پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مروری بر زندگی و آثار آنتون پاولوو یچ چخوف


مروری بر زندگی و آثار آنتون پاولوو یچ چخوف

دنیس درواقع یک آدم بسیار ساده است, منطق خود را دارد و بر آن پافشاری می کند اما از نظر بازرس او یک جانی است و باید زندانی شود, منتها می خواهد این مسئله را اول به پیرمرد بفهماند و بعد برود بر سر تعیین میزان محکومیت باز هم به دنیس توضیح می دهد که پیچی را که او برداشته, ریل ها را محکم نگه می داشته و حالا که او آن را باز کرده, خطر انحراف قطار از روی ریل زیاد شده و این یعنی جرم

دنیس درواقع یک آدم بسیار ساده است، منطق خود را دارد و بر آن پافشاری می کند. اما از نظر بازرس او یک جانی است و باید زندانی شود، منتها می خواهد این مسئله را اول به پیرمرد بفهماند و بعد برود بر سر تعیین میزان محکومیت. باز هم به دنیس توضیح می دهد که پیچی را که او برداشته، ریل ها را محکم نگه می داشته و حالا که او آن را باز کرده، خطر انحراف قطار از روی ریل زیاد شده و این یعنی جرم.

دنیس باز هم می گوید: بله، این را می فهمم، اما می بینید که من هم همه آنها را برنداشته ام... من مقدار زیادی از آنها را جا گذاشته ام... من فقط یکی را که لازم داشته ام باز کرده ام... آقا... من خودم این چیزها را می فهمم.

دنیس خمیازه می کشد و بازرس نمی داند چه بگوید. پیرمرد برای یک لحظه هم حاضر نیست بفهمد که جابه جایی مهره های راه آهن یک تجاوز جنایتکارانه به حقوق مسافران قطار است. بازرس می گوید: گوش کن! ماده ۱۰۸۱ بند جنایت بیان می کند که هرگونه خسارت عمومی که در راه آهن انجام بگیرد، و وسایل نقلیه را به خطر اندازد... مبنی بر این که متخلف دانسته باشد که این عمل منجر به حادثه گردد، می شنوی؟ دانسته باشد که منجر به حادثه می شود، (و تو باید می دانستی که این عمل به یک حادثه منجر می شود)- به حبس یا اعمال شاقه محکوم می گردد.

دنیس اعتراف می کند که نفهم است و این چیزها را درک نمی کرده، اما بازرس معتقد است که او تظاهر به نفهمی می کند و دروغ می بافد. دنیس می گوید: چرا باید دروغ بگویم؟ اگر حرف های مرا باور نمی کنید از همقطارهایم بپرسید... تنها سگ ماهی است که بدون قلاب صید می شود... حتی ماهی ریز قنات هم بدون طعمه نمی تواند تور را گاز بگیرد...

پیرمرد ماهیگیر در مقابل منطق قانون کر است و بخش های گوناگون نادانی و جهالت را به نمایش می گذارد. بازرس تندتند مطالبی را می نویسد. بعد از مدتی سکوت، دنیس می پرسد: می توانم بروم؟ بازرس می گوید: خیر، شما توقیف هستید و به زندان می روید. دنیس دیگر پلک نمی زند، ابروهای پرپشتش را بالا می کشد و با حالتی پرسنده به بازرس نگاه می کند ومی گوید: گفتید زندان؟ آخر عالیجناب! من که وقت زندان رفتن ندارم. من باید به بازار روز بروم و طلبم را از کسی بگیرم... اگر کاری کرده بودم که می رفتم، اما برای هیچ و پوچ؟ آخر چرا؟ من که دزدی نکرده ام... تا آنجا که یادم می آید با کسی دعوا هم نکرده ام... اگر سر قضیه طلب برادر بزرگم است، باور کنید که دروغ می گوید... او دین و ایمان درستی ندارد...»

بالاخره دنیس را به زندان می فرستند و او فکر می کند که سر قضیه اختلافی که با برادر بزرگش داشته، به این شکل او را به زندان انداخته اند.

طنز چخوف مقررات خشک و دست و پاگیر اداری را به باد انتقاد می گیرد. آدم ها بدون آن که به عمق مسائل فکر کنند، همدیگر را قربانی شرایطی می کنند که سوءتفاهم ها و ندانم کاری ها به وجود می آورند. در عین حال، قضیه طوری طرح ریزی شده که ما فکر کنیم آن بازرس هم به خاطر گذران زندگی و انجام وظیفه کاری، ناچار است که انسانیت خود را بروز ندهد و سعی نکند که راهی برای تبرئه پیرمرد ماهیگیر پیدا شود.

چخوف در سال ۱۹۰۱، چند سالی پیش از مرگش با «اولگا» (یکی از بازیگران با استعداد تأتر) ازدواج کرد و آخرین سال های عمرش را در خانه خود واقع در «یالتا» گذراند. در این سالها او دیدارهای زیادی با تولستوی داشت. اما فعالیت اجتماعی نمی کرد و می گفت: من هنوز دیدی فلسفی و سیاسی از زندگی پیدا نکرده ام و هر ماه که می گذرد عقیده ام را عوض می کنم. بنابراین ذهن خودم را تنها به توصیف این که قهرمانان آثارم چه گونه عاشق می شوند، چه گونه ازدواج می کنند و بچه دار می شوند، چه گونه حرف می زنند و می میرند- محدود و مشغول کرده ام.

درباره آثار چخوف بطور کلی باید گفت که: درونمایه اصلی آنها را، انزوا، تنهایی و سرخوردگی طبقات زجرکشیده زمانه اش (به ویژه محرومیت های دهقانان)، و نیز زندگی ملال آور و بی حاصل اشراف تشکیل می دهد.

چخوف که انسانی رئوف بود، فقط یک رویه زندگی را نمی دید و هیچ گاه از دیدن اندکی نور و زیبایی در ورای یک حادثه غم انگیز و تراژیک غافل نبود. مشخص ترین ویژگی هنر چخوف، سادگی به شکل های گوناگون آن است. به گفته یکی از معاصرانش، نمایشنامه های او درونمایه های ساده ای دارند، اما انگار برای تمامی ابدیت نوشته شده اند.

در سال ۱۹۰۴ بیماری چخوف آنچنان شدت گرفت که پزشکانش او را به آسایشگاهی در جنگل سیاه فرستادند و او در همانجا بود که با ۴۴ سال سن از دنیا رفت. همسرش «اولگا» آخرین لحظه های عمر او را اینچنین توصیف کرده است: آنتون پاولوویچ به آرامی درگذشت. سرشب برخاست و برای نخستین بار در عمرش سراغ یک دکتر را گرفت. حضور چیزی وسیع و مسلم، سکوت فوق العاده را به صراحت بر همه حرکت من گسترده بود. انگار کسی دستم را می کشید، تنها یک لحظه وحشتناک را که در آن به کلی خود را گم کرده بودم به یاد دارم: احساس نزدیکی آدم هایی که در هتل به خواب رفته بودند و تنهایی و بی یاری ام را به یاد دارم. به خاطر می آوردم که عده ای محصل آشنا در هتل بودند. دو برادر که از یکی شان تقاضا کردم دنبال دکتر برود، حال آن که برای به دست آوردن یخ جهت گذاشتن روی قلب چخوف عجله داشتم. هنوز می توانم صدای کوتاه شدن پای محصل را بر سنگفرش خیابان در آن سکوت سنگین شب ظالمانه ژوئیه بشنوم. بالاخره دکتر آمد. پاولوویچ در تخت نشست و با صدایی محکم و بلند گفت: دارم می میرم. آنگاه آنچه را که دکتر تجویز کرده بود سرکشید و لیوان را به آرامی در سمت چپش نهاد و برای همیشه ساکت شد...

تاسف و احساس جبران ناپذیر از دست دادنش، تنها با نخستین صداهای روز تازه و با آمدن مردم پدیدار شد... اما من تنها در آن بالکن ایستاده و به برآمدن خورشید و بیدار شدن طبیعت می نگریستم. اکنون در سیمای آنتون چخوف که انگار می خندید و گویی حقیقت بزرگ بر او آشکار شده بود نگاه می کردم... و تکرار می کنم که همیشه برای من مرموز و مجهول خواهد ماند... من هرگز در همه زندگی چیزی را اینطور تجربه نکرده بودم، و نخواهم کرد...»

«توماس مان» نویسنده بزرگ جهان، در یادداشتی پیرامون آثار چخوف نوشته است: چخوف یکی از نویسندگانی است که من بسیار می پسندمشان. تلقی تمسخرآمیز او از شهرتش، تردیدش نسبت به ارزش و معنای کارش، و عدم اعتقادش به بزرگی خودش، همه سرشار از عظمتی نجیبانه است. او می گفت: «ناخشنودی از خود، عنصر اصلی ذوق و قریحه واقعی است.» و با این اندیشه، به رغم آن که به هر حال «کاری» بود، در رنج و تاسف به سر می برد. راه دیگری نیست: ما با داستان هایمان جهانی رو به مرگ را سرگرم می کنیم، و توانایی آن را نداریم که قطره ای از حقیقت سودمند را به آن عطا کنیم. به پرسش «چه باید بکنم؟» فقط می توان یک پاسخ داد: - راستش را بخواهی، نمی دانم.

اما به رغم همه اینها، آدم کار می کند، داستان می نویسد، می کوشد به داستانها طنینی راستین بدهد و به این امید مبهم که جهان بینوا را بتواند با حقیقتی که جامه ای شادی برانگیز بر آن پوشانده سرگرم کند. و به مردمان جانی تازه ببخشاید و جهان را برای زندگی بهتر و زیباتر و بسامانتر آماده کند...»

اهالی زادگاه چخوف هر ساله یاد همشهری مشهورشان را حرمت می گذارند. خانه ای را که چخوف کودکی خود را در آن به سر آورد، و نیز دکان پدری اش را که آنتون کوچک پس پیشخوانش به پدر سختگیر خود کمک می کرد حفظ کرده اند. آنها مدرسه ای را که چخوف در آن درس خوانده تبدیل به موزه کرده اند و به فرزندان خود می آموزند که چه گونه فرزند یک خانواده فقیر، می تواند جاده های طاقت فرسای عظمت و بزرگی را بپیماید و به قله های رفیع شهرت و افتخار حقیقی برسد.

محمدباقر رضایی



همچنین مشاهده کنید