سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

گوگوختی داستانی از منصور یاقوتی


گوگوختی داستانی از منصور یاقوتی

دختربچه که سخت ترسیده بود سرش را بلند کرد و پرسید

دختربچه که سخت ترسیده بود سرش را بلند کرد و پرسید:

این صدای چیه مادر؟

پسربچه هم که از سویی دیگر در کنار مادرش راه می پیمود گفت: «می ترسم، مادر!»

زن که با بیم و هراس در کنار رودخانه «الوند» از حواشی نی زارهای بلند می گذشت و بیش تر مراقب بچه هایش بود تا خودش گفت: «صدای گوگوختیه.»

دختر گفت: «گوگوختی؟!»

مادر به شب تیره و صدای مهیب رود گوش سپرد و گفت: «یه پرنده س... یه پرنده...»

پسر که می خواست با حرف زدن بر ترس و اوهام خود چیره شود، پرسید: «پرنده ی بزرگیه.»

مادر مراقب بود که رد مردم را گم نکند؛ مردمی ک در اثر جنگ آواره شده بودند و شبانه از کناره ی رودخانه ی الوند می خواستند خود را به شهرستان «زهاو» برساند که از آتش جنگ دور بود. آشفته خاطر گفت: «قد یه کبوتره...»

دختر که از ترس می لرزید و می خواست با گفت و گو بر ترس خود چیره شود پرسید: «چه شکلیه مادر؟» مادر هم فقط با گفت و گو می توانست بر ترس و اضطراب و حس بیچارگی خود غلبه کند. شویش بیمار و میخ کوب زمین شده و نتوانسته بود همراه آن ها بیاید. به او گفته بود: «تو بچه ها را با خودت ببر و نجات بده... شهر اشغال شده... من هم یه فکری برای خودم می کنم... شاید پشت سر شما توانستم بیام... اگرم اسیر شدم از بچه ها مواظبت کن... خدا بزرگه... جنگ بیش تر از یه هفته طول نمی کشه...» چیزی را ک در دلش بود بر زبان نیاورده بود که «برای من چه توفیری می کنه زندگی در اسارت یا در فقر و بیماری و نکبت...»

زن خیلی تلاش کرده بود او را قانع کند از جایش تکان بخورد، اما مردش به راستی نمی توانست از سر جایش بجنبد، در اثر کار شدید ستون فقرات اش آسیب دیده بود. گفته بود که «بچه ها را با خودت ببر... خدا کمک می کنه... دشمن هم آدمه... می فهمه بیمارم... یه آدم بیمار به چه دردشون می خوره؟...»

زن که حواسش کاملا پریشان بود و چند بار نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و توی رودخانه بیفتد،؛ درگیر با آینده ی تاریک و دل شوره ی بی پناهی، آهی از سینه برکشید و گفت: «رنگش به قهوه یی کمرنگ می ره... یه طوق سیاه پشت گردنشه... زیر دمش به گمانم سفیده...».

پسر در حالی که با اضطراب و دهشت به صدای خروشان آب گوش می داد، پرسید: «چی می گه؟»

پشت به آن ها پسر جوان قدبلندی همراه با دوستش کیسه یی پر از کتاب به کول گرفته بود و از کناره ی نی زارها حرکت می کرد و گاه پشت سرش را می نگریست و گذرا به آنان نگاهی می افکند و پُر چهره اش آثار دلهره و تشویش بود. زن با دیدن چهره ی پسر جوان با خودش گفت: «از من و این بچه ها بیش تر می ترسه... ببین جلو می آد به این بچه ها دلداری بده؟ فقط به فکر نجات خودشه و کیسه ی روی گُرده ش ... تا توانسته لنگ دراز کرده!»

زن در آن تاریکی هولناک دستی به سر پسرش کشید که او را آرام کند. گفت: «می گه کو و.. گوختی... گو... گوختی/...»

دخترش پیراهن بلند او را چنگ زد و فشرد و بعد پرسید: «یعنی چه؟ ... یعنی چه مادر؟...»

«نمی دانم... یه چیزی می گه که ما نمی دانیم... این یه رازه...»

خمپاره یی به درون آب فرود آمد و منفجر نشد. اما خمپاره ی دیگر باغی را به آتش کشاند. پسر جوان وحشت زده به باغ شعله ور اشاره کرد و انگار از کسی کمک بخواهد با خود گفت: «آتش گرفت... باغ آتش گرفت...»

هراسان رو به دوستش که پسر سیه چرده و لاغری بود گفت: «خمپاره بود... اگه به ما می خود... اگه کتابا آتیش می گرفت...»

همراهش که با شگفتی به باغ شعله ور می نگریست گفت: «تندتر بریم... بپیچ تو نی زارها... این کیسه را بنداز تو آب که سرعت بگیری... بعداً می خری...»

«کیسه ی کتابا را؟ زندگی ام را؟ می فهمی چی می گی؟»

«کمی دورتر از زن خانواده ی دیگری کناره ی رود را پیش گرفته و هیاهو می کردند و جلوتر ها صدای زاری یک زن می آمدد. منورها آسمان را روشن کردند. از چندین جا صدای رگبار مسلسل برخاست. دختربچه نالید:

«مامان می ترسم.»

پسربچه خودش را به مادرش فشرد. زن به زحمت راه می رفت. کفش هایش فرسوده و تخت آن ها لیز بود. در سمت چپ او رودخانه ی الوند عبوس و گل آلود و وحشی با صدای هولناکی پیچه می خورد. کمک کرد و پسرش را کنار دخترش به سمت راست خود هدایت کرد. سبزه بودن و پیراهن و نیم تنه ی کردی پوشیده بود. در حاشیه ی رودخانه نی های بلند و درهم تنیده روییده بود و حواشی رود تیره و مهیب و مرموز می نمود. بچه هایش را از خودش دور کرد که از خطر افتادن به درون رود در امان بمانند. زیر کفش های فرسوده و لاستیک اش لیز و نمناک بود و نی های بلند و چاله چوله ها و خروش سهمگین رود او را می ترساند. زیر لب مرتب دعا می خواند و از خدا کمک می خواست که فرزندانش را نجات دهد به یاری آن دو جوان هیچ امیدی نیست.

پسر جوان که در پیشاپیش او ره می پیمود فقط به گونی کتاب! می اندیشید و مردم در تصوراتش مفاهیمی ذهنی بودند در نتیجه وقتی زن پایش در کنار رود لیز خورد و میان رود افتاد، فقط به صدای هولناک آب گوش سپرد و هیچ تقلایی برای بیرون کشیدن زن از درون آب نکرد و گونی کتاب هایش را محکم چنگ زد.

دختربچه از بیخ جگر جیغ کشید: «مامان ... مامان جان ....» به شدت زیر گریه زد.

پسر از بند جگر نالید: «مادرجان ... مادر...»

پسربچه رو به پسر جوان زار زد: «مادرم... مادرم را آب برد...»

زنی که پشت سر آن ها بود و کیسه ی بزرگی روی سر داشت پرسید: «چی شده؟ ... چی شد.»

پسربچه می خواست به سمت رود برود. لیز خورد و افتاد.

زن فریاد زن: «کجا می ری؟... تو آب می افتی...» و کمک کرد که پسربچه گل آلود و خیس و گریان، از جا برخیزد.

دختربچه شیون کرد: «مامان جان... مامان عزیزم...» و به درختی پناه برد. برادرش در حالی که به شدت می گریست و می لرزید پناه به او برد.

پسر جوان رو به دوستش گفت: «صدای آب می آد... باغ آتش گرفته...»

خمپاره یی روی تپه ی مجاور منفجر شد. پسر جوان با کیسه یی که روی سرش بود هماره با دوستش پا به فرار گذاشتند. زنی که پرسیده بود «چی شده؟... چی شد؟» رو به دختر خودش کرد و فریاد زد: «بجنب تا لت و پار نشدیم...»

بچه ها تکیه به هم داده بودند، می گریستند و در کناره رودخانه، جایی که مادرشان را آب با خود برده بود، از وحشت می لرزیدند. هر کس به کفر این بود که جان خودش را نجات دهد. هر چند گاه خمپاره یی به گوشه و کنار رودخانه می خورد و منفجر می شد و جایی را به آتش می کشاند. صدای پرنده یی برخاست:

«گوگوختی... گو... گوختی...»

پرنده منتظر پاسخ ماند، اما انفجار خمپاره یی که درختی را به آتش کشاند به او پاسخ داد.



همچنین مشاهده کنید