جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رابطه نفس و بدن نزد فیلسوفان پس دكارتی


یكی از مسائل مطرح در فلسفه ذهن تبیین چگونگی ارتباط نفس با بدن می باشد

یكی از مسائل مطرح در فلسفه ذهن تبیین چگونگی ارتباط نفس با بدن می‏باشد. این مساله در غرب تحت عنوان [Mind - body problem] مطرح می‏شود. كلمه [mind ] بیش از كلمه [Soul] به جنبه فكری انسان اشاره دارد. [Soul] ترجمه كلمه یونانی " Psyche " كلمه فرانسوی [ame] و كلمه لاتین [anima] است. برای یونانیان، مهمترین بخش [Soul] را [nous] تشكیل می‏داده است كه امروزه آن را به [mind ] ترجمه می‏كنند. برای یونانیان و اندیشمندان قرن هفدهم برای اشاره به چیزی كه در مقابل بدن مطرح بود از كلمه [Soul] استفاده می‏شد، اما در مباحثات جدید از كلمه [mind ] كه به كلمه یونانی [nous] نزدیكتر است استفاده می‏شود. لذا همانگونه كه ذكر شد امروزه از عبارت [problem mind-body] استفاده می‏كنیم; بحثی كه اگر یونانیان می‏خواستند نامی برای آن استفاده می‏كردند. بنابراین «مساله ذهن - بدن‏» (mind - body problem) همان «مساله نفس - بدن‏» (Soul - body problem) است كه در آن كیفیت ارتباط نفس و بدن مورد بررسی قرار می‏گیرد.

نظریات متخلفی را كه در تبیین كیفیت ارتباط نفس با بدن مطرح شده است می‏توان در دو دسته كلی نظریات وحدت‏گرا و نظریات ثنوی قرار داد. در نظریات ثنوی علاوه بر وجود بدن وجود نفس نیز پذیرفته می‏شود حال آنكه در نظریات وحدت گرا فقط وجود یكی از این دو مورد قبول واقع می‏شود: عده‏ای فقط قائل به وجود نفس می‏شوند و عده‏ای دیگر فقط وجود بدن را پذیرا می‏گردند. ما در این مقاله پس ازذكر فهرستی از مهمترین نظریات مطرح شده در غرب پس از دوران رنسانس تا عصر حاضر به بررسی آنها خواهیم پرداخت‏با این تذكر كه توجه اصلی ما در مقاله حاضر بر نظریات برخی از فیلسوفان پس دكارتی است.

۲) نظریات مختلف درباره چگونگی ارتباط نفس و بدن به صورت اجمالی

نظریات ثنوی: از مهمترین نظریاتی كه در این دسته می‏گنجد می‏توان به نظریه‏های «فعل موقعی‏» «فعل متوازی‏» «پدیدار فرعی‏» و «تاثیر و تاثر متقابل‏» اشاره كرد;

نظریات وحدت گرا: نظریه‏ای كه در آن فقط وجود نفس مورد پذیرش قرار می‏گیرد معروف به «ایده آلیسم‏» است كه صورتهای مختلف آن را نزد افرادی همچون «فیخته‏»، «باركلی‏» «هگل‏» «فخنر» «ماخ‏» و «وایتهد» می‏توان مشاهده كرد; و نظریه‏ای كه در آن فقط وجود بدن پذیرفته می‏شود مشهور به «ماتریالیسم‏» است كه مشهورترین آنها نظریات «رفتار گرایی‏»، «اینهمانی نوعی‏» «نظریه دو جنبه‏ای‏»، «اینهمانی مصداقی‏»،«كاركردگرایی‏» و «معما» می‏باشد.

۳) توضیح هر یك از نظریات

هر چند كه توجه اصلی ما در این مقاله بر اندیشمندان پس از دكارت است اما برای آشنا شدن با حال و هوای فلسفی دوران پس از دكارت توضیحی مختصر در باب نظریه دكارت لازم به نظر می‏آید - فلسفه دكارت ثنویت روح و ماده را كه به صورت فلسفی خود با افلاطون آغاز شده بود و فلسفه مسیحی بیشتر به دلایل دینی آن را پرورانده بود به حد كمال رساند. توجه به آنچه او در تامل ششم از كتاب «تاملات در فلسفه اولی‏» آورده است معلوم می‏دارد كه از دیدگاه او، صفت ذاتی نفس «فكر» و «صفت ذاتی جسم‏» امتداد است. بنابراین او قلمروهای فكر و امتداد را كاملا مختلف می‏داند. سؤالی كه در اینجا مطرح می‏شود آن است كه در این صورت چگونه جوهری مجرد كه فاقد هرگونه صفات جسمانی است‏با جوهری مادی ارتباط برقرار می‏كند. دكارت خود معتقد بود كه هر چند این دو جوهر كاملا متفاوت از یكدیگر هستند اما تاثیر متقابل بر روی یكدیگر دارند. او مانند عامه مردم می‏دید و حس می‏كرد كه سنجاقی كه به انگشت جسمانی و ممتد فرو رفته فكر یا دردی را در روان غیر ممتد به دنبال می‏آورد. مطالعه و بررسی دقیق دلایل ومدارك طبی و روان شناسی دكارت راقانع كرد كه نفس فقط نسبت‏به آنچه در مغز تاثیر می‏كند وقوف و آگاهی می‏یابد. چنانكه حركات گوناگونی ممكن است در بدن واقع شود بدون اینكه حوادث نفسانی را به دنبال داشته باشد مگر آنكه حركات جسمانی ابتدا لت‏حركات در دستگاه عصبی و سپس در مغز بشود. همین طور هم به‏وسیله ایجاد پاره‏ای حركات جسمانی در مغز بدون آنكه بقیه بدن تحت تاثیر قرار گیرد می‏توان افكاری را بر انگیخت. با توجه به این امور دكارت به این نتیجه رهنمون شد كه باید نوعی اتصال و ارتباط میان عوالم نفسانی و بدنی موجود باشد و این ارتباط باید در مغز اتفاق بیفتد. بر مبنای این نتیجه، دكارت نظریه‏ای را پروراند كه عمل متقابل نفس و بدن را در غده صنوبری كه محل آن در پایه مغز است معرفی می‏كند. از دیدگاه او در این بخش از مغز به احتمال قوی نوعی نفوذ و تاثیر میان مغز جسمانی و ممتد و نفس متفكر و ناممتد رخ می‏دهد كه حوادث جسمانی را به افكار، و افكار را به تغییر جهت‏حركات اشیاء ممتد رهبری می‏كند. دكارت معتقد بود كه در غده صنوبری، حالتی اتری وجود دارد كه می‏تواند متعلق اول نفس در بدن و پل ارتباطی موجودی مجرد با موجودی مادی باشد.

نظریه‏ای كه دكارت در باب ارتباط نفس با بدن ابراز كرد اشكالات متعددی را از قبیل «مخدوش شدن قانون بقای ماده و انرژی‏» و «مخدوش شدن اصل سنخیت علت و معلول‏» علیه خود بر انگیخت. این اشكالات و نظایر آنها سبب شد كه دكارت بیان كند كه تبیین اتصال و اتحاد نفس با بدن بسیار مشكل است. او در نامه‏ای كه در اواخر عمر خود به پرسش الیزابت نوشته است‏بیان می‏كند كه اتحاد نفس و بدن با فكرنكردن درباره آن بهتر فهمیده می‏شود و این یكی از رازهایی است كه باید آن را بدون فهمیدن پذیرفت.

اشكالاتی كه بر نظریه دكارت وارد شد زمینه را برای بروز نظریات جدیدتر هموار ساخت. به عبارتی می‏توان نظریه دكارت را درباره رابطه نفس با بدن نقطه عطفی درباره این مساله در مغرب زمین دانست. ما در ادامه این مقاله ابتدا به برخی از نظریات ثنوی پس دكارتی اشاره می‏كنیم و سپس به بررسی نظریات وحدت گرا خواهیم پرداخت.

۱-۳) نظریات ثنوی

۱-۱-۳- نظریه فعل موقعی; مشهورترین فردی كه در عداد نظریه‏پردازان این نظریه به چشم می‏خورد، مالبرانش است او معتقد است تمایزی كه دكارت میان جسم و روح دریافته است تمایزی صحیح می‏باشد اما در آنجا كه سخن از تاثیر متقابل نفس و بدن به میان آورده، راه را به خطا پیموده است. از نظر مالبرانش، تمایز فراوان قلمرو روح و ماده از یكدیگر مانع وجود هرگونه ارتباط یك سویه یا دو سویه میان آنها خواهد بود.

اشكالی كه مالبرانش بر نظریه دكارت وارد كرد او را به نظریه‏ای جدید در باب چگونگی وقوع رویدادهای ذهنی و فیزیكی رهنمون كرد. او معتقد است كه حوادث نفسانی و جسمانی، رابطه‏ای علی با یكدیگر ندارند بلكه وقوع یك حادثه یا فعل در هر قلمرو سبب می‏شود كه خداوند چیزی مطابق آن را در دیگری ایجاد نماید. به عنوان مثال شنیدن صدای زنگ تلفن توسط انسان نه به دلیل امواج صوتی منتشر در هوا بلكه به دلیل ایجاد حالت‏شنیدن در ذهن به وسیله خداوند است. از آنجا كه قلمرو امور جسمانی و روحی هیچ ربطی به یكدیگر ندارند ممكن است آنچه در یكی حادث می‏شود زمینه را برای حصول امری بی ربط در دیگری حاصل كند، مثلا با شنیدن صدای زنگ خانه، ادراكی از قبل در انسان حاصل شود. مالبرانش معتقد است چنین چیزی رخ نمی‏دهد زیرا حكمت‏خداوند مقتضی آن است كه حادثه‏ای مطابق را در دیگری حاصل كند. مالبرانش در توضیح نظریه خود از تمثیلی استفاده می‏كند. او می‏گوید اگر دو ساعتی كه عقربكهای هر دو در یك نقطه واقع است - مثلا هر دو دقیقا ساعت‏سه را نشان می‏دهند - را در نظر بگیریم، باید بگوییم كه تطابق میان این دو نه به دلیل تاثیر و تاثر متقابل میان آنهاست‏بلكه به آن دلیل است كه هر دو سازنده واحدی دارند. بنابراین تطابقی كه میان رویدادهای ذهنی و فیزیكی مشاهده می‏شود نیز نه ناشی از تاثیر و تاثر متقابل آنها بلكه ناشی از سازنده واحد آنها (خداوند) می‏باشد. ذكر این نكته را لازم می‏دانم كه علاوه بر تمایز فراوان جسم و روح كه در ارائه این نظریه توسط مالبرانش نقش داشته است، زمینه‏های كلامی نیز در این مورد، نقشی بسزا داشته‏اند. مالبرانش با این اعتقاد كه یك فلسفه مسیحی فعل را تنها می‏تواند به خداوند نسبت دهد زمینه را برای ارائه این نظریه هموارتر كرد زیرا بر طبق نظریه دكارت علت موجده فعل در هر یك از دو قلمرو و نفس و بدن قلمرو دیگر تلقی می‏شد و این امری بود كه مالبرانش آن را مخالف یك فلسفه مسیحی می‏دانست.

نظریه مالبرانش، جز اهمیت تاریخی واجد هیچ برجستگی دیگری نیست. اهمیت تاریخی آن بدان سبب است كه زمینه را برای ظهور نظریات افرادی همچون اسپینوزا، بار كلی و هیوم فراهم می‏آورد. اشكالات فراوانی در این نظریه به چشم می‏خورد كه مهمترین آن، طرح اشكال اصلی بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن در سطحی بالاتر می‏باشد. توضیح اینكه اشكال اصلی وارد بر نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن - حتی آن گونه كه مالبرانش نیز بدان اشاره می‏كند - تاثیر گذاری علی هر یك از دو حیطه نفس و بدن بر دیگری در عین تمایز فراوان آنها می‏باشد. مالبرانش با وارد كردن خداوند در ارتباط نفس و بدن، مشكل را حل نكرده باقی می‏گذارد زیرا اگر خداوند كه خود جوهر می‏باشد با یكی از دو جوهر نفس و جسم سنخیت داشته باشد فقط می‏تواند بر روی یكی از آنها تاثیر گذاری علی داشته باشد، و اگر متمایز از هر دو جوهر نفس و جسم باشد - آنچنانكه در فلسفه دكارت به چشم می‏خورد - ارتباط علی او با هیچیك از نفس و بدن قابل پذیرش نمی‏باشد.

۲-۱-۳- نظریه هماهنگی پیشین; نظریه‏ای كه در آن، رویدادهای ذهنی و فیزیكی ارتباطی منظم با یكدیگر داشته باشند بدون آنكه تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم علی بر روی یكدیگر داشته باشند به نظریه فعل توازی یا هماهنگی پیشین معروف است. این نظریه كه نخستین بار توسط فیلسوف آلمانی. لایب نیتس مطرح شد در مخالفت‏با نظریه دكارت می‏باشد. مبانی فلسفی لایب نیتز در پذیرش این عقیده توسط او نقش فراوانی داشته است. از دیدگاه او، همه اشیا از مونادها (جواهر فرد) ساخته شده‏اند كه روزنه‏ای به بیرون از خود ندارند و فعالیت هر یك از آنها، در خودش جمع است. مشخصه اول سبب می‏شود كه یك موناد از جهان بیرون متاثر نشود و جمع بودن فعالیت هر موناد در خودش سبب می‏شود كه در دیگری تاثیری نداشته باشد. بنابراین روح و جسم ارتباط علی با یكدیگر ندارند. حال اگر به ظاهر چنین به نظر می‏رسد كه میان جسم و روح عمل متقابل وجود دارد. بدین سبب است كه خداوند از پیش میان دو رشته امور اساسا مستقل از یكدیگر همسازی برقرار كرده است; حوادث در روح چنان می‏گذرد كه گویی جسمی وجود ندارد و تغییر و تبدیل در جسم چنان حادث می‏گردد كه گویی روحی نیست. اما صانع، روح و جسم را ازلا و ابدا چنان ساخته كه جاودانه با یكدیگر همساز باشند. به تعبیر دقیقتر خداوند هر موناد را طوری آفریده كه با هر موناد دیگری ازلا و ابدا هماهنگی دارد و حوادث در مسیر یكی چنان مرتب و مقدر شده است كه با دیگر مونادها در مطابقت كامل باشد. لذا بروتوس قیصر را نكشته است‏بلكه خداوند مونادها را طوری ساخته است كه در همان لحظه‏ای كه مونادبروتوس افكار معینی داشت. موناد قیصر چنان بود كه در محل معینی واقع شد و مرد.

ممكن است تصور شود كه نظریه لایب نتیس به دلیل اجتناب از اشكالی كه بر دكارت گرفته شده است - رابطه علی دو جوهر كاملا متمایز، بر یكدیگر - نظریه‏ای مناسب است اما باید گفت كه نظریه لایب نیتس همچون نظریه مالبرانش با شهود هر یك از ما كه حادثه‏ای نفسانی را سبب حادثه‏ای جسمانی می‏یابیم - و بر عكس - در تعارض است و لذا باور نكردنی و نامعتبر می‏باشد خصوصا آنكه مبانی فلسفی او نیز كه در ارائه این نظریه نقش داشته است، و نظریه مذكور مبتنی بر آنهاست، قابل مناقشه می‏باشد.

۳-۱-۳- نظریه پدیدار فرعی; طرفداران این نظریه معتقدند كه نفس امری جدا و متمایز از بدن می‏باشد اما در عین حال تاكید دارند كه نفس از نظر علی وابسته به بدن است‏بدین معنا كه هرچه در نفس رخ می‏دهد. نتیجه رویدادهای بدنی است اما نفس خود ناتوان از هرگونه تاثیر گذاری بر روی بدن است، به عبارت دیگر در این دیدگاه، گفته می‏شود كه یك حوزه ذهنی - روانی وجود دارد اما فاقد كارآیی علی می‏باشد یعنی آگاهی با رویدادهای مادی كه در مغز رخ می‏دهد همراه است ولی اثری بر روی آنها نمی‏گذارد.

نظریه پدیدار فرعی در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی را در رویدادهای ذهنی - روانی می‏پذیرد با نظریه تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن تطابق دارد اما در آنجا كه تاثیر گذاری علی رویدادهای ذهنی - روانی را بر رویدادهای بدنی انكار می‏كند از آن نظریه دور می‏شود.

نظریه پدیدار فرعی از آن حیث كه فقط تاثیر گذاری علی رویدادهای بدنی رابر رویدادهای ذهنی - روانی می‏پذیرد، نظریه‏ای ماده انگارانه است اما از آن حیث كه منكر وجود حوزه روانی - ذهنی نمی‏شود در تحت تئوریهای ثنوی می‏گنجد و نظریه‏ای ماتریالیستی به معنای مصطلح آن كه فقط وجود حوزه رویدادهای فیزیكی را می‏پذیرد، نمی‏باشد. همین حقیقت است كه سبب شده است این نظریه در تئوریهای ثنوی مورد بررسی قرار گیرد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 6 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید