پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

ناصری که من می شناختم


ناصری که من می شناختم

دو خاطره از زندگی با ناصر تقوایی

۱- پس از یک‌ سال زندگی در «اسکو»ی آذربایجان شرقی که نزدیک تبریز و یکی از سردسیرترین نقاط ایران محسوب می‌شود، به بندر لنگه که از گرم‌ترین مناطق این سرزمین پهناور است، کوچ کردیم. پدر، کارمند گمرک بود و به تبع ماموریتی که به او داده می‌شد مجبور بود برای خدمت، به شهرها و بنادر مختلف برود. چون مدت ماموریت‌ها معمولا کمتر از یکی/دو سال نبود، مجبور می‌شد خانواده را نیز با خود ببرد، دو خواهر و دو برادر بودیم که همراه پدر و مادر، وارد بندر لنگه شدیم. دو برادر دیگرمان که از ما بزرگ‌تر بودند به دلیل دبیرستانی‌بودن، در آبادان ماندند. من پنج‌ساله بودم و ناصر به همان اندازه از من بزرگ‌تر بود و در کلاس سوم یا چهارم ابتدایی درس می‌خواند. به یاد دارم که یک‌سال پس از ورودمان به بندر لنگه، من هم به همان مدرسه‌یی که ناصر در آن درس می‌خواند می‌رفتم، که البته تنها مدرسه‌ آنجا هم بود که فقط دوره‌ ابتدایی داشت و برای تحصیل در دوره‌های بالاتر باید به شهرهای بزرگ‌تر می‌رفتیم. در همین دوره‌ دبستان بود که من ناظر نخستین کارهای هنری ناصر و پنج، شش نفر از دوستان و هم‌کلاسی‌هایش بودم. آنها غالبا در حیاط بزرگ مدرسه دور هم جمع می‌شدند و با یکدیگر بحث و گفت‌وگو می‌کردند. دورادور آنها را می‌پاییدم و به همین‌دلیل حرف‌های آنها را نمی‌توانستم بشنوم، فقط بعد از تعطیلی روزانه‌ مدرسه که همراه آنها به خانه‌هایمان می‌رفتیم بعضی از حرف‌هایشان را می‌شنیدم، اما چیزی از آنها سردرنمی‌آوردم. بعدها که ادامه‌ جلسات‌شان را در خانه‌ ما ادامه می‌دادند، آرام‌آرام چیزهایی دستگیرم می‌شد و می‌فهمیدم که در تدارک انجام یک بازی غریب هستند. تمرین‌هایی انجام می‌دادند و با کاغذ، مقوا و پارچه‌های مختلف رنگی، لباس، سپر و شمشیر درست می‌کردند، تازه دستگیرم می‌شد که می‌خواهند بازی‌ای به نام «نمایش» را در یک روز جمعه و به ویژه با فروختن بلیت، در حضور تماشاگران برپا کنند. اینجا بود که حس حسادتم گل می‌کرد و از آنها می‌خواستم مرا هم به بازی بگیرند، اما جواب همیشه منفی بود: «نمی‌تونی، تو هنوز خیلی کوچیکی!» تنها کاری که از دستم برمی‌آمد اشک‌ریختن بود و دویدن به سمت مادر که درحال کار‌کردن بود، از آشپزخانه بیرون می‌آمد و رو به ناصر فریاد می‌زد: «ناصر، اینو هم بازی بدین دیگه، سرمو برد!» و ناصر هم جواب می‌داد: «آخه نمی‌تونه مادر، خب بیاد همین‌جا بشینه نگاه کنه!» اما من دست‌بردار نبودم و شدیدتر از قبل گریه می‌کردم و ناصر هم مجبور می‌شد که مرا مشغول به کاری کند که شاید هم‌ هیچ ربطی به نمایش آنها نداشت. در یکی از روزهای دیگر که باز هم همین بساط برپا بود و گریه و زاری‌هایم تمامی نداشت، ناصر، به ناچار قول داد که چند روز دیگر که بازی اصلی شروع خواهد شد، مرا هم به بازی بگیرد. به او اعتماد کردم و آرام شدم. عاقبت، جمعه‌ موعود فرارسید و گروه مشغول چیدن صحنه شدند و با دو ملحفه‌ بزرگ، پرده را هم نصب کردند و چند حصیر بافته‌شده از برگ‌های نخل را هم به جای صندلی برای تماشاگران روی زمین پهن کردند. از صبح جمعه بلیت‌فروشی را آغاز کردند، هر بلیت پنج ریال قیمت داشت که روی کاغذهای کوچک یک شکل و اندازه، نوشته بود: «قیمت ۵ ریال».سرانجام، نیم‌ساعت مانده به زمان اجرا همه‌چیز آماده‌ شده بود و تماشاگران که حدود بیست، بیست‌و‌پنج نفر بودند، روی حصیرها نشسته و انتظار می‌کشیدند.

پشت پرده، همه‌ بازیگران، لباس پوشیده و مجهز آماده‌ به صحنه‌رفتن بودند و تنها من بلاتکلیف در گوشه‌یی در انتظاری کشنده به سر می‌بردم. ناصر که آخرین توصیه‌ها را به گروه تذکر می‌داد در یک لحظه نگاهش به من افتاد، از دیدن چهره‌ درهم و اخموی من حس کرد که احتمالا فاجعه‌یی در حال رخ‌دادن است و بدون درنگ به طرفم آمد و یک لباس سربازی را که کمی هم گشاد بود، تنم کرد و کلاه مقوایی را روی سرم گذاشت و سپر و شمشیر را هم به دستم داد و با لحنی که دلخوری از آن می‌بارید رو به من گفت: «تو حالا یه سربازی، سپر و شمشیر رو هم همیشه این‌جوری بگیر، جات هم اینجاست، هیچی نمی‌گی، تکون هم نمی‌خوری، فقط صاف و محکم همین‌جا می‌ایستی، فهمیدی؟» و من از ترس اینکه نقشم را از دست بدهم، فقط با سر جواب مثبت دادم. ماجرا با رفتن اعلام‌کننده برنامه جلوی صحنه، آغاز شد: «تماشاچیان عزیز! خوش آمدید! اکنون نمایشنامه‌ نادرشاه افشار آغاز می‌شود... » و با نام‌بردن از بازیگران و نقش‌هایشان و معرفی کارگردان و نویسنده، پرده کنار رفت و نمایش که حدود یک‌ساعت زمان می‌برد، آغاز شد و من طبق دستور کارگردان تمام یک‌ساعت را بدون هیچ حرکتی، نقشم را بازی می‌کردم، مثل یک چوب خشک و این طوری بود که ناصر شد ‌کارگردان و من... هرگز...!

۲- صبح یک روز گرم و شرجی، در تنها مسافرخانه‌ بندر لنگه، همه‌ عوامل «ناخدا خورشید» را برای رفتن به سر صحنه آماده کرده بودم. عده‌یی وسایل را به طرف وانت می‌بردند و چند نفری نیز هنوز مشغول خوردن صبحانه بودند. برای برداشتن وسایلم از اتاق، به طبقه‌ بالا رفتم. اتاق‌ها در دو طرف یک راهروی نسبتا طولانی قرار داشتند و اتاق من نزدیک پلکان. راهرو خلوت بود، در اتاق را باز کردم، اما هنوز داخل نرفته بودم که دیدم در اتاق ناصر -که در انتهای راهرو بود- باز شد و یکی از همکاران بیرون آمد، به نشانه‌ سلام، دستی به سوی هم تکان دادیم، اما هنوز دست‌هایمان پایین نیامده بود که فریادی جانخراش که به ضجه شبیه بود هر دوی ما را در جا میخکوب کرد، شوک‌زده به سمت اتاق ته راهرو دویدم. از همکارمان پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ اما او که کمی ترسیده بود، من‌من‌کنان گفت: «خبر فوت غلامحسین‌ ساعدی را به آقای تقوایی اطلاع دادم. به خدا نمی‌دانستم اینجوری می‌شه.»

۳- دکه‌ روزنامه‌فروشی، تا منزل مادر، حدود ۱۵۰متر فاصله داشت. مثل اکثر مواقع روزنامه‌ام را خریدم و در راه، تیترهای صفحه‌ اول را یک‌به‌‌یک می‌خواندم. به خانه نزدیک شده بودم که ناگهان در گوشه‌یی از صفحه‌ اول، عکس کوچکی از مرحوم علی حاتمی را دیدم. پاهایم سست شدند، با وجود اینکه خبر کنار عکس را هنوز نخوانده بودم، اما حدس می‌زدم که خبر ناگواری خواهد بود. جلوی آسانسور ساختمان، چند لحظه‌یی ایستادم و خبر کنار عکس را خواندم، متاسفانه حدسم درست بود. علی حاتمی فوت کرده بود. تا به طبقه چهارم برسم، به این فکر می‌کردم که چگونه قبل از دیگران موضوع را به ناصر اطلاع بدهم. خبر مرگ یکی از بهترین دوستان و همکارانش را. ناصر، همیشه احترام خاصی برای حاتمی قایل بود. بی‌آنکه به راه‌حلی رسیده باشم زنگ در خانه‌ مادر را فشار دادم... رفتم داخل، با صدایی آهسته از مادر پرسیدم: «ناصر بیدار شده؟» مادر جواب داد: «آره، امروز زودتر از همیشه بیدار شد، مگه قرار جایی برید؟» گفتم: «نه مادر، راستش نمی‌دونم، شاید...»

در زدم، صدایش را شنیدم که مثل همیشه گفت: «بله... » رفتم توی اتاق، بعد از سلام و احوالپرسی، گوشه‌ دیگر تخت نشستم و گفتم: «چه خبر؟» لحظه‌یی کوتاه، با تردید نگاهم کرد، بعد گفت: «خبری نیست، تو چه خبر؟» پس از کمی مکث، گفتم: «هیچی... » و لحظه‌یی بعد ادامه دادم: «... شنیدم حاتمی دیروز دوباره حالش بد شده، دیشب هم دیگه نتونسته مقاومت کنه و...»نتوانستم ادامه بدهم... حس کردم حرفم را کاملا واضح شنیده، اما انگار نمی‌خواست باور کند، با لحنی نگران پرسید: «از کی داری حرف می‌‌زنی؟» گفتم: «علی حاتمی»نگاهش را آرام به دیوار روبه‌رو انداخت و هیچ حرفی نزد... کمی بعد احساس کردم که بهتر است تنها باشد، بلند شدم و درحالی که بیرون می‌رفتم گفتم: «من توی سالن هستم، کاری داشتی خبرم کن.» این‌بار انگار صدایم را نشنیده بود، اما دیدم که آرام روی تخت دراز کشید و من برای دومین بار در زندگی‌ام حلقه‌های اشک را در چشمانش دیدم. یقین دارم او برای اکبر مشکین، علی نراقی (نویسنده و بازیگر فیلم آرامش در حضور دیگران)، پرویز فنی‌زاده، سهراب شهید‌ثالث، بهرام شهباز‌زاده (دوست صمیمی‌اش)، سیروس طاهباز، م. آزاد، منوچهر آتشی، فرخ غفاری، رسول ملا‌قلی‌پور و... در خلوت و درون خود اشک‌ها ریخته است. ناصر بسیار باگذشت و عاطفی ا‌ست و تظاهر در او هیچ راهی ندارد، اما از طرف دیگر، حین کار، بسیار جدی، سختگیر و بی‌گذشت است البته با دلیل و منطق درست.

محسن تقوایی



همچنین مشاهده کنید