پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

در ایران سلوك متجددانه نداریم


در ایران سلوك متجددانه نداریم

در جریان چالش سنت و تجدد در ایران, دو قشر عمده اجتماعی را می بینیم به نام روشنفكران و روحانیت روشنفكران به عنوان حاملان اندیشه تجددخواهی و روحانیت به مثابه پاسدار نهاد سنت

تجدد به میزانی كه از سنت خارج می شود ناممكن تر هم می شود، یعنی بقا و دوام و حیات آن با اتكا به سنت میسر می شده

چالش میان سنت و تجدد گزاره ای است كه همواره در محاورات سیاسی اجتماعی حوزه عمومی جامعه ایران شنیده می شود. یك گرایش مسلط تئوریك در ایران، بر این امر تاكید می ورزد، جدلی كه از دوران جنبش مشروطه خواهی در ایران آغاز شد و تاكنون ادامه دارد، تعارض بنیادینی است كه در قالب تجددخواهی متجددین و سنت گرایی سنت مشربان نمود یافته است و ایران به مثابه رزمگاه متجددین و سنت گرایان، در كشاكش حفظ سنت و میل به مدرنیته، بر آن است كه با پشت سر نهادن سنت، از جام مدرنیته جرعه ای بنوشد و متجدد شود. این سنخ جهت گیری تئوریك، متضمن بازنمایی وضعیتی است كه از اواخر قرن نوزدهم در جوامع اسلامی حادث شد. رشد فزاینده انگاره های غربی، در قلمرو كشورهای اسلامی و ورودانگاره های مدرن و مفاهیم آن باعث شد تا روشنفكران مسلمان با تمسك به اسلوب نظری مدرنیته، به بازبینی ساختار اجتماعی سیاسی موطن خود دست یازند و این چنین تجددخواهی به مثابه كنش مثبت نسبت به نوآوری و تغییر و تمدن غربی با سنت گرایی به عنوان یك تلقی و كنش منفی نسبت به غرب و نوآوری غربی وارد چالش شد. اما این همه ماجرا نیست.

فی الواقع ساده سازی مفهومی چالش سنت و تجدد در جهان اسلام و ایران و پدید آوردن فضای دوقطبی ای كه در آن مدرنیته الزاما واجد خصایص پیش روانه و مترقی، و سنت به عنوان مجموعه ای از انگاره های منحط و ارتجاعی معرفی می شود، راه را بر تفسیرهایی گشوده كه فاقد یك بنیه عمیق و علمی و مداقه ژرف در تبعات این چالش است. به دیگر سخن، لوازم مدرنیت در ایران همان لوازمی شمرده می شود كه غرب با تمسك به آن مدرن شد و سنت با همان متدی بررسی می شود كه سنت ایستای غربی با آن بازشناخته شد. با بررسی جامعه شناختی چالش سنت و تجدد در ایران و مداقه ای كه فارغ از حب و بغض های سیاسی ایدئولوژیك باشد، این امر رخ می نمایاند كه مدرنیته در ایران، كمتر دارای یك شاكله و شالوده عمیق نظری بوده است و به همین نحوه نقد سنت نیز نقد دین انگاشته شده و فاقد شناخت دقیق از خاستگاه عقیدتی سنت گرایی در ایران جلوه می كند. در گفت وگویی كه از نظرتان می گذرد، دكتر كچوئیان كه در زمره ناقدان تجددخواهی در ایران است، به همین موارد اشاره می كند. دكتر كچوئیان در كنار نقدهایی كه به غایت نظری مدرنیته و كنار نهادن دیانت از حوزه عمومی جامعه ابراز می دارد، در عین حال تاكید می كند كه تجددخواهی در ایران چه در میان روشنفكران و چه در لایه های اجتماعی فاقد عمق و بینش صحیح است.

نخستین پرسش من معطوف به این امر است كه اساسا مفهوم تجدد از لحاظ جامعه شناختی و فلسفی به چه معناست؟ آیا مدرن شدن ظواهر زیست روزمره مانند معماری مدرن شهری، نماد مدرنیته محسوب می شود؟ به طور كلی مدرنیته درچه مقوله اجتماعی رخ عیان می كند، در فرم ظاهری جامعه یا ساختار اجتماعی آن؟

مباحثات مرتبط با مدرنیته از تاریخی طولانی و پیچیده برخوردار است و ابعاد مختلف و منظرهای متفاوتی برای ورود به آن وجوددارد. مانند منظر تاریخی، منظر جامعه شناختی و منظر الهیاتی یا فلسفی. به طور معمول آنچه كه مرسوم بوده، تحلیل مدرنیته از دو منظر فلسفی جامعه شناختی است. منظر جامعه شناختی به نگاه اجتماعی به رفتارها و اعمال و نهادهای سیاسی فرهنگی دارای نقش در مدرنیته دلالت دارد. در این باب دیدگاه های متفاوتی موجود است. در میان جامعه شناسان، به طور مثال كنت، دوركیم، وبر و یا ماركس، هركدام با یك نگاه خاص به مدرنیته می نگرند. در دوره های متآخر نیز به همین گونه است. البته همپوشانی هایی هم وجود دارد، مانند تفسیرهای تونیس از تجدد یا تفسیرهای دوركیم و پارسونز.

در حوزه سیاست نیز تاویل های متفاوتی به تناسب تحولات مدرنیته از آن شكل گرفته است. اگر ماكیاول را نقطه آغاز سیاست مدرنیته و مدرنیته سیاسی فرض كنیم، متعاقب فهم او و دیگران نظیر هابز، روسویا لاك، مدرنیته یك شكل و نمای خاص می گیرد و همین امر در دوره های متاخر هم به منصه ظهور رسیده است.

مانند كاری كه بابویه در كتاب مدرنیته سیاسی كرده است و هر نوع جمع گرایی را مخالف مدرنیته می داند و بر همین اساس ماركس را از مدرن بودن كنار می گذارد. در صورتی كه حرف عجیبی است كه ماركس را مدرن تلقی نكنیم و تمامی جریان های جمع گرایانه و سوسیالیستی را از مدرنیته سیاسی خارج كنیم. در اقتصاد نیز همین طور است، اگرچه مدرنیته در اقتصاد كمتر مورد بحث قرار گرفته است، اما اگر اولین تفسیر و نظریه پردازی ها در اقتصاد را مدنظر قرار دهیم، می بینیم كه مور همان طوری كه هابرماس هم متذكر شود، در كتاب اتوپیا اولین نظریه پردازی از اقتصاد مدرن و در نتیجه فهم از مدرنیته اقتصادی را ارائه می دهد. مدرنیته اقتصادی مور همچنان آمیخته با علقه های مسیحی است، زیرا مقولاتی چون مالكیت را منشا شر می پندارد. اما در عین حال، مطابق با منطق جدید، به دنبال ساماندهی اقتصاد و رفع فقر است! یا مركانتالیست ها و فیزیوكرات های اقتصاد كلاسیك را می بینیم كه بعد از مارژینالیست ها و كینز هركدام با یك رویكرد خاص به مدرنیته اقتصادی توجه نشان می دهند.

در فلسفه نیز وضع به همین منوال است. ما با انواع تفسیرها از مدرنیته مواجه هستیم. تفسیری كه كانت دارد یا هگل یا دكارت و همه با یكدیگر متفاوت است؛ یعنی در عین كه عقاید آن ها ارتباط های نظری با یكدیگر دارد، می خواهند نقصان های قبلی را رفع كنند و مدرنیته را براساس وضعیت جدید بازبینی كنند.

در بحث های پست مدرن نیز به این موارد دامن زده شده است، یعنی بعد از دوره ای مشخص شد كه پست مدرن دنباله مدرنیته است و بعد از آن كه این دنباله مدرنیته به عنوان مدرنیته متآخر و مدرنیته خالص فهم شد، باز تفسیرهای مختلفی از آن نضج گرفت. بنابراین ما با مقوله عجیبی مواجه هستیم. درواقع شگفتی این قضیه، در ذات خود مدرنیته است. مدرنیته هیچ گاه یك پارادایم واحد نبوده. یك دوره تاریخی است كه مطابق منطق درونی خویش، مرتبا بسط و گسترش یافته و در هر مرحله فهم آن متنوع بوده است. در نتیجه یك اغتشاش نظری در باب مدرنیته به وجود آمده است. شاید هر تمدنی این خصلت را دارا باشد. اگر به تمدن اسلامی توجه كنید، می بینید كه در دوره های اولیه آن، صرفا اتكا به سنت دارد و فهم نقلی از این تجربه تاریخی را معیار قرار می دهد، اما به ملاصدرا كه می رسیم، وی به طریقه دیگری این تجربه را فهم می كند. آن جا به خاطر این امر كه متن و عنوان ثابتی برای این امر وجود داشته و همه تلاش می كردند پیوند خود را با آن حفظ كنند، اغتشاش نظری پیش نیامده است، ولی در مدرنیته، چون نه یك متن اصلی و نه حتی یك پیامبر واحد وجود دارد، نتیجتا به صورت مداوم با متن های تازه و پیامبران جدیدی مواجه هستیم كه تفسیرهای متفاوتی از مدرنیته را سامان بخشیدند.

خود مدرنیته هم دائما به لحاظ تاریخی وضعیتش دگرگون شده است. به طور مثال مدرنیته تا همین دوره های متآخر خود، كه مباحث پست مدرنیته مطرح شد، هنوز یك نوع پیوندهایی با سنت دارد و در همین دوره است كه بحث سنت زدایی از مدرنیته مطرح می شود و مفهوم مدرنیته خالص نمود می یابد. درواقع همیشه متفكران مدرن، تواما نسبت هایی را هم با مدرنیته و هم با سنت دارند، یعنی یك پای در سنت دارند و یك پای در مدرنیته و همین مسئله باعث به وجود آمدن جریان های مختلفی درباره مدرنیته شد كه به طرح پرسش هایی از این قبیل كه آیا متفكرانی مانند هابز یا لاك مدرن هستند یا نه و یا چقدر مدرن هستند؟ انجامید، چون شما وقتی كه كتاب هابز را مطالعه می كنید متوجه می شوید كه متن الهیاتی است، یا اسپینوزا به همین وجه. در هر صورت ما به این دلایل با دشواری زیادی مواجه هستیم كه در باب مدرنیته یك نظر قطعی ابراز كنیم.

لئو اشتراوس منطق جالبی برای این بحث دارد. او می گوید من مدرنیته را در تقابل با سنت می فهمم، آن هم سنت فلسفی سیاسی. به زعم او مدرنیته اولین بار در آرای ماكیاول و هابز ظهور یافت و در آثار آنان نظیر لویاتان فلسفه سیاسی اجتماعی سنت به نقد كشیده شد و آن مفهومی كه به نام مدرنیته حاصل شد، در تقابل نظری با این سنت بود. درواقع اشتراوس، با شاخصی كه تاسیس می كند، می گوید اگر ما این شاخص را ملاك قرار دهیم می توانیم به فهم این كه مدرنیته چیست نائل آییم. خود اشتراوس سه موج برای مدرنیته قائل می شود: یك موج ماكیاولی، یك موج روسویی و یك موج نیچه ای. در نظر او در نیچه مدرنیته كامل می شود، چراكه فلسفه اجتماعی سیاسی سنت به طور كامل از دست می رود.

به نظر من باید به این نكات توجه كرد. البته معتقد نیستم كه مدرنیته انحصارا با یك شاخص نقد فلسفه سیاسی اجتماعی سنت تعریف می شود، بلكه مدرنیته اساسا خود را در تقابل با كلیت سنت تعریف كرده است و عنصر اساسی این سنت هم دین بوده است. شما می بینید كه از ماكیاول تا نیچه دائما برگشت به سنت وجود دارد. مثلا نیچه به روحیه دیونسیوسی یا كلا روحیه دنیاخواهانه یونانی ارجاع می دهد و یا ماكیاول رجوع به جمهوری روم و سنت ما قبل مسیحی دارد؛ یعنی آن ها مشكلی نداشتند كه به سنت به عنوان پارادایمی كه در گذشته وجود داشته رجعت كنند، بلكه مشكل اصلی در نظر آن ها مسیحیت و به طور كلی تفكر دینی در سنت بوده است. نیچه اگرچه از تفكر زردشتی، به دلیل آنچه كه توجه به دنیا و همراهی با آن می خواند تمجید می كند، اما توجهش به زردشت از منظر مدرن است و وجوه متعالی و ماورائی دیانت زردشت را قبول می كند. نیچه با اخلاق زهدگرایانه و آن دنیایی مسیحیت مخالفت می كند و آن را اخلاق زبونانه می شمارد. عین همین جهت گیری را ما در آرای ماركس و ماكیاول هم می بینیم كه به همین دلیل فلسفه سیاسی اجتماعی سنت را به نقد می كشند. به هر روی به نظر من مدرنیته و سنت را باید در رابطه با همین امر فهمید، یعنی سنت یك هسته اساسی به نام دین دارد كه مدرنیته با آن در تقابل قرار می گیرد و در ارتباط با این تقابل تعریف می شود. البته این تفسیر با سخن بلومبرگ تشابهی ندارد، چراكه در نظر او، مشروط شدن تجدد به سنت به دلیل شرایط تاریخی بود، یعنی شرایط تاریخی اقتضا می كرد كه در حالی كه سنت حاكم بود و جریان داشت، تجدد نسبت به آن نقادی و چالش ایجاد كند و در این میان ایده هایی مطرح شد كه اساسا ربطی به خود مدرنیته نداشت.

به این معنا اساسا او تجدد را مقوله كاملا جدیدی می داند كه به حسب این شرایط تاریخی تعریف نمی شود. اما تعریفی كه من از مدرنیته دارم، ناظر به همین شرایط تاریخی است و تطورات بعدی آن نیز به این شرایط تاریخی مربوط می شود، یعنی هرچه كه مدرنیته از سنت دورتر می شود، صورت جدیدی پیدا می كند و به همین دلیل معتقدم پست مدرنیته، مدرنیته خالص است.

شاید اگر بخواهیم مدرنیته را فهم و تعریف كنیم، باید به درك این مهم نائل شویم. بلومبرگ سخن دیگری داردكه با ایده ما قابل جمع است. او می گوید مدرنیته اساس فكری اش این بود: زندگی كردن بدون خدا . بنابراین می بینیم كه مشكل اصلی متجددان با سنت، همین مسئله دیانت و زندگی كردن مطابق آنچه كه خداوند گفته است، می باشد. به نظرمن این مسئله اصلی است، و الا این كه بابویه در باب مدرنیته سیاسی گفته است این مفهوم با هرگونه اندیشه جمع گرایانه مخالف است و لیبرالیسم را با مدرنیته یكی گرفته، با واقعیت تاریخی سازگار نیست. چه آن كه مدرنیته اشكال مختلفی به خود گرفته است.

یك شكل آن فاشیزم است، یك شكل سوسیالیسم و اشكال مختلفی چون پلورالیسم ، ماركسیسم، محیط زیست گرایان و در كنار آن مدرنیته های سیاسی جنبش های اجتماعی اخیر نیز جز مدرنیته است، اما آن مقوله ای كه در همه این ها یكی است، درواقع عدم به رسمیت شناختن برگشت به خدا و مداخله خدا در زندگی انسان هاست. كسانی مانند ریچارد رورتی و یورگن هابرماس كه عصر پساسكولار را مطرح كرده اند و حتی تیلور كه به نوعی سنت گرا هم هست، آن ها نیز باز هم ماهیت مدرن خود را حفظ كرده اند، چرا؟ حتی كسی مانند تیلور كه خود را سنت گرا می داند، می گوید: ما نمی توانیم به آن شكل از تمدن كه تعیین كننده اولیه و نهایی عرصه عمومی آن دیانت است، بازگردیم، اما دیانت و اهل دین را هم عرض سایر بازیگران اجتماعی می پذیریم.

گفت وگو با حسین كچوییان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 4 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید