شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

آن سوی خط


آن سوی خط

پیرمردی که این سر نیمکت سیمانی نشسته بود, روزنامه اش را تا کرد و زیر چشم به مرد جوانی نگاه کرد که آن سر نیمکت آرنجها را گذاشته بود رو زانوها و چانه را گذاشته بود بین دوکف دست و به شرشر باران زل زده بود پیرمرد روزنامه را گذاشت کنارش و خیمازه ای کشید

(آن سوی خط) داستانی از آخرین مجموعه داستان محمدرضا گودرزی ست با نام(آنجا زیر باران) که به تازگی نشر علم آن را منتشر کرده است. پیش از این کتاب های (پشت حصیر)،( در چشم تاریکی) و( شهامت درد) ازاین نویسنده منتشر شده است .

پیرمردی که این سر نیمکت سیمانی نشسته بود، روزنامه اش را تا کرد و زیر چشم به مرد جوانی نگاه کرد که آن سر نیمکت آرنجها را گذاشته بود رو زانوها و چانه را گذاشته بود بین دوکف دست و به شرشر باران زل زده بود. پیرمرد روزنامه را گذاشت کنارش و خیمازه ای کشید.

ـ چقدر معطل می کنند، مثلاً قرار بود ساعت هشت حرکت کنند، ارواح شکم شان هشت و ده دقیقه است، هیچ خبری نیست.مرد جوانی حرفی نزد، حتی سرهم نگرداند. پیرمرد بلیتش را از جیب درآورد، گوشه ی بلیت مرد جوان هم از جیب کوچک کتش پیدا بود.

ـ شما هم با ساعت هشتی عازمید؟

جوان نگاهش کرد ، اما نگاهش طوری بود که انگار پیرمرد را نمی دید. بعد از مکثی چند ثانیه ای پرسید:

ـ چی گفتید؟

پیرمرد خندید: آی،آی ازدست شماها ! شما جوان ها وقتی متوجه می شید چه فرصت هایی را ازدست داده اید که دیگر فایده ای ندارد .

جوان باز به باران نگاه کرد.

ـ منظورم این است که چرا لحظه ها را از دست می دید؟ شاد باشید، بگید، بخندید .

جوان برگشت و این بار مکث بیشتری به پیرمرد نگاه کرد:

ـ همین طوری که نمی شود خندید.

وبازبه روبه رو خیره شد . پیرمرد زیر لب ترانه ای زمزمه کرد. جوان یک مرتبه گفت: آنجا رانگاه کنید!

پیرمرد سمت انگشت جوان را نگاه کرد.

ـ وسط آن چمن ها را می گویم، کنار اون ساکی که زیر باران افتاده است.

ـ کدوم ساک؟

ـ حتماً آن مجسمه را هم نمی بینید!

ـ مجسمه ؟ کدوم مجسمه؟

ـ اون ها، اون مجسمه ی سنگی زنی که چهار زانو نشسته کف زمین و به جایی دور نگاه می کند. می بینید چه خوب تراشیده اندش؟

ـ سرکارمان گذاشته ای؟

ـ این حرف ها کدام است ! یعنی واقعاً نمی بینید باران چه طور از گوشه ی چشم هاش سر می خورد کنار بینی کوچک سر بالاش و بعد هم پیچ می خورد و لب های به هم فشرده ی سنگی اش و از گودی چانه ی خوشگلش می چکد رو چین های سنگی مانتوش ؟

ـ جوان ! یا شاعری یا دچار خیالات شده ای .

ـ اگر آن چشم های منتظر باران خورده ی سنگی را نمی بینید که چه طور زنده است و زنده نیست، دیگر حرفی نداریم با هم بزنیم .

ـ فکر کنم از چیزی ناراحتید .

این بار جوان شروع کرد به سوت زدن . پیرمرد بلند شد رفت پیشانی اش را چسباند به شیشه ی دفتر ودست راستش را گرفت بالای پیشانی وخیره شد تو .

ـ هیچ به رو مبارک شان هم نمی آرند که مردم را اسیر کرده اند .

ـ برگشت نشست : شما انگار عین خیال تان نیست ؟

جوان خندید : خون سرد باشید ، بگید ، بخندید !

ـ حتماً کسی چشم به راه تان نیست .

ـ نه ، من خودم چشم به راه کسی هستم .

ـ چیستان می گید ؟

ـ شاید .

بعد دست به جیب برد وسیگاری درآورد : می کشید .

پیرمرد سرتکان داد . جوان سیگار را روشن کرد و دود را به طرف باران فوت کرد .

ـ بگذارید چیزی ازتان بپرسم تا حالا شده دنبال کسی بگردید که نشناسیدش ؟

پیرمرد با ورقی روزنامه کلاه درست کرد وگذاشت رو سرش : آره ، خودم !

ـ انگار شما هم دست کمی از من ندارید!

پیرمرد خواند: عزیزم اگر خوابه / حبیبم رو می خوام ...

ـ پس بگذارید این طوری بگویم، شده تا حالا با زنگ تلفن نیم متر از جا بپرید؟

ـ به! من هربار که تلفن زنگ می زند، نیم متراز جا می پرم. آخر تلفن جز دردسر چیزی ندارد.

ـ اما مشکل اینجاست، روزی که من با زنگ تلفن نیم متر از جا پریدم، ازروز قبلش، تلفن دفترم خراب بود و من خبرنداشتم وصل شده.

ـ آهان! این جور که تعریف می کنید، حتماً بهتان خبربدی داده بودند.

ـ خبر ؟ نه بابا اصلاً بحث خبر نبود. داشتم با آمار و ارقام ور می رفتم که تلفن زنگ زد. بعد خم شد این طرف آن طرف را نگاه کرد وآهسته تر ادامه داد:

ـ صدای دور زنی از آن طرف خط پرسید: مهرداد تویی؟ پرسیدم مهرداد؟ کدام مهرداد؟ گفت: مهرداد توسلی! آقا می شود صداش کنید ؟ گفتم : کجا را گرفته اید خانم ؟ ما اینجا مهرداد توسلی نداریم.

ـ ای بابا ! می گفتید خودمم ، چه فرق می کند ؟

ـ پرسید: مگر داخلی ۲۶۷۱ نیست ؟ تو را به خدا سریع تر. گفتم : چرا شماره درست است اما ما اینجا همچین کسی نداریم، حالا این آقای توسلی چی کاره است؟ گفت : مهندس ناظر، مگر آنجا دفتر ارزیابی نیست؟ گفتم : چرا، اما همچین اسمی تا حالا به گوشم نخورده. گفت : می شود لطف کنید ، پیدایش کنید ؟ باید همان جا ها باشد . بگویید بیتا هستم تو ترمینال غرب ، بگویید تازه رسیده ام . خودش می داند هیچ جا را بلد نیستم ، بگویید همین جا می مانم بیاید دنبالم . دفتر تی بی تی ...

ـ آهان ! دیدی گفتم ؟ منظورش این بوده که بیا دنبالم .

جوان انگار نشنید . رو به باران ادامه داد :

ـ تلفن قطع شد . گوشی همان طور تو دستم ماند . وقتی گذاشتمش سرجاش منشی را صدا زدم .آخر من یک سال نمی شد آن جا مشغول شده بودم. اما منشی هم گفت همچین کسی را نمی شناسد. هرچند بعد فکری کرد وگفت : ولی انگار اسمش برام آشناست. داشت می رفت بیرون که برگشت و گفت : مطمئن نیستم، اما فکر می کنم این اسم را از مهندس میمندی شنیده بودم، خدا رحمتش کند، قبل از شما این جا بود، پارسال تو جاده تصادف کرد و عمرش را داد به شما. به نظرم یک بار هم او سراغ همین اسم را می گرفت .... منشی که رفت زنگ زدم دفتر نظارت گفتم نکند انتقالش داده باشند جایی دیگر. ولی در نظارت هم اورا نمی شناختند.

به خودم گفتم : یک تلفن دیگر می زنم ، اگر آن جا هم نبود ، تمام . شماره ی کارگزینی را گرفتم . چند دقیقه معطلم کرد تا گفت همچین کسی را ندارند. خواستم قطع کنم، گفت: اگر قبلاً این جا بوده بایست به بایگانی زنگ بزنی. قطع کردم. آن وقت هم مثل حالا باران می آمد.

خوب یادم هست که از پنجره می دیدم قطره های ریز باران با چه سرعتی پایین می آمدند. باز آن صدا تو گوشم پیچید. انگاراضطرابی توش بود، یا نگرانی، یا چیزی تو همین مایه ها، اما زیر و بم قشنگی داشت، یک نوع لطف و گیرایی خاص. چه طور بگویم، ترد وظریف وشکننده.

ـ عزیرم اگه خوابه ، حبیبم را می خوام .

ـ گوشی را برداشتم و زنگ زدم بایگانی. متصدیش آشنا بود گفت: یک ربع دیگر زنگ بزن، خبرش را می دهم. نزدم، رفتم بوفه. چای که می خوردم یادم آمد، گفتم: ای بابا، حوصله داری؟ اگر قرار باشد هر کس که تلفن زد خودت را اسیر کنی، همه وقتت را بایست رو این کارها بگذاری . اما یک ساعت بعد زنگ زدم، گفت: پارسال تا حالا همچین کسی این جا کار نمی کرده، اما اگر قدیم تر بخواهی، خودت باید یک تک پا بیایی بگردی. سرمان شلوغ است. قطع کردم.

به حال من یا آن صدا چه فرق داشت که او در گذشته این جا بوده یا نبوده؟ او حالا تو این باران، تنها وغریب، مانده بود تو ترمینال. بعد یادم آمد کمی لهجه داشت، اما عجیب این بود که بر خلاف آشنا بودن لهجه هرچی تو آن لحظه فکر می کردم کجایی بود، چیزی به خاطرم نمی رسید.... بعد از ناهار رفتم بایگانی. پرونده ها از روی سال تقسیم شده بودند.

دو سال پیش، سه سال پیش. نمی دانم چه چیز وادارم می کرد تا همین طور سال به سال عقب بروم و دست برندارم؟ سه سال پیش. بله. آن جا بود، مهرداد توسلی. مجرد، بیست وشش ساله. مهندس ناظر، پرونده مختومه به علت مرگ براثر تصادف. وشماره کارت : ۲۹۴ . مکث کردم . شماره کارت من هم ۲۹۴ بود . پرونده را بستم . حالا انگار قضیه فرق کرده بود . اما آن زن مگر خبر نداشت ؟ آن هم بعد از سه سال !

ـ عجب ! من هم همین را می خواستم بگم ، آخر چه طور آن زن نمی دانسته که دوست آشنا یا فامیلش سه سال مرده ؟

ـ بله ، گفتم که ، من هم نفهمیدم .

ـ ماجرا جالب شد ، خوب ، بعد .

ـ از بایگانی برگشتم دفتر و زل زدم به گوشی آبی تلفن. می خواستم زنگ بزند. خیلی دلم می خواست زنگ بزند وصدایی نگران ولرزان بگوید: مهرداد تویی ؟... نکند جایی را نداشته باشد برود، یا پولی ... از اداره زدم بیرون و سریع خودم را رساندم ترمینال. باران دست بردار نبود ومن هم چترم را برنداشته بودم سرتا پا خیس رفتم تو ترمینال غلغله بود. خودم را رساندم به اتاق انتظار دفتر تی بی تی.

پیرمرد خندید: انگار شما با تی بی تی قرارداد بسته اید!

ـ پنج شش زن ومرد وبچه نشسته بودند. دوتا زن هم جدا نشسته بودند. نگاه شان کردم. هردو جوان و سفید رو با بینی های تیغ کشیده و چشم های سیاه بودند. انگار همین حالا هم می بینمشان که آن روبه رو نشسته اند و مرا می پایند ...

هنوزاز آن وقت یک ماه نگذشته. شاید زیادی نگاه شان کرده بودم که هر دو متوجهم شدند. کدام شان می توانست باشد؟

چه باید می گفتم؟ نشسته بودم آن جا روبه روشان وخشکم زده بود. یکی شان مدام از پاکتی که دستش بود پسته درمی آورد وبا نوک ناخن لاک زده اش دهن پسته را بازمی کرد، خردش می کرد و می جوید. کند وآرام. انگار با پسته ها یا شاید هم با من بازی می کرد . اما آن یکی مدام این طرف آن طرف را می پایید و نگاهش را از نگاهم می دزدید .

ـ اشتباه نکنم همان پسته خوره بوده !

ـ هر کدام می توانستند او باشند یا نباشند. بلند شدم. باز نشستم، چه می توانستم بگویم؟ چه طور می شد سر حرف را باز کرد ؟ فکری به سرم زد، رفتم و به مردی که کنار بلندگو نشسته بود گفتم :

ـ آقا لطفاً مهرداد توسلی را صدا کنید ، همین حالا با ما بود، اما هرچی می گردیم ....

صدا پیچید تو سالن : مهرداد توسلی دفتر تی بی تی . مهرداد توسلی دفتر تی بی تی .

وقتی برگشتم، هیچ کدام شان نبودند. هوا داشت تاریک می شد که برگشتم خانه. حال وحوصله ی درستی نداشتم. یعنی کجا رفته بود ؟ یعنی باید تک تک مسافرخانه ها را می گشتم ؟ دنبال کی ؟

ـ خوب جان من ، بلندش کرده بودند.

جوان انگار نشنید، گفت: فرداش که آمدم سرکار، نشستم پشت میز و چشم دوختم به تلفن. سه ساعت، چهار ساعت. انگار کار دیگری نداشتم جزنشستن به انتظار زنگ تلفن. مشتاق بودم یک بار دیگر زنگ بزند وآن صدا را بشنوم. اما تلفن طوری رفته بود تو خودش که انگار خیال نداشت دیگرزنگ بزند، ومن همان وقت فهمیدم که دیگر جای من آن جا نیست و طاقت یک روز دیگر نشستن وخیره شدن به تلفن خاموش را ندارم.

جوان سیگار دیگری روشن کرد وساکت شد .

ـ خیلی سیگار می کشید ها !...

جوان آرام دود سیگار را رو به قطره ها دمید .

ـ خوب ، بعد چی شد ؟

ـ هیچی همان روزعصر باز رفتم ترمینال. یک راست رفتم پیش متصدی دفتر تی بی تی و ازش سراغ زنی را گرفتم که دیروز یا امروز آن جا منتظر کسی بوده. گفتم: حتماً از آن جا هم تلفن زده. خیره شد تو چشم هام وپوزخندی زد و گفت : زن منتظری که تلفن هم زده! خوب همه ی زن هایی که تنها اینجا می آند، منتظرند، خیلی هاشان هم تلفن می زنند. بعد انگار نه انگار که من آن جا ایستاده بودم ، روش را کرد آن طرف ومشغول کارش شد . برگشتم .

آمدم بیرون ، نشستم همین جا ، زیر این هره ، روی همین نیمکت ومثل حالا زل زدم به شرشر باران از آن به بعد هرروز آمده ام این جا ، تا همین حالا که تصمیم گرفته ام از تهران بزنم بیرون همین طور می آمدم این جا می نشستم و زل می زدم به مسافرهایی که می آیند و می روند . مهرداد توسلی ، جاده ی چالوس و آن لهجه ی شیرین شمالی که بعدها یادم آمد. هرچه هست همان جاست . راستی مقصد شما کجاست ؟

ـ انزلی !

ـ خوب درست شد ، حالا بیایید یک کاری بکنیم ، خوش دارم برویم تو واگر از اتوبوس خبری نبود ، بلیت هامان را بکوبیم توصورت شان وبا سواری برویم مهمان من .

محمدرضا گودرزی



همچنین مشاهده کنید