جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

صندلی روبه رو خالی است


صندلی روبه رو خالی است

گفت وگو در دنیای واقعی چه فرقی با دنیای داستان دارد

مطلب حاضر قصد ندارد نحوه مخصوصی از ارائه یک داستان یا گفت وگوهای آن را تحمیل کند و مثلاً بگوید شخصیت ها، تنها از طریق مونولوگ، شعر یا جریان سیال ذهن می توانند به رد و بدل افکار و نیت های خود بپردازند. هر نویسنده یی درخور سبک و شیوه و حس و حال خود می تواند منظور خود را بیان کند اما منوط به اینکه کشف و شهودی صورت گیرد نه کلمات پیش بینی شده و حاضر و آماده یی که شبیه واقعیت است و فقط کاریکاتوری از آن است؛ چون داستان از روی دست واقعیت نوشته نمی شود بلکه خود آن است.

به طور اتفاقی، در خیابان، به دوستی برخوردم که مدت ها بود همدیگر را ندیده بودیم. از غافلگیری دیدن من بعد از چند سال چنان هیجان زده شد که کیف دستی اش را در نانوایی جا گذاشت، که البته زود یادش آمد و هنوز چیزی نرفته بودیم که برگشت و کیفش را گرفت. با هم کمی قدم زدیم و از این در و آن در گفتیم. چنان با هیجان حرف می زد که انگار حتی مجال شنیدن جواب سوال هایش را هم نداشت. البته اول کمی گوش می داد اما بعد متوجه شدم حرف های مرا تندتند تایید می کند تا خودش حرف دیگری بزند که هیچ تناسبی با اظهارنظر من نداشت. حتی وقتی مخالفت می کردم تایید می کرد تا نظری را که من مخالف آن بودم، بگوید. یعنی اصلاً گوش نمی داد، چون فکر می کرد دارم حرف هایش را تایید می کنم، نزدیک یک ساعت توی خیابان حرف زده بودیم و فقط همان چیزهایی را از هم می دانستیم که سه سال پیش هم می دانستیم؛ مثلاً اینکه او هنوز در همان محله زندگی می کرد و من هم همین طور، کارش همان بود که بود، همان شوهر و همان خواهرها و بچه های خواهر را داشت و من هم همین طور و همان رنگ موها و... در مورد اینکه چرا جوان ها این روزها این جوری لباس می پوشند (چون به درد طرح های داستانی او می خورد) و اینکه آیا زن هایی که پشتیبان مالی و سواد درستی ندارند، سر عقد باید از مهریه چشم پوشی کنند یا نه، به هیچ نتیجه یی نرسیدیم، اگرچه او چیزهایی گفت و من چیزهایی.

مطرح کردن گفت وگو در دنیای واقعی در مقایسه با دنیای داستانی، موضوع تازه یی نیست، هرچند هنوز کمی قلقلک دهنده به نظر می رسد. انگار دیگران همه چیز را در این مورد گفته باشند و مای نویسنده حق اینکه به گفت وگوهای داستانی مان نگاهی دوباره بیندازیم، نداریم. اما وقتی گفت وگوهای دنیای واقعی، گاهی ما را از کوره به در می برد یا مبهوت مان می کند آیا می توان این حوزه حساس را به این راحتی رها کرد؟

به گمان من گفت وگونویسی یکی از دشوارترین بخش هایی است که یک نویسنده با آن درگیر است. او باید هم پیش خودش و هم روی کاغذ آدم هایش را چنان واقعی ترسیم کند که آنها را دفعتاً به حرف دربیاورد.

این حرف ها باید مثل خود داستان حیرت آور بوده و ارزش نوشته شدن داشته باشند؛ آدم های حیرت آور با گفت وگوهای حیرت آور.

اگر خیال و واقعیت را دو سر یک پیوستار بگیریم، اغلب گفت وگوهای واقعی در دنیای واقعی نا امید کننده اند، حال آنکه، از آن سو، گفت وگوهای مرسوم داستانی جور دیگری ناامید کننده اند. گفت وگو هایی مانند این؛

«در را پشت سر بست. شهلا همان طور وسط سرسرا به در خیره بود. بدریه از پله ها پایین آمد؛

- چرا رنگت پریده مادر؟

- ها، چیزی نیست...

و بازوی بدریه را گرفت؛

- به کسی حرف نزنی ها.

- مادر جان، من کی دهن لقی کرده ام که بار دومم باشد؟

گونه بدریه را بوسید؛

- به مریم هم چیزی نگو.

- به عزیز چی بگویم؟ خودت که می دانی پاپی ام می شود تا سر دربیاورد.

- بگو از همکلاس های قدیمش بود.

- یک چای برایت بیاورم؟

- نه فعلاً هیچی نمی خواهم.»

به نظر می آید هیچ اشکالی در کار نیست، اما این نوع گفت وگو که در آن آدم ها خیلی راحت و شسته و رفته از هم سوال می کنند و راحت به هم جواب می دهند هیچ جایی در واقعیت موجود داستانی ندارد. اینکه گفت وگوهای داستانی باید فقط واقع نما باشند و دلیلی ندارد از زندگی واقعی الگوبرداری شده باشند، حرف درستی است اما تمام حرف نیست.

داستان هایی شسته و رفته و خط کشی شده که به درد کلاس های داستان نویسی می خورند مثل اغلب داستان کوتاه های نویسنده امریکایی ارنست همینگوی (که از روی دستش بسیار تقلید شده و می شود)، با شخصیت هایی که کوتاه و حساب شده، جمله های محکمی به هم می گویند که در زندگی واقعی باید ساعت ها برای بیانشان به آنها فکر کرد. این روزها جایگاه چنین گفت وگوهایی جز در سریال های تلویزیونی که مردم، فقط به دنبال چیزهای قابل پیش بینی هستند کجا می تواند باشد؟ واقع نمایی در گفت وگو وقتی حاصل می شود که واقعیت دروغینی را که به صورت پیرایه به آن آویزان کرده ایم از آن بگیریم. چطور می توان از خواندن آدم های قلابی با زندگی های قلابی در حالی که حرف های قلابی به هم می زنند لذت برد؟ گفت وگوها نه واقع نما که باید به خود واقعیت نزدیک باشند یعنی روح و جانمایه آن باشند. نویسنده با ارائه یک گفت وگوی خوب، ماهیت شخصیت یا شخصیت های داستانی را به خواننده خود نشان می دهد. در واقع، خود شخصیت ها را برملا می کند و این کاری هنرمندانه است. در ادبیات کار دیگری باید صورت گیرد که با واقع نمایی های تلویزیونی که اینقدر همه را تسخیر کرده، فرق داشته باشد.

به نظر می رسد هرچه جمعیت این کره خاکی بیشتر می شود، آدم ها از طریق گفتار کمتر همدیگر را درک می کنند و به همین دلیل تنوع برداشت ها افزایش پیدا می کند. صداها و صحبت ها از همه طرف ما را احاطه کرده اند و مدام از ما خواسته می شود گوش بدهیم. گاهی حتی به صورت دستور درمی آیند، چون به ناچار در جامعه شهری زندگی می کنیم. رسانه های مختلف از طریق وسایل ارتباط جمعی جورواجور مزید بر علت شده اند. جهان به دیوانه خانه یی شبیه شده که کسی به کسی گوش نمی دهد و همه در حال ولوله اند و نه صحبت، آنها هم که به ظاهر شنونده اند فقط به تو زل زده اند و در دنیای هپروت خودشان سیر می کنند.

نویسنده برای نشان دادن این دیوانگی ها یا منظور ها و افکار خود می تواند گفت وگوی شخصیت هایش را با برملا کردن دنیای درونی آنها پیش ببرد و چنین چیزی نه با ارائه گفت وگوهای زیاد- مثل نمایشنامه- که برعکس با گفت وگوهای کم حاصل می شود. یعنی در داستان هرچه کمتر گفت وگو داشته باشیم و افکار و ماجراهای بیشتر، شاید- و نه لزوماً- بهتر باشد. و اگر بخواهیم شخصیت را به صورت غیرمستقیم معرفی کنیم و مجبور باشیم هم برای سبک تر شدن فضا و هم نشان دادن گوشه هایی از هویت او، او را به حرف واداریم، صحبت های او را نه آن طور که در ذهن ما هست- به عنوان نویسنده - بلکه به همان سبک و سیاقی که در ذهن او می گذرد، نشان دهیم، جوری که مثلاً بارها خودش صحبت کند و به مخاطبش اجازه حرف زدن ندهد (همان طور که در زندگی واقعی چنین است) که البته این محتوای ذهنی حتماً لازم نیست به صورت همان چیزی باشد که در ذهن یک شخصیت واقعی می گذرد. چون آدم های عاقل هم دچار هذیان می شوند و تکرار این هذیان ها مسلماً خواننده را خسته می کند. داستان سابجکتیو به نظر ادبی تر از داستان آبجکتیو می رسد. چون آبجکتیوی بودن بیشتر مخصوص سینما و دوربین است با چشمان شیشه یی که نگاهی سردتر دارد، یعنی بهتر از عهده دیدگاه دانای کل برمی آید که راحت تر از روی چیزها می گذرد.

ارائه یک گفت وگوی خوب در متن یک داستان می تواند در خدمت کل آن داستان یا رمان باشد به این صورت که آدم های داستانی با هم حرف می زنند، گاهی هم را می فهمند و گاهی هم نمی فهمند.

شخصیتی ممکن است یک خط یا چند صفحه حرف بزند و این لزوماً برای دریافت پاسخ از شخصیت مقابل او که مثلاً روی صندلی نشسسته و دارد به او گوش می دهد، نیست. به هر حال هیچ پاسخی، یکجا گرفته نمی شود و برای رسیدن به آن باید تلاش کرد. نویسنده می تواند این تلاش را نشان دهد به شرطی که تلاش از جانب شنونده یا گوینده وجود داشته باشد. موضوع فقط مربوط به پرداخت ریزه کاری های روان انسانی و موقعیت پیچیده اوست. همین و بس.



همچنین مشاهده کنید