پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

زندگی رضا یت مندانه


زندگی رضا یت مندانه

امامی که دوستش داریم چه جوری بود

هرکسی برای زندگی‌اش راه و روشی دارد، هر کسی مدلی دارد که وقتی زندگی‌اش را بررسی کنیم می‌بینیم دقیقا روی همان مدل زندگی کرده، حالا ما که ادعای‌مان این‌است که می‌خواهیم از کسی که به او اعتقاد داریم و زندگی‌اش را قبول داریم حرف‌شنوی داشته باشیم و مدل زندگی‌مان را منطبق کنیم بر زندگی او خوب است سری هم بزنیم به آن لایه‌های دورتر زندگی‌اش ببینیم چه‌طور راه می‌رفته، چه‌طور حرف می‌زده، چه‌طور غذا می‌خورده، چه‌طور با خانواده و دوست و آشنایش برخورد می‌کرده است.

همه این‌ها می‌شود یک راه برای یک زندگی رضایت‌مندانه، زندگی که از روی الگویی به اسم امام رضا(ع) برداشته شده و رنگ و بویش امام رضایی است، حالا که غمگین شهادت آن امام عزیز هستیم، می‌شود برویم و به زندگیش سری بزنیم تا ببینیم این امامی که دوست داریم شبیه‌اش باشیم و از نبودنش ناراحت هستیم چه کسی بوده و ما باید چه شکلی رفتار کنیم. امام رضا‌(ع) خصوصیت‌های مهم زیادی داشته‌اند که ما توی این فضا به چندتای‌شان اشاره می‌کنیم.

● انصاف

در حق همه مردم و خادمان خانه‌اش رعایت انصاف و عدل را می‌کرد.

یاسر، خادم حضرت می‌گوید: حضرت رضا علیه‌السلام به ما فرمود: «اگر هنگامی که مشغول خوردن غذا هستید مرا بالای سر خود ایستاده دیدید، از جای برنخیزید تا از خوردن فارغ شوید. چون حضرت برخی از ما را طلب می‌کرد، به وی گفته می‌شد که مشغول غذا خوردن هستند، امام می‌فرمود:» بگذارید غذایشان تمام شود تا از غدایشان لذت ببرند» بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۹ / ۱۰۲.

● شب به یاد ماندنی

پیش از این که راه بیفتیم دلشوره برگشت را داشتم. حالا که دعا داشت به آخر می‌رسید دلشوره‌ام بیشتر شده بود. گوشم را بردم نزدیک گوش مامان و گفتم تا دعا تمام نشده بلند شویم. با این همه جمعیت معلوم نیست وسیله‌ای برای برگشت گیرمان بیاید. مامان دلش نمی‌آمد. می‌دانستم که راضی نمی‌شود رو به قبله ایستاده بود و اشک می‌ریخت. با سر اشاره کرد صبر کنم. صدای امن یجیب جمعیت که می‌پیچد توی صحن می‌گویم: مامان برویم دیگر تا برسیم بیرون واویلایی است ها! و واویلا را وقتی می‌فهمیم که به خیابان می‌رسیم. باران تندی می‌آمد. مردم با عجله هرکدام به سمتی می‌روند. توی آن شلوغی بالاخره تاکسی پیدا می‌کنیم راننده دستش را بالا می‌برد و می‌گوید ۵ تومان!آن یکی می‌گوید: خانم هر چه بدهی بازم کسی شما را تا آن سر شهر نمی‌برد و دیگری با سرعت می‌گذرد و سر تا پای ما را خیس می‌کند. پیرمرد با یک پیکان سفید یخچالی جلوی پایمان ترمز می‌زند. کجا می‌روید آقا جان؟ بیایید بالا! مامان با تردید در عقب را باز می‌کند و سوار می‌شویم. یک پلاک که رویش نوشته یا علی بن موسی الرضا آویزان از آیینه ماشین دلمان را گرم می‌کند.

● رافت

امام رضا(ع) را به رئوف بودنش می‌شناسیم، مهربانی و محبتش نسبت به همه که برایش هیچ فرقی بین آدم‌ها نبود:

عبدا... ابن صلت از مردی که اهل بلخ بود روایت می‌کند که گفت: خراسان همراه امام رضا(ع) بودم و سفره آن حضرت پهن شد و غذا را آوردند و سر سفره گذاشتند. امام هم غلامان و خادمانش را که بعضی‌های‌شان سفید پوست و بعضی‌ها هم سیاه پوست بودند سر سفره دعوت کرد، گفتم: فدایت شوم چرا غذای خدمتکارهای سیاه پوست را جدا نمی‌کنی، حضرت فرمود: همانا خداوند تبارک و تعالی واحد است و پدرمان (آدم نخستین) واحد است و مادرمان واحد است و کیفر هر شخص در روز رستاخیز به اعمال و کردار اوست.

● اگر ضمانت کند

۵۰ سالی می‌شود که این کار را می‌کنم «پیرمرد گوشه‌ای مشرف به ضریح نشسته، عبایی به تنش است و جمعیتی پشت سرش نشسته‌اند، دعا می‌خواند و بقیه همراهی‌اش می‌کنند. خودش می‌گوید:» خیلی سال است می‌آیم این‌جا و دعا می‌خوانم، کارم این است، یک کارت روی سینه‌اش است که نشان می‌دهد خادم حرم است و هر هفته یک شب باید این‌جا باشد ولی می‌گوید: «هر شب می‌آیم، ما دیگر خیلی سعادت برای ماندن پیدا نمی‌کنیم، شاید دل پاک یکی از این‌ها که کنارم می‌نشیند و برایش دعا و مناجات می‌خوانم، آن‌قدر صاف و زلال باشد که آقا به‌خاطر او هم که شده ضامنم شود.

● کرامت

مهمان‌نوازی و علاقه و احترام به مهمان یکی از مهم‌ترین خصوصیات اخلاقی امام رئوف‌مان بوده است، خاطره‌های زیادی هم از نزدیکانش در این مورد شنیده‌ایم:

یک روز امام رضا(ع) مهمان داشت، امام و مهمانش تا دیروقت کنار هم بودند و با هم صحبت می‌کردند که یکدفعه متوجه شدند یکی از اسب‌ها رم کرده و دارد فرار می‌کند. مهمان امام وقتی این ماجرا را دید، رفت تا دهنه اسب را بگیرد و اسب را رام کند، همین موقع بود که امام دست مهمان را گرفت و خودش شخصا به طرف اسب رفت تا رامش کند، بعدش هم فرمود: ما آل محمد(ص) از مهمانمان کار نمی‌کشیم.

● حرم کجاست؟!

به ورودی حرم که می‌رسم می‌ایستم. گلدسته‌ها توی نگاهم دور و نزدیک می‌شوند. صدای خانم جان می‌آید که تا به این‌جا می‌رسیدم شکایت می‌کرد چقدر راه حرم را دور کرده‌اند. اصلا معلوم نیست آقا قربانش بروم کجاست؟ خانم جان دستم را می‌گیرد بیا مهدی بیا مادر می‌گویم چه کاری‌ است حاج خانم این همه راه می‌روید همین جا توی صحن این همه جاست، بنشینید یک کناری و نمازتان را بخوانید! تعجب می‌کند که نه اول باید بروم زیارت بچه! چشمم که به ضریح بیفتد دلم وا می‌شود. اعتراض می‌کنم حاج خانم شما نرسیده دارید از حال می‌روید این همه صحن و رواق درست کرده‌اند برای چی آرام بگیرید تو را خدا همین جا. زیارت نامه را هم با هم همین جا می‌خوانیم. اخم می‌کند: مهدی از تو بعید بود مادر! این‌طوری زیارت به دل آدم نمی‌چسبد. از تو بعید بود بچه! از تو بعید بود که بگذاری حاج خانم با کمر تا شده و پا درد و آرتروز و ورم مفاصل و هزار تا ورم و درد دیگر این همه راه را از ورودی تا ضریح تنها برود. حاضر بودم الان این‌جا باشد دوباره بپرد توی صورتم مهدی نروی از این صندلی‌های چرخدار بیاوری آدم جلوی آقا خجالت می‌کشد. می‌گویم نه حاج خانم تا خود ضریح بگذارید کولتان می‌کنم. نگاهم را که از گلدسته‌ها به صحن برمی‌گردانم پیرمرد را می‌بینم. با کمر تا حیران ایستاده است. کنارش خم می‌شوم: حاج آقا سعادت می‌دهید با هم برویم زیارت!

● انفاق

بخشش به دیگران برایش مهم بود، آن‌هم یک بخشش تمام عیار و از ته دل.

حضرت هنگامی که بر سفره غذا می‌نشست، نخست گل غذا را برای نیازمندان جدا می‌کرد و به آن‌ها می‌رساند، سپس با اشاره به آیه ۱۱ تا ۱۶ سوره بلد می‌فرمود: خداوند دانا بود به این که همه انسان‌ها، توان آزاد کردن بنده را ندارند با اطعام راهی برای آنان به سوی بهشت گشود. عیون اخبارالرضا ج۲/۲۶۴.

● نذر کامل

آمده بودم حرم نذرم را ادا کنم. چند بار سعی کرده بودم خودم را به ضریح برسانم اما هر بار فشار جمعیت من را به عقب انداخته بود. نا‌امید خودم را به کنار دیوار رساندم. در چادر مشکی رنگ پریده‌اش خودش را پیچانده بود. تکیه داده بود به دیوار و رو به ضریح بلند بلند با امام حرف می‌زد: «امام رضا بچه‌ام رو شفا بده، دیگه پول داروهاشو هم ندارم که بدم، به خدا ندارم» با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک می‌کند متوجه نگاهم که می‌شود چادر را می‌کشد توی صورتش اما گریه‌اش بلند‌تر می‌شود. کنارش می‌ایستم تا آرام شود. گفتم که صدایش را شنیده‌ام و می‌خواهم کمکش کنم. دقیقا‌‌ همان مقدار پول می‌خواست که من قرار بود توی ضریح بیندازم. بغض گلویم را فشار می‌داد. از توی کیفم مبلغی را که می‌خواست توی دستش گذاشتم. اوکه دور شد، برگشتم سمت ضریح تا نذرم را کامل کنم.

● خیررسانی

خیر و خوبی امام جاری بود، مثل هوا که همه جا جاری است و این جاری بودن شامل حال همه می‌شد.

امام علیه‌السلام در روز عرفه تمام اموال خود را انفاق ‌کرد. فضل بن سهل به او عرض کرد این کاری زیان‌آور بود... امام فرمود: بلکه بسیار سودآور بود، چیزی را که با آن پاداش و بخشایش خداوند را می‌خری، زیان به شمار نیاور. مناقب، ج۴/۳۶۰.

● نسخه زائری

فنجان قوه را می‌گذارد مقابلم و می‌گوید: باز هم که خلقت تنگ است. باز هم خلقم تنگ است. جرعه اول را که فرو می‌دهم، تلخیش دلم را بهم می‌زند. دهان باز می‌کند چیزی بگوید سرم را تکان می‌دهم که شروع نکن ایمان حال و حوصله هیچ‌کدام‌تان را ندارم. همه‌اش نسخه پیچی همه‌اش دلسوزی بی‌خود، همه‌اش دری وری، ولم کن بابا! حرصش در می‌آید به درک از دانشکده که پرتت کردند بیرون بابا جان هم که دیگر خرجیت را نداد، می‌فهمی! با این اخلاق نحست هم که دیگر دوست و رفیقی برای خودت نگه نداشته‌ای باید بروی توی خیابان بخوابی. می‌روم توی خیابان بخوابم. شب توی پارک نشسته‌ام روی نیمکتی که می‌رسند. از لهجه‌شان می‌شود فهمید که عشایرند. وسایلشان را می‌گذارند گوشه‌ای و شروع می‌کنند به درست کردند چادری برای خواب. سرما صورت‌شان را سرخ کرده است. چند تا بچه قد و نیم قد دوروبرشان ورجه‌وورجه می‌کنند. آرام که می‌گیرند بساط چای‌شان هم آماده شده است. بزرگترشان به من اشاره می‌کند. چای نمی‌خواهی برادر توی هوای سرد می‌چسبد؟ فکر می‌کند می‌ترسم می‌گوید: نترس پسرجان ما زائر امام رضا(ع) هستیم. می‌نشینم کنارشان چای می‌سوزد و پایین می‌رود. می‌خندد: عجله نکن پسرجان داغ است! عجله نمی‌کنم. چند روزی است خانه ما هستند. دسته جمعی شده‌ایم مهمان امام رضا!

● احسان

چیزهایی که برایش مهم بود را هیچوقت فراموش نمی‌کرد حتی در سفر و به همین کارها هم توصیه می‌کرد:

بزنطی نامه‌ای را روایت می‌کند که امام رضا علیه‌السلام در تبعید و از فاصله‌ای بیش از ۳ هزار کیلومتر به حضرت جواد نوشت: «... با خود دینار و درهمی بردار، باید هرکسی از تو چیزی طلب کند، به او بدهی و اگر کسی از عموهایت طلب احسان کند به او کمتر از ۵۰ دینار مده و بیش از این را مختاری، و اگر عمه‌هایت چیزی طلب کردند ۲۵ دینار کمتر مده، بیش از آن مختاری. من خواستار آنم که خداوند مرتبه تو را بلند گرداند، بخشش کن و به یاری خدا از تنگدستی بیمناک مباش.» عیون اخبارالرضا، ج۱/۲۴۷.

● برای زائرآقا

شنبه قرار است کلاس اولی‌ها را ببریم حرم... به قیافه‌های‌شان که پشت نیمکت‌ها ورجه‌وورجه می‌کنند نگاه می‌کنم و می‌گویم: پسر‌ها یادتان باشد رضایت نامه‌ها را بدهید مامان یا بابا امضا کنند. روزبه همین‌طور که توی نیمکت وول می‌خورد دستش را بالا می‌برد: خانم اجازه با خودمون چی بیاریم؟ می‌گویم چاشت را توی مدرسه می‌خورید. هیچی لازم نیست همراه‌تان باشد، داریم. احسان می‌گوید خانم می‌شه ماشینمون رو بیاریم اون‌جا سرسر بازی کنیم. چندتایشان از این حرف احسان ذوق می‌کنند. روزبه هیکل تپلش را تکان می‌دهد و خودش را می‌زند به احسان، بچه جان داریم می‌ریم حرم‌ها. چندتایی می‌خندند. ۲، ۳ تایشان با هم حرف می‌زنند پس خانم چی بیاریم. امیرعلی صورت جدی دارد، می‌گوید: با خودمان نذری ببریم. دوباره داد و فریاد راه می‌افتد. نمی‌دانم بچه‌ها چه دسته گلی آب خواهند داد اما به چشم‌های مشتاقشان که نگاه می‌کنم دلم نمی‌آید نه بگویم باشد بچه‌ها. فردا صبح هر کدام چیزی به همراه‌شان دارند. روزبه نخودچی کشمش آورده اما ریز ریز دارد می‌خورد. احسان یک نقاشی کشیده امیر علی زیر روپوشش نذریش را پنهان کرده می‌گویم امیر علی چی با خودت آوردی؟ بسته پلاستیک را یواشکی بیرون می‌کشد. تعجب می‌کنم، امیرعلی این‌ها برای چیست؟ من من می‌کند: «این نذر من است برای زائرهای آقا، از همه چیز هم واجب‌تر است، مردم کفش‌‌هایشان بی‌نایلون می‌ماند!؟

● مودت

محبت و همراهی‌اش با همه مردم و در همه شرایط پابرجا بود.

ابن شهرآشوب می‌نویسد: امام رضا علیه‌السلام وارد حمامی شد، مردی را دید که آن حضرت را نمی‌شناخت. به حضرت گفت: بدن مرا ماساژ ده. امام شروع به این کار کرد. هنگامی که مردم او را متوجه کردند و حضرت را شناخت با پریشانی شروع به عذرخواهی و پوزش کرد. اما امام همچنان به کار خود مشغول بود و او را دلداری می‌داد. مناقب، ج۴/۳۶۲.

● بوی حرم

برای اولین بار که چشمش به گنبد می‌افتد، صورتش از گریه خیس شده است. آرام که می‌گیرد یک عکس کوچک را روی صفحه موبایلش نشان می‌دهد. این بی‌بی است. نذر کرده بودیم حالش رو به راه شود با هم بیاییم مشهد. یک ماه است بالای سرش هستم چند شب پیش دیگر هیچ‌کدام‌مان را نمی‌شناخت. فقط یک بار که چشم‌هایش را باز کرد گفت سوده جان ناراحت نباشی‌ها بلند می‌شوم با هم می‌رویم مشهد. می‌گویم انشاا... حاجتت را بگیری مادر. اصرار داشت که هر روز صبح بعد از نماز برای زیارت به حرم برود. یک روز موقع نماز، نشستم پیشش، سجاده‌اش پر بود از گل‌های ریز و درشت که داشتند خشک می‌شدند. معلوم شد هر روز صبح خودش را می‌رسانده کنار ضریح، زمانی که گل‌های روی ضریح را عوض می‌کردند؛ یک شاخه گل می‌گرفته و جمع می‌کرده برای بی‌بی، انگار که ضریح را و بوی ضریح را این‌طوری می‌توانست ببرد برای بی‌بی.

● عزت

رفتارش با مردم بر اساس بزرگواری بود تا هم شأن شخصیت خودش حفظ شود و هم شأن آدم‌های دیگر. هر کسی با امام بود کلی از خصوصیاتش تغییر می‌کرد چون چیزهای زیادی یاد می‌گرفت.

حضرت وارد خانه شد، خدمتکاران و کارگران داشتند بنایی می‌کردند، در بین‌شان مرد سیاه چهره‌ای کار می‌کرد که از بیرون آمده‌بود. حضرت درباره‌ او پرسید، گفتند کارگری است که مزدش را می‌دهیم. امام فرمود: بارها شما را نهی کرده‌ام از این که کسی را قبل از آن‌که اجرتش را معین کنید به کار بگیرید.فروع کافی، ج۵/۲۸۸.

● آرام‌ترین

شلوغ‌ترین پسر فامیل بود، هیچ‌کس از آزارهای کوچک و بزرگش در امان نبود. مادرش می‌گفت: برای آرام شدنش به امام رضا(ع) پناه برده‌ایم. چند وقتی می‌گذشت، آرام شده بود و با وقار، از وقتی برای قسمت فرش حرم انتخاب شده بود، بزرگ شده بود، امام رضا‌(ع) حاجت مادرش را داده بود.



همچنین مشاهده کنید