پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

شکستن آینه ها فریادی از سکوت


شکستن آینه ها فریادی از سکوت

نقش آینه و زمانه

نگاهم را زیبا معنا می کنی ، آوایم را می شنوی، تنهایی، تنهایی نمی‌دانی، میهمانی، عاشق نمی‌مانی، لرزان در دستان مادربزرگ، اما لحظه ی او را آرام نمی گذاری، چهره‌اش را نمایان داری و لحظه لحظه شکستنش را جشن می‌گیری. وجودم را در تو نمی بینم ، مگر تو آینه نیستی ؟ چرا دیده ات، نگاه دل را نمی بیند؟ دیدۀ عاشق را گمرنگ تر از دیروز و چشمۀ اشکش را جوشان ترازامروز ،هویدا می داری تا شاید اشک ها ، شوری دیگر یابد و معشوق را پرده ای باشد ، کار تو نما یشِ سوزو آه وفریاد است وبازی در تاریکی شب و در پچ پچِِ سایه ها خواندن ، زمانی دروجود خود ماندم که آینه چه سرودی برلب زمزمه می کند ، گاه بلندو خیزان ،گاه نرم وگریان ، پس چرا خندۀ گونه هایم را نمی بیند ؟ دردم را در دامن می پیچم ، تا بر کوهساردوان شوم تا شاید گمشده ام رادر قلۀ زمان بیابم ، روزگار را همزبانی یابم ، یا در آغوش زمان لحظه ی بمانم ، اما نه ، زمان هراسان ،لگامِ اسب خود را بردست باد سپرده است. شتابان به سوی نگاه آینۀ ، باز می گردم شاید سیمایی دیگر بیابم یا آن سویِ نگاه ،صداقت رویا را دریابم تا باران بهاریش چشما نم را لمس کند ، یافتم،یافتم ، کویر آینه ی دیگرست که هر آنچه دارد به دور از ریا ودورغ برایت آشکار می سازد ، در کنا رش می نشینم ، کویر آرام وبا صفا است ، این جا سراب هم رنگی دیگر می یابد ،دمی در کاروانسرای کویر آینۀ وجودم را می یابم تنها وسرگردان ، در خلوت سکوت در سایه سار دیواری گاه گلی ،آرامیده وبا آهنگی خسته، حرکت قافله روزگار را بدرقه می کند .

رفت آنکه رفت ، وآمد آنکه آمد بود آنچه بود ، خیره چه غم داری ( رودکی)

این جا خورشید هم رنگی دیگرست بررویای صداقت کویر، سوزان تر می تابد تا شبنم بهاری میهمان ، را با خود ببرد، شبنم آینه ای بود برای بوته کویر ، که هنوز خستۀ راه به راه دیگر رفت ، بوته درآینۀ وجود خود ماند وبا لبخندی سرد پیام داد که ماررا غمی نیست .

زندگانی چه کوته وچه دراز نه به آخر بمرد باید باز ؟ (رودکی )

پاسخی برایم نیست ، راهی دیگر می یابم ، سرگردانم و حیران ، کوچه پس کوچهای زمان را پنجره ای می یام ، بالها یم را می خواهم اما نه می خواهم ،گام هایم را بر شیشه های زمان بکوبم شاید صدایم را بشنود ، آینه ای می خواهم ، وجودم را بیابم با او فریاد بزنم تا درونم را ببینم ، از او بشنوم پیامی تا نقشی بردیوار سکوتم باشد ،نا گه ،قاصدگی از کنار پنجره آرام آرام ، در سیمای نگاهم پیچان شد و رقص کنان در د نیای حیرانم برپاها یش لغزید وسرودی خواند،

چه نشینی بدین جهان هموار که همه کار او نه هموار است

این جهان پاک خواب کرداراست آن شناسد که دلش بیدار است (رودکی )

چگونه دل را بیدار کنم ؟ هنوزوجودی نیافته ام ، مژگان خسته از آوار سکوت، برنور دیده، گریا نند ،اشک ها می نوازند، صدای شکستن آینۀ درون را می شنوم ، اشکها می شکنند و می ریزند وصدای فریاد آینۀ درون همه جا می پیچد ، گاهی شکستن ، آهنگ فریاد است ، فریادی بر هرآنچه که تا دیروز در زیر سایۀ سکوت ،دور بود . آسمان رنگی دیگر می شود ، سرخی آفتاب ته پیالۀ شب بیدا ر است وستارگان را آواره دارد، حیرانی عاشق ، زانو دربغل شب ، در کنار جویی تکیه بر بیدی ، درخشش اشکا نش را آرامشی می بیند تا دمی بیارمد، خواب گناهی دیگر می شود رازها را پنهان دارد ونهان را آشکار می آورد خواب گریه واشک را بیگانه است فر یادها را می شنود ودردل بیدارنمی شود پیر روزگاراست واز چرخش ماه وخورشید دلخسته نمی ماند ومرغ شب را آواز می دهد

شو تا قیامت آید زاری کن کی رفته را به زاری بازآری ؟ (رودکی )

سپیده شوری دیگر می آورد صبح از راه رسید ، سایۀ رقص برگها، بردیوار اتاق لرزان است آینه درگوشۀ اتاق همانند دیروز خندان است هنوز زمزمه دارد سخن نمی گوید ، آینه زبا ن زمانه می شود ، روزگار عمررا به تاراج می برد وآینه آن را درچهره به نمایش می گذارد تا بدانی که دیر زمانی است زیسته ای در غفلت خورو خواب مانده ای، هیچ فراری نیست افسوس آینه هنوز ناسازگاراست ،بانوی ِ شیرین سخنی با آینه چنین سخن می گویید :

ای آینه ما را زغم آزاد توان کرد یکره بدورغی دل ما شاد توان کرد

ویرا ن نشود قصر دل انگیز حقیقت ما را بدروغی اگر آباد توان کرد

دانم که درین چهره زتصویرجوانی چیزی نتوان یا فت کزویا د توان کرد

بااین همه از نقش دروغین جوانی زاندیشۀ پیری دلم آزاد توان کرد (ژاله )

آینه پیش ازآنکه، درددلِ بانوی عاشق به پایان برسد آشفته ودلگیر فریاد می زند ،

امروز جوانی به تو دادن نتوان لیک بتوان ز تو پرسید که دیروز چه کردی

روزی که غنی بودی و زیبا وجوان بخت در سایه آ ن طالع فیروز چه کردی

گیرم که جوانی وجمال آید وزرنیز هم پیر وتهی دست شوی بار دگر نیز(ژاله )

آهی سوزان وجودم را فرا می گیرد هر دم کاروان زمان در شیپورخود می دمد وآرام نمی یابد ،پیر سواران را راهی دیگر می دهد آوازی دیگر می شنوی ، پیری ناله سر می دهد، ناگه برخود لرزان می شوی ،

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نوجوان شوم ونوکنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند من موی از مصیبت پیری کنم سیاه (رودکی )

ماندم در شناخت آینه وجود و شکستم دردرون وراهی از کویر وکاروان زمان نیافتم شاید راه را به بیراه رفتتم اما نماندم ، قا یقی ساختم، نه،نه ، با کوهان شتری آرام گرفتم وآموختم که درطوفان زمان چشمانم را نبند م اما افسوس که ،

یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد

دادیم و هیچگه نشدیم از زمانه شاد

(سنایی)

درون رهایم نمی کند گویی صدایی می شنوم ، آرامشی می یابم آری من بیهوده براین سفرنمی روم ، شاید نیمی ازپرندۀ عمر بر ناگه پر زند، اما هنوز نیمی دیگر مانده است، امیدوار در آینه نیاز، به دیدن رویی زیبا می روم ، یاری از چهره نمی خواهم ، زیبا وزشت شدن راز روزگار نیست، پیر وجوان بودن نامه ماندن نیست ،مولایم را می جویم ،بی اختیار به سراغ گنجینۀ این بزرگوار می روم ، آرامشی می یابم در تنهایم بزرگی را می یابم ، برخود می بالم که درحیرانی وجودم ،درخشش چراغی روشن را حس می کنم ،چراغی که درتاریکی شب ، راهبری است برای یافتن کلما ت گوهربار: در داستان زندگی آغازین آدم (ع) واعزام پیامبران (ع) در نهج البلاغه چنین فرموده شده :" فَلَمّا مَهَدَ أَرضَهُ،وَأَنفَذَ أَمرَهُ،اُختَارَآدَمَ(ع) ........: هنگامی که خدا زمین را آمادۀ زندگی انسان ساخت وفرمان خود را صادر فرمود آدم را از میان مخلوقاتش برگزید .........اما آدم به آنچه نهی شد اقدام کرد وعلم خداوند دربارۀ او تحقّق یافت ، تاان که پس از توبه ، اورا از بهشت به سوی زمین فرستاد ، تا با نسل خود زمین را آباد کند ، وبدین وسیله حجت را بربندگان تمام کرد وپس از وفات آدم ( ع) زمین را از حجت خالی نگذاشت ومیان فرزندان آدم وخود ، پیوند شنا سایی برقرار فرمود ، وقرن به قرن حجّت ها ودلیل ها برزبان پیامبران برگزیده آسمانی جاری نمود تا اینکه سلسلۀ انبیاء پیامبر اسلام ، حضرت محمد(ص)به اتمام رسید وبیا ن احکام وانذار وبشارت الهی به سرمنزل نهایی راه یافت . "

احساس می کنی باری، از خود رها شده ای ، پشت در های بسته نمانده ای ، از آینۀ طاقچۀ اتااق تا آینۀ دل راهی نیست ، باید شکست تا فریاد رسیدی دید ، فریاد رسی که توبه پذیراست ومهربان ،پرهایم را یافتم ، یافتم درتنهای کوچکیم را ، نواختم آهنگ دلم را ، شناختم معبودم را ، آموختم از سخنان مولایم که پروردگارمان توبه پذیرو مهربان است ، پس من را هم بی هدف وپوچ براین سرای میهمان نکرده است واما حیرانی و سرگشتگی را سرودی است که باید یا فت و هردم زمزمه کرد .خدایا دل شکسته ام از عشق توست ، خدایا این هدیۀ ، هدیۀ توست ، معشوقم همۀ آینه ها از من ، فقط لحظه ای نگاه از تو .

نویسنده و پژوهشگر: زهرا جلوداریان، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد نجف‌آباد

منابع :

۱-نهج البلاغه ، ترجمۀ محمد دشتی ،مؤسسۀ تحقیقاتی امیرالمؤمنین (ع)

۲-دیوان بانوعالمتاج قائم مقامی ،سازمان چاپ خواجه

۳-تازیانه های سلوک ، دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ،چاپ نقش جهان

۴-اشعار رودکی ،مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر



همچنین مشاهده کنید