حساب «جمهوری اسلامی» که در نگرش ایرانیان «نظامی مقدس» است چگونه چیزی می تواند بود »

نکته دومی که باید موردتوجه هر نظریه ای واقع شود این است: اگر انقلاب های فرانسه و چین و روسیه، انقلاب هایی بودند که با وقوعشان آنچه پیش از آنها در سخن و علم و هنر آمده بود به نظامی اجتماعی مبدل می گشت. انقلاب ایران گویی نخستین مبشر بارز دورانی است که پس از آن نشانه های دیگر آن بیشتر و بیشتر بروز کرده است.

حالا که این مقاله نوشته می شود گفتن جمله «دوران حکومت گفتمان های مدرن به سرآمده» یا دست کم گفتن عبارت «بحران تمدن اروپایی» کلماتی آشنا در دانشکده های علوم انسانی است. مدرنیته هنوز پروژه های مرتبط با انقلاب صنعتی را پیش می برد اما بحران از جای دیگری سر باز کرده است.

ساختارگرایی و نگرش های پس از آن سوژه انسانی را که به مثابه بنیاد حقیقت تصور می شد از مقام مرکزیت جهان خلع کرده است و در عوض هیچ چیزی را جایگزین ننموده. معنای این سخن بحران شدیدی است که نه تنها علوم انسانی را دربر گرفته و حقیقت را بشدت متکثر کرده است، بلکه خود توصیف گر بحران حیات انسانی است که توسط گفتمان های پرقوت و زاینده مدرن ترسیم شده بود. حالتی که ما در آن واقعیم از جهات بسیاری شبیه به انتها (و هم زمان ابتدا)ی ظهور دوران های جدید است. بی نظمی بیش از نظم رو به تزاید است و هیچگونه سرکوب و تلاش برای به نظم درآوردن آن اثربخش نیست. ظهور اجتماعی- سیاسی این امردر پدیده هایی مانند «تروریسم» و «جنگ با تروریسم» قابل مشاهده است.

یکسان شدگی فرهنگ و هم زمان سطحی و کالاگونه شدن آن بروز همین بحران است. اگر روزی شرارت و گناه شادمانه و هیجان انگیز بود امروز که چندصدسال از طغیان اروپا علیه نظام کلیسایی می گذرد این امر دیگر جذابیت چندانی ندارد.

برای دمیدن انرژی تازه به کالبد تمدن اروپایی دائماً به ابزارهای قوی تری نیاز است. رسانه ها بشدت تلاش می کنند تا بی آنکه بدانند از فهم این نومیدی و خستگی جلوگیری کنند. با این همه خود به مسیرهایی برای انتقال این سرخوردگی تبدیل شده اند و فرهنگ پسامدرن را گسترش می دهند. اکنون پرسشی که باید پاسخ خود را بیابد این است که نسبت انقلاب اسلامی با کل چنین تصویری چیست

آیا می توان انقلاب ایران را در شرایطی که «کلمات» در کتاب تمدن اروپایی توان خود را از دست داده اند جمله نخست داستانی دانست که هنوز نوشته نشده است

رضا نصیری حامد

دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران



همچنین مشاهده کنید