جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

انتظار همه جا هست


انتظار همه جا هست

«بنگر فرات خون است» بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسی دوران معاصر است, محصول روان پریشی سالم ترین انسان هایی است که تازه پا به دنیای مدرن گذاشته اند

«بنگر فرات خون است» بیش از هر چیز حاصل فلسفه و روانشناسی دوران معاصر است، محصول روان‏پریشی سالم‏ترین انسان‌هایی است که تازه پا به دنیای مدرن گذاشته‏اند.

در عین حال زاییده برداشت نهایی نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهای تعامل‏های فرهنگی متنوع جهانی است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوع‏گرایی انسان‌ها.

به ‏همین دلیل می‏بینیم که رمان بازنمایی وحشت انسان‌هایی است که خود با اعمال خشونت‏بارشان، وحشت‏آفرینی می‏کنند.

پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمی‏شود، بلکه او طبق جهان‏بینی خود، به اصل دیگری هم پای‏بندی نشان می‏دهد و آن، اصل نیاز انسان‌ها به یکدیگر است.

گرچه رگه هایی نسبتاً قوی از ناتورآلیسم در این داستان دیده می‏شود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمی‏سازد و حتی تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگری پیش می‏رود.

بنابراین خواننده دقیق پی می‏برد که در ورای وجوه ناتورآلیستی اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیت‏هایش در شاخه‌های متنوع دیگری هم گسترش می‏یابد.

از جمله خودکاوی و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت می‏شود، اما صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۸ را می‏توان به دلایلی به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایی تک‏گوئی معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوی) بر راوی معمولی رمان چیره می‏شود.

زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیس‏یافته «مصطفی کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسی پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیب‏های آنها از توش و توان کافی برخوردار است، تمهید اصلی و در عین حال محمل اساسی شکل‏گیری قصه است.

ارزش‏گذاری و میزان کشش قصه را به عهده خواننده می‏گذارم و تنها به این مسائل می‏پردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابی کنم و به‏تبع آنها ردی از انگیزه شخصیت‏ها به دست آورم.

شخصیت اصلی رمان «پریواز موسی» وارد جزیره کالینجاری می‏شود. طبیعت جزیره به‏حدی زیبا است که او فکر می‏کند به بهشتی عاری از سکنه پا گذاشته است.

آیا عدم حضور انسان‌ها به این معنی نیست که به‌دلیل عملکردهای کسانی چون او، «دیگران از حق حیات یا دست‏کم دیدن این بهشت» محروم شده‏اند؟ چرا حس می‏کند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایه‏ای تعقیبش می‏کند؟ این سایه نماد چه چیزی یا چه کسی است؟

چرا صاحبِ سایه را نمی‏بیند، اما خانه دو طبقه خوش‏ساختی را به‏سهولت مالک می‏شود؟ زیبائی طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش می‏کند که حتی در این جزیره بی‏سکنه برای تکمیل سعادت خود، لباس فاخر می‏پوشد و ساعت طلای زنجیرداری به کتش می‏آویزد و مدال قهرمان استقلال ملی را بر سینه می‏زند.

سوار قایق می‏شود و به‏سوی قصبه می‏رود. در آرایشگاه می‏فهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شده‏اند. او بی‏اعتنا به رنج همنوعانش، با غرور می‏گوید: «ما آنها را بیرون کرده‏ایم.» سند خانه را به اسم خود می‏کند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاوری‏های پریواز اشک می‏ریزد، او را در آغوش می‏گیرد، فرزند خطابش می‏کند و برای صرف شام به خانه می‏برد و به ناخدا قدری معرفی می‏کند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند.

محبوبیت عزیزخان نزد مردم - اعم از ترک و یونانی - نه در قدرت فیزیکی او که در دیگرخواهی و مردمداری‏اش است.

او از غرور ملی بالائی برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردی و وطن‏پرستی است، شرکت نجسته بود.

نویسنده با دلالت‏های ضمنی بسیار این نکته را به خواننده انتقال می‏دهد که حتی سلحشوری و جنگاوری در راه استقلال هم اموری گذرا بیش نیستند و نمی‏تواند شأن انسان را ارتقاء دهند، بلکه با دیگران یکی شدن است که به آدمی جاودانگی می‏بخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنی چنین پدیده‏ای است.

اما زندگی همسو با منش انسانگرای عزیزخان شکل نمی‏گیرد.اصولاً چرا جزیره‏ای به این زیبائی عاری از سکنه باشد اما جزایری با یک در صد چنین جذابیتی این‏همه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملی ویرانگر چنین وضعی را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه می‏کند. به قول بودلر «سیاهی جهان از تیرگی قلب ما است.»

حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت می‏گیرد نشان می‏دهد که یونانیان جزیره که مردمانی نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان می‏گرفت، آن‏جا را ترک می‏کردند و با عده‏ای از ترک‏های مقیم یونان مبادله می‏شدند.

یونانی‏های نگونبخت که آباء و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، می‏گفتند: «ما حاضریم بمیریم اما این‏جا را ترک نکنیم.» پیرزنی به نام «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخص‏ترین این چهره‌هاست.

استقامت این افراد و دلبستگی‏شان به طبیعت و عشقی که به مظاهر آن نشان می‏دهند، به خوبی دلالت بر این امر دارد که مردم عادی مقیم مکان‏های کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضی از شهرنشین‏ها علاقه عجیبی به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند.

آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخش‏های رمان است. اما خواننده جلوتر که می‏رود با بخش‏های قوی‏تری هم مواجه می‏شود: وقتی افراد چاره‏ای جز ترک جزیره و خانه‌های‏شان ندارند، حاضر نمی‏شوند اثاثیه‏شان را بفروشند.

ترجیح می‏دهند حالا که بی‏کاشانه می‏شوند وسایل زندگی را برای «دوستان‏شان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانی هستند؟ بی‏تردید ترک‏های مقیم جزیره.

به‏عبارت دیگر، ما اینجا خصومتی به آن شکل که بین حکومت‏ها می‏بینیم بین مردم عادی شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانی نیز که وجه خصومت و خشونت یونانی‏ها و ترک‏ها را بارز می‏کند، در روایت‏های مختلف خود منکر «گرایش طبیعی و قوی این دو قوم به دوستی و صفا» نمی‏شود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوت‏شان می‏داند.

باری، از یونانی‏ها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمی‏شوند؛ یکی همان لنا و دیگری مردی به‏نام واسیلی که در یکی از غارهای جزیره پنهان می‏شود.

دلیل او برای ماندن در آن‏جا، هر چند نشان از گیج‏سری و توهم او دارد، اما بیانگر عالی‏ترین امر درونی بشر است: عشق.

او در کودکی به دخترکی به نام «آلیکی» علاقه‏مند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلی هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسان‌ها را از هم دور کرده است، اما هر کدام درون خود با چیزی سرگرم هستند و از آن نیرو می‏گیرند؛ چیزهایی که درست در تقابل با جنگ قرار دارند.

انتظار وهم‏آلود واسیلی برای بازگشت آلیکی یکی از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همان‌طورکه خود او هم به‏عنوان «سایه» همه‏جا به‏عنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایی انسان‌ها به سبب عملکردها و قدرت‏ها» پریواز را تعقیب می‏کند و رنج می‏دهد و پریواز از هویت این سایه بلند چیزی نمی‏داند.

گرچه واسیلی تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پریواز را به‏عمد از دست داد. نوعدوستی طبیعی او - که وجه عمده این رمان است - بر کینه غلبه می‏کند و حتی بر وسوسه به چنگ آوردن طلاهای پریواز چیره می‏شود.

هر چند حالا او از نظر لنا تا حدی دیوانه است، اما نویسنده نشان می‏دهد که «ناهوشمندی همراه با نوعدوستی و صلح‏طلبی» بر «عقلانیت مبتنی بر خشونت» برتری دارد. او این برتری را با شخصیت‏پردازی واسیلی که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان می‏دهد. صحنه برخورد واسیلی، لنا و پریواز نیز بر همین محور شکل می‏گیرد.

پریواز با خود می‏گوید: «..ای آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودی هستی، غیرقابل‏درک.. او دشمن هیچ موجودی نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.»(صفحه ۳۴۵)

در این تلاقی خواننده تا حدی به درون هر سه شخصیت راه می‏یابد و چون زمان تلاقی کم نیست، لذا این دورن‏نگری نویسنده تا حدی کم‏کاری او را در صفحه‌های پیشین در مورد شخصیت‏پردازی جبران می‏کند.

اما پرسش این جاست: این پریواز که حالا به این نتایج می‏رسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، می‏فهمیم که او به‏عنوان افسر در جنگ علیه فرانسوی‏ها از خود رشادت نسان می‏دهد و مدال قهرمان ملی می‏گیرد، اما در مقابل این مدال چیزی را از دست می‏دهد: شفقت را.

او چنان به خونریزی عادت می‏کند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقه‏ای می‏شود و چون فتوا می‏گیرد که دشمنان عده‏ای شیطان‏پرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار می‏زند و اجسادشان را به فرات می‏اندازد.

البته پیش از آن از مرده‌ها غنیمت می‏گیرد؛ حتی از دست زنی مرده زینت‏آلات طلای او را در می‏آورد. زخمی می‏شود و او را نزد «سلطان امیر صلاح‏الدین» فرمانده دشمن می‏برند. حرف‏های او در نقطه‏مقابل آن فتواها است و رفتار او و یارانش دال بر آرامش‏طلبی است. او نماز می‏خواند، سپس با تأثر از کشتارهای بی‏حاصل حرف می‏زند و می‏گوید: «ببین. فرات خون است.»

احساس حقارت پریواز از همین‌جا، پس از آزادی شروع می‏شود؛ هر چند باز هم مدال افتخار می‏گیرد و راهی جزیره می‏شود. به‏بیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده و هم بیرون، او را طرد کرده است.

خالی بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگی او از سوی انسان هاست. او برای ادامه یک زندگی انسانی چاره‏ای ندارد جز این‏که خونریزی و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد.

یاشار کمال در سطرهای سفید و ناگفته اثرش می‏گوید که ثمره آن‏همه خونریزی هیچِ مطلق بوده است و بس.

یاشار کمال می‏خواهد نشان دهد که فطرت انسان از زمان خلقت از جنگ و خونریزی نفرت داشته است، با این‏حال شرایط به گونه‏ای است که جنگ به او تحمیل می‏شود (صفحه ۳۶۰).

صرف‌نظر از این‏که تا چه حد موافق یا مخالف این عقیده باشیم، نمی‏توانیم دیگر ایده کلان و بزرگ رمان را دست کم بگیریم: این‏که انسان‌ها از هر حیث به هم نیاز دارند و این‏که انسان‌ها در رابطه با هم تعریف می‏شوند نه در عملیات مجرد (شکار یا سلحشوری یا درختکاری)و نه در ساختن مفاهیم انتزاعی (ارائه تعریف از مقوله‌های مختلف).

نویسنده این ایده را در مورد تنهایی پریواز چنین توضیح می‏دهد: «حالا اگر درختان انار شکوفه کنند، گل‏های ارغوانی و سیاه در آیند و مارهای سفید و خالدار زیر درختان انار بخزند، خود او از این سر تا آن سر جزیره برود و برگردد، اگر آدمی نباشد، هیچ مزه‏ای نخواهد داشت...حتماً مادرمان حوا و پدرمان آدم به این خاطر بهشت را رها کردند که آدمی در آن نبود.»

(صفحه ۱۴) چنین فردی مقام و ثروتش را از راه کشتار انسان‌ها به دست آورده است، اما حالا چه نیازی دارد که امثال آنها را در این جزیره ببیند؟ رمان از این حیث پرسش‏های عمیقی را مطرح می‏کند و این، یکی از امتیازات آن است.

امتیاز ترجمه این اثر، در روانی و پختگی نثر است. مترجم که خود ویراستار نیز هست، متن را چنان خوشخوان ترجمه کرده است که خواننده هیچ مشکلی با ساختارهای نحوی ندارد.

فتح‏الله بی‏نیاز



همچنین مشاهده کنید