سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

سیاست اروپا در قبال آمریکا تأملات مفهومی وساختاری


سیاست اروپا در قبال آمریکا تأملات مفهومی وساختاری

دگرگونی استراتژی سیاست خارجی آمریکا در دوره جرج دبلیو بوش اختلافات ساختاری موجود در روابط فرآتلانتیک را شدت بخشید و بحران عراق آن را به نقطه اوج رساند با عنایت به موقعیت استثنایی آمریکا و فرهنگ سیاسی خاص آن, این کشور همواره سیاست خارجی منحصر بفردی را دنبال کرده که همواره زمینه ساز اختلافات دوسوی آتلانتیک بوده است

بحران عراق و پیامدهای آن در روابط فراآتلانتیک، هزینه های هنگفتی برای ایالات متحده و متحدین اروپایی آن به دنبال داشت. باتوجه به دگرگونی استراتژی کلان ایالات متحده پس از حادثه ۱۱ سپتامبر که نمود عینی آن در سند استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال ۲۰۰۲ مشاهده شد و بر سیاست فراآتلانتیکی آمریکا و نحوه تعامل این کشور با اروپا نیز تأثیرات شگرفی برجای گذاشت، صاحب نظران و سیاست مداران اروپایی ناگزیر شدند درخصوص ارائه تعریف مطلوب از آمریکا، نقش این قدرت و نحوه تعامل با آن به تأمل بپردازند. محصول این تأملات مفهومی که هنوز هم به طور کامل شکل نگرفته، ارائه تعریف مطلوب از آمریکا تحت عنوان «هژمونی لیبرال»، سیاست توأمان همکاری و انتقاد، استراتژی ترکیبی نزدیکی به آمریکا، ایجاد موازنه نرم و همکاری مشروط با آن می باشد.

دگرگونی استراتژی سیاست خارجی آمریکا در دوره جرج دبلیو بوش اختلافات ساختاری موجود در روابط فرآتلانتیک را شدت بخشید و بحران عراق آن را به نقطه اوج رساند. با عنایت به موقعیت استثنایی آمریکا و فرهنگ سیاسی خاص آن، این کشور همواره سیاست خارجی منحصر بفردی را دنبال کرده که همواره زمینه ساز اختلافات دوسوی آتلانتیک بوده است. با این وجود، واگرایی استراتژیک آمریکا از اروپا لزوماً یک امر طبیعی و گریزناپذیر نیست و بسته به نگرش ها و جهت گیری نخبگان حاکم بر کاخ سفید و محافل قدرت در ایالات متحده، در نوسان است. با توجه به شدت گرفتن این نوسان ها در سال های اخیر و بویژه از دوره کلینتون تا بوش پسر، اتخاذ سیاستی متمایز از سوی اروپایی ها در قبال آمریکا به شکلی که آنها را بر سر دوراهی وفاداری به ایالات متحده یا مخالفت با آن قرار ندهد، به یکی از چالش های اساسی اروپا در قبال ایالات متحده تبدیل شده است.

در نوشتار حاضر، نگاهدارنده تلاش خواهد کرد برخی تأملات مفهومی و نظری جدید در سیاست کشورهای اروپایی در قبال ایالات متحده را از نگاه صاحب نظران اروپایی بدون قضاوت ارزشی خود، مطرح نماید. آنچه در این نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسی حوزه های عملی همکاری یا چالش در این نوشتار مدنظر ماست بحث و بررسی حوزه های عملی همکاری یا چالش در روابط فراآتلانتیک نیست، بلکه سئوالات اساسی تری به شرح زیر و پاسخ آنها مورد نظر خواهد بود:

۱) اروپا در حال حاضر، ایالات متحده را چگونه تعریف می کند؟

۲) ایفای چه نقشی از سوی آمریکا برای اروپایی ها مطلوب خواهد بود؟

۳) از نظر اروپا برای تقویت این نقش مطلوب چه باید کرد و چه گزینه ها و ا صولی برای تعامل اروپا با آمریکا از این نقش نشأت می گیرد؟

اصطلاح یا مفهوم «سیاست در قبال آمریکا» تا قبل از دوره ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش تقریبا در ادبیات سیاسی اروپا جایگاهی نداشته است. از پایان جنگ جهانی دوم، اروپا و آمریکا آنچنان در قالب متحدان استراتژیک و در چارچوب تعاملات گوناگون به هم گره خورده اند که شاید اروپایی ها نیازی به ابراز سیاستی صریح در قبال آمریکا احساس نکرده اند. تحولات شگرف دوره ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش و اختلافات ماهوی اروپا و آمریکا در این دوران، محافل فکری و سیاسی اروپا را به تأمل واداشت که سیاست اروپا در قبال آمریکا در شرایط متحول فعلی چه باید باشد.

در یک چارچوب کلان، روابط فراآتلانتیکی همچنان یکی از دو ستون اساسی سیاست خارجی کشورهای اروپایی را تشکیل می دهد (ستون دیگر همگرایی در قالب اتحادیه اروپایی است). این مسأله در استراتژی های کلان کشورهای اروپایی قابل مشاهده است. به عنوان مثال در سرفصل های سیاست دفاعی آلمانی در سال ۲۰۰۳ تصریح شده است که بدون ایالات متحده آرامش و ثبات در حوزه های پیرامونی اروپا و در داخل آن امکان پذیر نیست.{۱}

تردیدی نیست که اروپا هنوز از جهات مختلفی به آمریکا نیازمند است و آمریکا هم در حوزه هایی به کمک اروپا نیاز دارد. به گفته گبهارد شوایگر صاحب نظر آلمانی «بدون آمریکا اهداف نظم بزرگ جهانی قابل حصول نیست و از جمله این اهداف، مهار قدرت خود آمریکا است».{۲} اروپایی ها هنوز معتقدند که رهبری آمریکا در بسیاری از زمینه ها یک ضرورت است و هیچ جایگزینی مناسبی برای آن وجود ندارد. به اعتقاد آنها ایالات متحده حداقل در حوزه امنیت بین المللی، کم و بیش معادل عینی «دولت جهانی»(۱) است. {۳} امنیت بین المللی به قول جوزف نای مانند اکسیژن است و ما هنگامی متوجه اهمیت آن می شویم که ناپدید گردد. {۴} بنابراین اروپایی ها معتقدند اگر آمریکا به عنوان مثال تضمین امنیت انرژی را برعهده نداشت یا نقش حفظ ثبات را در جای دنیا برعهده نمی گرفت جهان وضعیتی فاجعه بار پیدا می کرد.

در پرتو این تأملات، فرضیه نوشتار حاضر این است که اروپایی ها در تعریف مطلوب خود از ایالات متحده، با رد مفهوم «امپراتوری آمریکا»)۲)، مفهوم «هژمونی لیبرال» را مطرح می کنند و معتقدند با توجه به این که آمریکا یک قدرت غیرقابل انکار است، سیاست در قبال آن می باید مبتنی بر حمایت از عناصر مثبت نقش رهبری آمریکا باید که با ویژگی های هژمونی لیبرال سازگار است. در عین حال لازم است از گرایش های نامطلوب در سیاست خارجی آمریکا که با منطق هژمونی لیبرال سوق دهد به نحوی که آمریکا خواسته ها و منافع دیگر کشورها را مدنظر قرار دهد و ضمن تأمین منافع خود، به عنوان عامل نظم و ثبات بین المللی رفتار نماید.

در راستای ارزیابی فرضیه نوشتار، رهیافت اروپایی ها در قبال ایالات متحده را می توان طی سه مرحله تشریح نمود: در گام نخست به این دیدگاه صاحب نظران اروپایی می پردازیم که چرا استفاده از مفهوم «امپراتوری آمریکا» که در سال های اخیر رواج یافته برای روشن ساختن نقش بین المللی آمریکا و سیاست خارجی آن را تعریف نماید. در گام دوم بیان می کنیم که از نظر اروپایی ها، استراتژی دو وجهی حمایت و فاصله گیری منتقدانه می تواند باعث سوق دادن آمریکا به ایفای نقش هژمون لیبرال شود، و در گام سوم، خواهیم گفت که در تفکر اروپایی، سیاست مؤثر در قبال آمریکا مستلزم یک استراتژی ترکیبی است. در نهایت به برخی ملاحظات در مورد چارچوب در حال دگرگونی تعامل اروپایی ها با ایالات متحده پرداخته خواهد شد.

● تعریف نقش آمریکا: امپراتوری یا هژمونی لیبرال؟

در سال های اخیر، امپراتوری آمریکا و سیاست خارجی امپریالیستی این کشور در محور بحث های تحلیل گران سیاست خارجی آمریکا قرار داشته است. گفته می شود اشغال عراق نمونه بارز فراخی بیش از حد امپراتوری آمریکاست که این کشور را خسته و درمانده کرده است. حتی برخی معتقدند بحران فرسایشی عراق می تواند باعث شود، گرایش سنتی انزواگرایی پس از سال ها مجدداً در سیاست خارجی آمریکا احیا شود. به هر حال هر تفسیری که از نقش آمریکا ارائه شود بر تحلیل ما از نظام فعلی بین المللی و روند شکل گیری سیاست خارجی آمریکا تأثیر می گذارد. بنابراین ارائه واقع گرایانه ترین تفسیر ممکن از نقش بین المللی آمریکا هم از منظر تئوریک و هم سیاست عملی موضوعی مهم و درخور تأمل است و اروپایی ها نیز از این امر غافل نبوده اند.

بحث در مورد امپراتوری آمریکا که در زمان جنگ ویتنام ورد زبان منتقدان سیاست خارجی آمریکا بود، با تندروی های دولت بوش پسر مجدداً در محافل سیاسی و علمی رونق یافته است. اصطلاح امپراتوری و سیاست امپریالیستی آمریکا در دوره بوش، از سوی دو دسته از افراد مطرح می شود: اول، تحلیل گران و منتقدانی که ایالات متحده را در مسیر تبدیل شدن به امپراتوری می بینند و در مورد خطرات استراتژی امپریالیستی آمریکا هشدار می دهند. دوم، این اصطلاح توسط حامیان سیاست خارجی بوش هم بیان می شود. آنها اعتقاد دارند این اصطلاح به بهترین نحو اصول کلی سیاست بوش را بیان می کند. به اعتقاد این دسته از افراد، امپریالیسم خودآگاه برای نظم بین المللی مطلوب است، زیرا آمریکایی ها تنها در صورتی قادر خواهد بود از اشتباهات امپراتوری های گذشته درس بگیرند که شاخصه امپراتوری های رهبری خود را بشناسند.{۵}

به نظر می رسد که مفهوم امپراتوری آمریکا به چند دلیل نمی تواند کمک چندانی به فهم نقش جهانی ایالات متحده کند. اولاً این مفهوم برای امریکای فعلی در مقایسه با امپراتوری های کلاسیک موضوعیت اندکی دارد. امپراتوری های کلاسیک از شاخصه هایی چون اندازه و گستره جغرافیایی بزرگ، شاکله چند قومیتی و اعمال حاکمیت سیاسی بر ملت های تحت امر خود برخورداربودند. ثانیاً مفاهیم امپراتوری و امپریالیستی خیلی مبهم است و تاکنون تعریف مشخصی از امپراتوری آمریکا و شاخصه های آن ارائه نشده است. ثالثاً، اگر تفسیر دقیق تری از امپراتوری ارائه شود، مثلاً یک نظام سلسله مراتبی که در آن یک کشور انحصار استفاده از نیروی نظامی را در دست دارد و دیگر کشورها را ناگزیر می کند تا امنیت خود را در چارچوب امپراتوری تعریف کنند و از عناصر اساسی حاکمیت خود صرف نظر نمایند، این سئوال مطرح می شود که آیا کشورهایی چون عربستان سعودی که امنیت آنها تا حد زیادی توسط آمریکا تأمین می شود بخشی از امپراتوری ایالات متحده هستند حتی اگر نفوذ آمریکا در امور داخلی و رفتار خارجی آنها خیلی محدود باشد؟

به نظر می رسد در سال های اخیر اصطلاح امپراتوری بیشتر برای انتقاد از رویگردانی دولت بوش از سیاست خارجی دوره کلینتون به کار رفته است و به این دلیل انعکاسی گسترده یافته که برای توصیف موقعیت منحصر بفرد آمریکا، جذابیت بیشتری نسبت به اصطلاح هایی چون ابرقدرت، رهبر یا نظام تک قطبی دارد. ولی به نظر متفکران اروپایی، اصطلاحات امپراتوری و امپریالیسم حامل مفاهیمی است که با اصطلاح هژمونی بهتر می توان آن را بیان کرد. {۶}

پل شرودر یادآور می شود که از منظری تاریخی اصطلاح امپراتوری به مفهوم کنترل سیاسی یک واحد بر واحد دیگر می باشد. این لزوماً به مفهوم کنترل مستقیم در شکل اشغال، ضمیمه سازی یا تحت الحمایگی نیست، بلکه حاکمیت غیرمستقیم و غیررسمی در قالب تسلط اقتصادی و فرهنگی یا در شکل تهدید پنهان یا آشکار مداخله نظامی نیز معنی می دهدو. درواقع شاخصه تعیین کننده امپراتوری حاکمیت نهایی آن است که می تواند به اشکال گوناگون اعمال شود. {۷}

در مقابل، اصطلاح هژمونی چه در سطح جهانی و چه منطقه ای به مفهوم نفوذ و رهبری یک واحد سیاسی در یک مجموعه است بدون اینکه آن واحد سیاسی حاکمیت نهایی تصمیم گیری برای دیگران را داشته باشد. با اندکی تأمل می توان فهمید که نقش فعلی ایالات متحده با مفهوم هژمونی سازگاری بیشتری دارد چرا که قدرت آمریکا در عمل با محدودیت های مختلفی مواجه است و ایالات متحده قادر نیست از سوی همه بازیگران بین المللی تصمیم گیری نماید. گرچه هژمونی در بحث های تئوریک، مستلزم یک مفهوم بحث برانگیز است،{۸} در عین حال این توافق وجود دارد که هژمونی، مستلزم پشتوانه مادی (منابع کافی قدرت) است که در حال حاضر تنها ایالات متحده واجد آن می باشد. شاید تعریف مایکل کاکس مناسب باشد که هژمونی را داشتن منابع قدرت فوق العاده و کاربرد آن با هدف رهبری بین المللی می داند. {۹}

از منظری تاریخی اروپایی ها معتقدند ایالات متحده پس از پایان جنگ جهانی دوم نقش هژمون لیبرال را ایفا نموده است و این نقش کعه در دوران بوش پسر به کنار نهاده شده باید احیا شود. پس از جنگ جهانی دوم آمریکا می خواست نقش هژمونی را جهت استقرار احیا شود. پس از پایان جنگ جهانی دوم آمریکا می خواست نقش هژمون را جهت استقرار نظم و ثبات بین المللی به نفع نظام لیبرال دمکراسی غرب ایفا کند. تحقق این هژمونی مستلزم ایجاد نهادهایی بود که قواعد آنها برای همه بازیگران بین المللی لازم الاجرا باشد. بنابراین ایالات متحده به نهادسازی و ایجاد رژیم های بین المللی روی آورد و چهره یک هژمونی لیبرال را نشان داد که از تمام انواع قدرت های هژمونیک دیگر متفاوت بود. درواقع ایالات متحده حاضر شده بود به خاطر ایجاد نظم چندجانبه لیبرالی (جهت جلوگیری از یک جانبه گرایی متقابل شوروی) محدودیت هایی بر عمل یک جانبه خود بگذارد. {۱۰}

شاخصه ویژه این هژمونی، همگرایی بازیگران دیگر در نظم جهانی و ارزش های مطلوب هژمون بود. هژمونی بود. هژمونی آمریکا چارچوبی سازمانی داشت که معادل هژمونی سازمان یافته دیدگاه های لیبرال غرب بود و به شکل یک هژمونی دسته جمعی به رهبری آمریکا ظاهر شده بود. در این چارچوب سیاست های آمریکا قانونی و مشروع تلقی می شد و بسته به این که چه کسی را خطاب قرار دهد چهره های متفاوتی از خود نشان می داد: در قبال متحدان، خیرخواه و برپایه اجماع و قدرت نرم؛ و در قبال دشمنان، خشن و برپایه منابع قدرت سخت و حتی با سیاست های امپریالیستی. {۱۱}

به اعتقاد برخی صاحب نظران، نقش هژمون لیبرال که ادعا می شود سیاست آمریکا پس از ۱۹۴۵ مبتنی بر آن بوده، ریشه در سه اصل دارد {۱۲}: اول، حفظ روابط مبتنی بر همکاری با دیگر قدرت های عمده جهانی به شکلی که آنها انگیزه ای برای به چالش کشیدن رهبری آمریکا و بهم زدن موازنه قوا نداشته باشند. دوم، آمادگی جهت مداخله نظامی به خاطر حفظ نظم بین المللی حتی اگر منافع ملی آمریکا به طور مستقیم متأثر نشده باشد. سوم، ترجیح سازوکارهای چندجانبه به شکلی که دیگر کشورها فرصتی برای طرح منافع و دیدگاه های خود داشته باشند و خود هچمون هم قواعد چندجانبه بین المللی را مراعات نماید.

روشن است که سیاست خارجی آمریکا حتی قبل از روی کار آمدن دولت بوش با این آرمان ایده آل اروپایی ها منطبق نبوده است. حتی در دولت کلینتون به رغم تلاش برای نمایش رهبری آمریکا به عنوان هژمونی لیبرال، گرایش به استراتژی های یک جانبه نیز مشهود بود. در آن زمان برخلاف دوره بوش، این گرایش نه محصول جهت گیری استراتژیک دولت بلکه بیشتر ناشی از افزایش نقش کنگره پس از پایان جنگ سرد بود. جمهوری خواهان که در آن زمان اکثریت کنگره را در دست داشتند، به جای مقتضیات نقش هژمونی لیبرال، به منافع محدود ابرقدرتی توجه می کردند. درنتیجه خواست اکثریت مردم آمریکا جهت ایفای نقش رهبری چندجانبه بین المللی، در تصمیمات کنگره انعکاسی نداشت. {۱۳}

برخلاف تعریف مطلوب اروپایی ها از نقش آمریکا، در دولت بوش پسر شعار جنگ جهانشمول علیه تروریسم به تعریف و اجرای یک پارادایم جدید استراتژیک مشروعیت بخشیده است. این پارادایم جدید، سیاست هژمونی با ابعاد امپریالیستی می باشد. این استراتژی کلان در وحله اول نه بر مبنای همکاری مبتنی بر اجماع در داخل نهادهای چندجانبه بلکه بر مبنای عمل یک جانبه و قدرت قهرآمیز ایجاد شده است. {۱۴} اصول اساسی این پارادایم عبارتند از: نخست، حفظ موقعیت ابرقدرتی ایالات متحده بویژه برتری نظامی آن بر دیگر کشورها به عنوان ضامن ثبات بین المللی (با عنایت به نظریه ثبات هژمونیک(۳))، دوم حفظ استقلال استراتژیک با پیوند زدن یک جانبه گرایی به نوعی چند جانبه گرایی ابزاری که نهادهای بین المللی را جهت مشروعیت بخشیدن به سیاست های آمریکا می پذیرد تا هزینه های ایالات متحده را کاهش دهد. سوم، ارائه و تبیین مفهوم دفاع از خود که متضمن حق تهاجم پیش گیرانه باشد. چهارم، سوق دادن دولت های غیردموکراتیک (به خصوص در خاورمیانه) به سمت آزادی و دمکراسی.

حمله به عراق پیامد امپریالیستی سیاست هژمونیک جدید آمریکا و تبلوری از نقش محوری قدرت نظامی و برگرفته از این اعتقاد بود که آمریکا نیرویی برای مبارزه خیر علیه شر است. این حمله نشان داد که ایالات متحده در معرض وسوسه هایی که قدرت های بزرگ بارها در طول تاریخ در مقابل آن تسلیم شده اند، یعنی وسوسه استفاده پیش گیرانه از قدرت نظامی جهت از بین بردن تهدیدهای بالقوه آینده و تلاش برای استقرار امنیت مطلق، قرار گرفته است. {۱۵}

مشاجرات اروپا و آمریکا در جریان جنگ عراق نشان داد که یکی از اصول بنیادی سیاست خارجی دولت بوش اشتباه بوده است: این ایده که اگر آمریکا رهبری مصمم و قدرت اراده خود را نشان دهد، کشورهای دیگر هرچند با تردید با آمریکا همراهی خواهند کرد و مشروعیت بین المللی را که این کشور برای تثبیت مفهوم هژمون خیرخواه نیاز دارد به آن خواهند داد. {۱۶} اشغال عراق همچنین محدودیت های توان نظامی آمریکا و سیاست امپریالیستی آن را برملا ساخت. به بیان دیگر، عراق هم نقطه اوج و هم نقطه بحران پارادایم جدید سیاست خارجی بوش بود. این پارادایم هنوز با پارادایم جدیدی جایگزین نشده ولی استیصال بوش در عراق و تغییر حلقه دوستان آمریکا، شور و اشتیاق نخستین دولت بوش را فرونشانده و آمریکا را وادار کرده که روابط خود را با اروپا بهبود بخشد و به سمت دیپلماسی نرم وانعطاف پذیر حرکت کند. البته هنوز نمی توان گفت که در سیاست های دولت بوش منطق هژمونی لیبرال احیا شده است.

برخی بر این عقیده اند که آمریکا یک هژمون فربه در حال نزول است. با توجه به وضعیت اقتصادی ایالات متحده، هزینه های جنگ عراق و کسری بودجه عظیم آمریکا، طبیعی است که بحث در این خصوص برانگیخته شود. به اعتقاد برخی صاحب نظران، تعهدات بین المللی سنگین و ضعف اقتصادی آمریکا در نهایت باعث سقوط این هژمون می شود و ایالات متحده قادر نخواهد بود از سرنوشت قدرت های هژمونیک سابق بگریزد. {۱۷} تیموتی گارتو ن اش می گوید که امریکا یک غول خسته و فرسوده همانند بریتانیای یک قرن پیش است.{۱۸}

از نظر ایکنبری مشکل هژمونی آمریکا گستردگی بیش از حد آن نیست بلکه رهبری نامطلوب است. وی می گوید: «جامعه بین المللی به نهادینه شدن بلندمدت نقش هژمونیک آمریکا متمایل می باشد اما مسأله اصلی آمریکا، فقدان سیاست خارجی عاقلانه و نه کمبود منابع قدرت است».{۱۹}

برخی مطرح می کنند که شکست در عراق آمریکایی ها را به سمت انزواگرایی سوق خواهد داد. درواقع بحث بر سر نوعی انزواگرایی جدید در آمریکا در شرف تکوین است.

انزواگرایی امریکایی ها(۴) یک پدیده پیچیده است که در طول تاریخ این کشور، اشکال مختلفی داشته ولی عناصر تعیین کننده آن همواره یکسان بوده است: آزادی جهت ورود و خروج به ائتلاف ها، عدم دخالت در منازعات دیگر کشورها، تأکید بر حاکمیت ملی و بیشترین آزادی ممکن جهت اخذ تصمیم ها و درنتیجه یک جانبه گرایی آشکار. بنابراین باید توجه نمود که امتناع از مداخلات نظامی به هیچ وجه یکی از شاخصه های انزواگرایی آمریکا نبوده است.

به طور سنتی، حدود یک پنجم آمریکایی ها، به انزواگرایی به مفهوم امتناع گسترده از دخالت در امور جهانی اعتقاد دارند اما در حال حاضر تفکر غالب در افکار عمومی آمریکا را نمی توان به عنوان احیای انزواگرایی تعبیر کرد بلکه عموم آمریکایی ها مخالف پیامدهای امپریالیستی سیاست خارجی بوش بوده و خواستار بازگشت به سیاست خارجی بین الملل گرای معتدل و سنتی هستند. البته این نکته قابل تأمل است که نسبت آمریکایی هایی که اعتقاد دارند ایالات متحده باید جهت تأمین منافع خود کشورهای دیگر را به حال خود واگذارد به ۴۱ درصد ارتقاء یافته است. درحالی که در سال ۲۰۰۲ تنها ۳۰ درصد از آمریکایی ها بر این عقیده بودند. در عین حال، به رغم تجربه عراق به نظر می رسد از منظر افکار عمومی آمریکا، منطق جنگ پیش گیرانه منسوخ و مهجور نشده است. هنوز اغلب آمریکایی ها اعتقاد دارند که آمریکا باید علیه کشورهایی که به طور جدی ایالات متحده را تهدید می کنند ولی هنوز به این کشور حمله نکرده اند از قدرت نظامی استفاده کند. {۲۰}

بنابراین می توان نتیجه گرفت که بحث های داخلی در مورد سیاست خارجی آمریکا، معطوف بر کناره گیری از نقش رهبری جهانی نیست بلکه متمرکز بر این نکته است که چگونه این نقش می تواند نهادینه شودو به عنوان هژمونی لیبرال مطرح شده و مشروعیت سیاسی بگیرد.

به طور کلی دو برداشت از سیاست خارجی هژمونیک در ایالات متحده در حال رقابت باهم هستند. یکی نسخه یک جانبه بعد از ۱۱ سپتامبر است که گرایش امپریالیستی دارد و با عنصر ارتقای دمکراسی درهم آمیخته است. دیگری مکتب چندجانبه لیبرال که توسط متخصصان نزدیک به حزب دمکرات در قالب بین الملل گرایی پیشرو(۵) بر پایه سنت های ویلسون و ترومن مطرح می شود و با وجود گرایش چندجانبه گرایی، هنوز بر تمایل جهت استفاده از قدرت نظامی تأکید می کند. {۲۱}

به هر حال صرف نظر از تفاسیر مختلف از هژمونی ایالات متحده ، از نگاه اروپا این مسأله مطرح است که چگونه می توان به نفع چندجانبه گرایی لیبرال، بر هژمونی آمریکا تأثیر گذاشت؟

نویسنده: خلیل - شیرغلامی

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فصلنامه سیاست خارجی سال بیست و یکم بهار ۸۶


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید