سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

دختران آفساید


دختران آفساید

فیلم پناهی با دختری شروع می شود که سوار اتوبوس شده و پسرهای درون اتوبوس می فهمند دختر است او همراه جمعیت از اتوبوس پیاده می شود و خودش را به استادیوم می رساند اما مامور نیروی انتظامی می فهمد و او فرار می کند

اینها شش نفرند. کوچک ترین شان امسال سوم راهنمایی را تمام می کند و بقیه دانشجویان یا فارغ التحصیل های رشته سینما و تئاترند. همان شش دختری که می خواهند با تیپ و قیافه پسرانه، خودشان را به ورزشگاه برسانند و فوتبال ببینند. آنها در اولین برخورد با خبرنگارها، همزمان با پخش فیلم در سینما مطبوعات حاضر می شوند و چهره شان را با مانتو و روسری- ظاهر معمول یک دختر ایرانی- به همه نشان می دهند؛ آنها با دخترهای فیلم پناهی، همان پسرپوش هایی که خیلی از سینمایی ها را درگیر بازی هایشان کرده بودند، متفاوتند.

سیما مبارک شاهی، شایسته ایرانی، آیدا صادقی، گلناز فرمانی، مهناز ذبیحی ونازنین صدیق زاده همین شش دختری هستند که نقش های نیمه مستند- نیمه داستانی فیلم جعفر پناهی را جان داده اند. همین هایی که قرار است در این چند خط و چند جمله با حال و هوایشان آشنا شوید. اینها زیاده از حد بنده شهرت سینما نیستند، این را به جرات می توان گفت. زندگی شان بر مدار دیگری می چرخد و یک جایی دور و بر اصل سینما پرسه می زند.

بر همین اساس، ممکن است تا چند سال دیگر ازشان خبری نداشته باشید، پس اندکی صبر کنید. درس شان که تمام شود، اگر یک بازیگر حرفه یی نشدند، قطعاً پشت دوربین اسم شان را زیاد خواهید شنید. شوخی ها و خنده هایشان، حال و هوای فیلم را دارد. تکه هایی که به هم می اندازند، همه یادآوری خاطرات آن چند روز فیلمبرداری است اما مراقبند تا لو ندهند کدام صحنه را روز بازی گرفته اند و کدام صحنه را در روزی دیگر.

اصرار هم فایده ندارد. اصرار که می کنی، یکی شان می خندد و با نگاه از آن یکی اجازه صحبت می گیرد. سیما مبارک شاهی است که می گوید؛ «آن سربازی که کلاه مرا پس می زند واقعی است و من هم واقعاً ترسیدم. فقط به آقای پناهی نگاه کردم.» پناهی هم در گفت وگویش به همین نکته اشاره می کند و از آن لحظه به عنوان یکی از خاطره های فیلم حرف می زند؛ «فقط به سیما گفتم فرار کن و ما پلان بعدی را براساس فرار سیما طراحی کردیم.» دخترها اینقدر دقیق وارد جزئیات نمی شوند. هرکدام خاطره های پراکنده یی دارند و با به زبان آوردن شان همدیگر را تشویق می کنند تا از آن روزها و از آن ساعات و لحظه ها حرف بزنند. حرف هایشان بوی خاطرات رفته را می دهد. خاطراتی که ردی از آینده دارد. دل شان می خواهد آفساید ۲ ساخته شود و اینها دوباره در کنار هم و نزد جعفر پناهی جمع شوند.

همان بحث خاطرات از بقیه ماجراها جذاب تر است. هرکدام از یک جای شهر انتخاب شده اند. یا معرف داشته اند یا پناهی پیدایشان کرده. داستان گلناز و آیدا از بقیه شان متفاوت تر است. یک روز جلوی تئاتر شهر ایستاده اند و رامین راستاد ـ دستیار کارگردان ـ می آید و به گلناز می گوید بیا و تست بده. آن روز من به خاطر اصرار یکی دیگر از دوست هایم به دفتر آقای پناهی رفتم. در همان برخورد اول آقای پناهی به من گفت تو هم بیا و بازی کن، اما اگر با امتحان هایت برخورد داشت چه می کنی؟

من یک لحظه مکث کردم و نگران شدم و آقای پناهی به من گفت که انتخاب شده یی.» پناهی ماجرا را با این جزئیات تعریف نمی کند. اما وقتی پایش می افتد تا از بازیگرهای فیلم حرف بزند، از این انتخاب مثال می آورد. اینکه آن نگاه نگران را می شناسد و می داند که این چهره، توانایی بازی در چنین نقشی را دارد. این انتخاب ناگهانی در زندگی این بچه ها تاثیر گذاشته، تاثیری غیرقابل انکار؛ خودشان این تجربه را دلنشین و دوست داشتنی می دانند منتها خودشان را درگیر نمی کنند. یکی شان می گوید ما که به محیط های سینما و تئاتر رفت و آمد داشته ایم هیچ وقت با فضای سینما درگیر نمی شویم، طوری که بقیه عناصر یادمان برود. ما خودمان هستیم.

خودشان هستند با چند خاطره بیشتر در این چند روزه عمرشان. خاطره یی که تا ابد یادشان می ماند. روز بازی ایران - بحرین به جای اینکه از روی دلخوشی بنشینند پای تلویزیون و حضور ایران در جام جهانی را پیگیری کنند، آنها در جای دیگری از شهر می خواستند با لباس پسرانه قدم به استادیوم بگذارند، آن هم در شرایطی که هیچ کدام علاقه چندانی به فوتبال ندارند. تنها سیما می گوید بین تمام این بچه ها من اهل فوتبال بودم که نقشم هم از همه کمتر به فوتبال مربوط می شود.

فیلم پناهی با همین دختر شروع می شود. دختری که سوار اتوبوس شده و پسرهای درون اتوبوس می فهمند دختر است. او همراه جمعیت از اتوبوس پیاده می شود و خودش را به استادیوم می رساند اما مامور نیروی انتظامی می فهمد و او فرار می کند. فیلم از همان اول با دویدن شروع می شود؛ درست مثل زمان زدن سوت آغاز یک مسابقه فوتبال.

این خاطره های دوست داشتنی از فوتبال را جدی بگیرید. این دخترها که فوتبالی نیستند، حتی خیلی از بازیکن ها را به چهره نمی شناسند. آزمون بازیگری شان دقیقاً در یک صحنه اتفاق می افتد. این هفت نفر می خواهند خودشان را به جای عشق فوتبال ها جا بزنند. اسم فوتبالیست ها را روی زبان می آورند و برای هرکدام جا تعیین می کنند. حتی سر جایی که می ایستند یا آدمی که باشند با هم کل کل می کنند، اما هیچ شناختی از این بازیکن ها ندارند. جذابیت بازیگری است، دیگر. خودشان را در هر نقشی که بخواهند جا می زنند. کافی است نقش ارزشمندی باشد. این دخترها متفق القولند که نقش ارزشمندی بازی کرده اند. نقشی که ماندگار است و اینها تا ابد یادشان می ماند این روزها و این خاطره ها را.

... و خاطره هایی که اندکی ترسناک ترند. گلناز در طول فیلم لباس سربازی تنش بوده و این ترسناک است، چون در دنیای واقعی این جرم محسوب می شود؛ همان طور که در طول فیلم می ترسد که او را دستگیر کنند. حالا تصور کنید، پایان قصه، رهایی این دخترهاست در جشن ملی، در جایی که همه در حال رقص و شادی و پایکوبی هستند.

در یک قسمت از فیلم، همان جایی که مینی بوس ایستاده، وقتی از ماشین پیاده می شوند جمعیت دم می گیرد؛ سرکار باید برقصه، سرکار باید برقصه و دست سربازها را می گیرند و می برند تا برقصانند. در لحظه یی که دخترها هم از ماشین پیاده می شدند، یکهو یک نفر گلناز را با یک سرکار واقعی اشتباه می گیرد؛ «مردم که نمی دانستند اینجا فیلمبرداری است. فکر کردند من هم پلیسم. دست مرا هم گرفتند و کشیدند وسط، من هاج و واج همین طور نگاه می کردم . آقای راستاد هم از آن طرف داد می زد؛ نه، اینو ولش کنید. اینو ولش کنید.»

قبل تر گفتم وقتی بیفتند روی دور خاطره تعریف کردن، دست برنمی دارند. تا یکی این تکه را تعریف می کند، آن یکی از جایی دیگر حرفی برای گفتن دارد؛ «یک روز قرار بود یکسری از ماشین ها برای شادی با ما همکاری کنند و آقای پناهی به من گفتند که بروم و با آنها حرف بزنم و بگویم چه شعارهایی بدهند. رفتم دم یک ماشین که یک مادر و دختر آنجا بودند و دختر از من پرسید تو دختری یا پسر؟

هر چقدر گفتم دختر باورشان نمی شد. آخرش دست دختر را گرفتم که بیاورم و اکیپ فیلمبرداری را ببیند. یکهو مادرش پرید به من که دست نزن به دختر من. از حد خودت تجاوز نکن و...»

خاطره ها که تمامی ندارد؛ اگر فرصت کنند کمی جدی شوند، چنین جملاتی را از زبان شان می شنوید؛ «آقای پناهی دست ما را خیلی باز می گذاشتند، مثلاً صحنه یی که من با شایسته وارد می شوم و حرف می زنیم دیالوگ های کلی را به ما می دادند ولی بقیه اش دست خودمان بود. یکی شایسته می گفت، یکی من می گفتم. بعد کات می دادند و روتوش کلی را انجام می دادند. می گفتند این یکی اضافه بود و آن یکی خوب بود.

آن را حذف کن و این را ادامه بده.» گلناز اینها را تعریف می کند و ادامه حرف ها برمی گردد به طرفداری از فیلم و حس های خودشان. حس هایی که نمی توانند نادیده اش بگیرند. بالاخره یک دوره شیرین از زندگی شان است؛ «هرکدام از شخصیت های ما جای شناسایی داشت. هر کدام جای خودمان را داشتیم.

حتی کسی که کمترین تایم زمانی را بازی می کرد هم دیده می شد.» اینها حرف های آیدا است. حرف هایی که دنباله اش گره می خورد به جملات مهناز؛ «یک بار به آیدا گفتم فیلم ما مثل یک کتابخانه است که شش تا کتاب دارد و تو می توانی از بین این کتاب ها انتخاب کنی و یکی را بیرون بکشی، ورق بزنی و کتاب بعدی را برداری. آنجایی که آیدا می رود دستشویی یا جایی که گلناز وارد می شود، شخصیت شان رو می آید، یا آنجا که من چادر سر می کنم. اینجا، کتاب من است که بیرون می آید، ورق می خورد و سر جایش برمی گردد.»

نگار مفید



همچنین مشاهده کنید