سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

بخش هایی از کتاب در دست انتشار «کلمات» اثر ژان پل سارتر نفرت از کلمات


بخش هایی از کتاب در دست انتشار «کلمات» اثر ژان پل سارتر نفرت از کلمات

لوییز که ملوس و تپل و کلبی مسلک و خوشرو بود, انکار مطالق شد با یک بالاانداختن ابرو, با یک لبخند نامحسوس, بی آنکه کسی متوجه شود, تمام رفتارهای تکبرآمیز را رای خود بی اعتبار می کرد

● خواندن

حوالی سال ۱۸۵۰ در آلزاس آموزگاری که از دست فرزندان خود به ستوه آمده بود، به خواربار فروش شدن رضا داد. این شخص که درصدد یافتن راهی برای جبران این تنزل مقام بود غبه خود گفتف حال که از تربیت اذهان دست برداشته، یکی از پسرانش انفاس را تربیت خواهد کرد و در خانواده کسی کشیش خواهد شد. این کس شارل خواهد بود. اما شارل از زیربار این کار شانه خالی کرد و ترجیح داد در پی زن سوارکاری برود که در سیرک برنامه اجرا می کرد.

عکسش را رو به دیوار کردند و بردن نامش را قدغن. نوبت که بود؟ آگوست شتابان به تقلید از ایثار پدری پرداخت و وارد دادوستد شد و موقعیت خوبی به هم زد. مانده بود لویی که استعداد بارزی نداشت، پدر بر این پسر آرام مسلط شد و او را در چشم بر هم زدنی کشیش کرد. بعدها لویی فرمانبرداری را تا آنجا پیش برد که کشیش دیگری، آلبر شوایتزر را که با کارهایش آشنا هستیم، پدید آورد.

شارل زن سوارکار را نیافت؛ اما حرکت جانانه پدر تاثیر خود را بر او نهاده بود، چون در تمام زندگی علاقه به تعالی را حفظ کرد و ذوق و شوق خود را صرف ایجاد موقعیت های مهم به مدد رویدادهای کوچک کرد. شارل، همان طور که خواهیم دید، در فکر طفره رفتن از زیر بار رسالت خانوادگی نبود، بلکه آرزومند آن بود که خود را وقف شکل تعدیل یافته ای از معنویت کند، وقف پیشه ای مقدس که زنان سوارکار را برایش مجاز بداند.

تدریس کار به درد بخوری بود؛ شارل آموزش آلمانی را برگزید. از رساله ای درباره هانس زاکس دفاع کرد، در تدریس زبان روش مستقیم را که بعدها فکر کرد خودش مبدع آن است، اختیار کرد و با همکاری م.سیمونو کتاب آلمانی معتبری منتشر کرد و موفقیت حرفه ای سریعی به دست آورد و محل کارش از ماکون به لیون و سرانجام به پاریس انتقال یافت. در پاریس، روز توزیع جوایز نطقی کرد و این نطق به افتخار چاپی جداگانه نائل شد؛«آقای وزیر آموزش و پرورش، بانوان، آقایان، فرزندان عزیزم، محال است حدس بزنید که امروز می خواهم درباره چه چیز با شما سخن بگویم! درباره موسیقی!» در خواندن اشعار بنا به مناسبت دست همه را از پشت می بست.

در گردهمایی های خانوادگی عادت داشت، بگوید؛«لویی از همه مومن تر است؛ آگوست از همه ثروتمندتر است؛ من هم از همه باهوش ترم.» برادران می خندیدند، زنان شان لب به دندان می گزیدند. در ماکون، شارل شوایتزر با لوییز گیمن، دختر مشاور حقوقی کاتولیکی ازدواج کرد. لوییز از ماه عسل خود متنفر بودغروز عروسیف شارل پیش از پایان غذا او را از سر میز بلند کرده و به عجله در قطار انداخته بود. لوییز حتی در ۷۰ سالگی از سالاد تره فرنگی ای که در بوفه ایستگاه راه آهن برایش آورده بودند یاد می کرد؛«تمام قسمت سفید تره فرنگی را برای خودش برداشت و قسمت سبز را برای من گذاشت.»

۱۵ روز را بدون برخاستن از پشت میز غذا در آلزاس گذراندند؛ برادران داستان های دل به هم زن را به گویش محلی برای یکدیگر نقل می کردند؛ کشیش پروتستان گهگاه به طرف لوییز برمی گشت و از سر نوعدوستی مسیحایی داستان ها را برایش ترجمه می کرد. لوییز برای نجات خود از شر نشانه های مهرورزی، که او را از رابطه زناشویی معاف کرد و به او حق جداکردن اتاق خوابش را داد، درنگ نکرد؛ از سردردهایش گفت، عادت به تمارض کرد، از سر و صدا، هیجان، شور و شعف، خلاصه تمامی زندگی زشت و خشن و نمایشی شوایتزرها منزجر شد.

افکار این زن سرزنده و بدجنس، اما سردمزاج، ساده و غلط بود، چون شوهرش درست و پیچیده می اندیشید؛ مرد دروغگو و خوش باور بود، برای همین زن به همه چیز بدگمان بود، ]مثلا می گفت[ «ادعا می کنند که زمین می چرخد؛ چه چیز درباره آن می دانند؟» لوییز که در میان متظاهران متقی محاط شده بود، از تظاهر و تقوا بیزار شد. این واقع بین حساس که در خاندانی متشکل از روح باوران زمخت سرگشته گشته بود، بی آنکه آثار ولتر را خوانده باشد، از سر مخالفت، طرفدار ولتر شد.

لوییز که ملوس و تپل و کلبی مسلک و خوشرو بود، انکار مطالق شد؛ با یک بالاانداختن ابرو، با یک لبخند نامحسوس، بی آنکه کسی متوجه شود، تمام رفتارهای تکبرآمیز را رای خود بی اعتبار می کرد. هیچ کس را نمی دید، چون بیش از آن غرور داشت که برای مقام اول سر و دست بشکند و بیش از آن خودپسند بود که به مقام دوم اکتفا کند.

می گفت که «باید بدانید چه کار باید بکنید تا مردم شما را بخواهند.» اول او را خیلی خواستند، اما بعد کم و کمتر و سرانجام، بر اثر ندیدن، او را از یاد بردند. دیگر صندلی دسته دار یا تختش را تقریبا ترک نمی کرد. شوایتزرها که طبیعت گرا و خشکه مقدس بودند - جمع این دو فضیلت بیش از آنچه گمان می رود در افراد نادر است - به حرف های بی پرده علاقه داشتند که در عین آنکه به نحو بسیار مسیحایی جسم را تحقیر می کرد، توافق تمام و کمالشان را برای اعمال طبیعی برملا می کرد؛ لوییز شیفته سخنان سرپوشیده بود. رمان سبک زیاد می خوهند و در آن بیش از طرح داستان، حجاب شفافی را که رمان در آن پیچیده شده بود، می ستود. با حالت سنجیده ای می گفت؛ «جسورانه است. خوب نوشته شده.

درنگ نکنید، هولناک است، معطل نشوید!» این زن معصوم گمان می کرد که با خواندن دختر آتش آدولف بلو از خنده غش خواهد کرد. از شرح داستان های شب زفافی که همیشه بد تمام می شد، خوشش می آمد، ]در این داستان ها[ گاه شوهر به سبب شتاب خشونت بارش گردن زن را چنان به چوب تخت می کوفت که خرد می شد و گاه، همسر جوان را صبح روز بعد، درحالی که به گنجه پناهنده شده بود، برهنه و مجنون باز می یافتند.

لوییز در اتاق نیمه تاریکی بسر می برد؛ شارل وارد اتاقش می شد، کرکره ها را کنار می زد، همه چراغ ها را روشن می کرد، لوییز دستش را بر چشمان می نهاد و نالان می گفت؛ «شارل! کورم می کنی!» اما مقاومت هایش از حدود مخالفت صوری فراتر نمی رفت. احساسش به شارل ترس، کدورت شدید، گاهی هم، البته اگر به او دست نمی زد، دوستی بود. لوییز به خصوص همین که شارل به فریادزدن می پرداخت، تسلیمش می شد. عجبا که از شارل صاحب چهار فرزند شد؛ یک دختر که در خردسالی از دنیا رفت، دو پسر و یک دختر دیگر. شارل از سر بی توجهی یا احترام، اجازه داده بود که فرزندان براساس مذهب کاتولیک تربیت شوند. لوییز بی ایمان از سر نفرت از مذهب پروتستان آنان را مومن بار آورد.

دو پسر جانب مادرشان را گرفتند؛ لوییز آنها را به تدریج از آن پدر تنومند دور کرد؛ شارل حتی متوجه نشد. ژرژ، پسر ارشد، وارد مدرسه پلی تکنیک شد؛ امیل، پسر دوم، معلم آلمانی شد. این دایی حس کنجکاوی ام را برمی انگیزد؛ می دانم که مجرد ماند، اما در عین حال می دانم با آنکه به پدر علاقه نداشت، در همه چیز مقلدش بود. روابط پدر و پسر سرانجام تیره شد؛ آشتی کنان های به یادماندنی ترتیب یافت.

امیل زندگی خود را پنهان می کرد؛ مادرش را می پرستید و تا پایان عمر عادت دیدار سرزده و مخفیانه از او را حفظ کرد؛ امیل سر تا پای مادر را غرق بوسه و نوازش می کرد، بعد به صحبت درباره پدر می پرداخت، اول به طعنه، بعد با خشم، دست آخر هم با به هم زدن در اتاق مادر را ترک می کرد. به گمانم لوییز امیل را دوست داشت، اما این پسر او را می ترساند. این دو مرد خشن و پرتوقع او را خسته می کردند. لوییز ژرژ را، که هیچ گاه حضور نداشت، به آنها ترجیح می داد. امیل در سال ۱۹۲۷ از تنهایی دچار جنون شد و جان سپرد؛ زیر بالشش یک هفت تیر یافتند؛ صد جفت جوراب سوراخ و بیست جفت کفش کهنه در چمدان هایش بود.

آن ماری، دختر کوچک تر، کودکی را بر صندلی گذراند. به او یاد دادند که احساس کسالت کند و خودش را صاف نگه دارد و دوخت و دوز کند. استعدادهایی داشت، خیال می کردند که اگر این استعدادها را بلااستفاده بگذارند، نشانه تشخص است؛ باطراوت بود، این را نیز کوشیدند از او پنهان کنند. این بورژورهای فروتن و مغرور زیبایی را فوق امکانات یا دون وضعیتشان می پنداشتند و آن را برای مارکیزها و زنان خودفروش مجاز می شمردند.

غرور لوییز به کلی عقیم بود؛ از بیم آنکه فریب بخورد، بارزترین صفات را در فرزندان و شوهر و خودش نفی می کرد؛ شارل بلد نبود زیبایی را در دیگران تشخیص دهد و آن را با سلامتی اشتباه می گرفت؛ از هنگام بیماری همسرش، خود را با بانوان آرمان گرای نیرومند و سبیلو و خوش آب و رنگ و سالم تسلا می داد. پنجاه سال بعد، هنگام ورق زدن آلبوم خانوادگی، آن ماری متوجه شد که زیبا بوده است.

تقریبا در همان ایامی که شارل شوایتزر با لوییز گیمن آشنا شده بود، پزشک دهکده ای با دختر یکی از ملاکان ثروتمند پریگور ازدواج کرد و با او در خیابان بی روح و اصلی تیویه، روبه روی داروخانه مستقر شد. فردای ازدواج معلوم شد که پدرزن یک پاپاسی هم ندارد. دکتر سارتر، که خشمناک شده بود، چهل سال تمام بدون آنکه کلامی با همسرش سخن بگوید، با او زندگی کرد؛ سر سفره، با استفاده از علامات منظورش را بیان می کرد، زنش سرانجام او را «پانسیونر من» نامید. با این همه، دکتر سارتر در یک بستر با او می خوابید و گاهگاه، بدون ادای کلمه ای او را باردار می کرد. بدین ترتیب همسرش برای او دو پسر و یک دختر آورد؛ این فرزندان سکوت را ژان باتیست، ژوزف و هلن نامیدند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید