پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
چه کسی می تواند در برابر خویش بایستد
● زمینه و زمانهٔ ماجرای حرّ
وقتی معاویه بن ابیسفیان، در رجب سال ۶۰ هجری مرد, حسین بن علی(ع) که در مدینه بود، بر بیعت با یزید ـ خلیفه منصوب اوـ راضی نشد و به مکّه رفت. در مکّه، حسین(ع) به واسطه اخبار و هم دعوت اهل کوفه، دریافت که کوفیان به سبب نارضاییها از خلافت یزید، او را خلیفه و امام خویش میشمرند و خواست تا پشتگرمی آنها را، پشتوانه مبارزه خود با غصب خلافت حقّه هاشمیان کند. پس از حجاز راه عراق پیش گرفت به قصد پیوستن به کوفیانِ معارض خلیفه، و پیش از خود، یک تن اقوامش (پسرعمّش مسلمبنعقیل) را برای تمهید مقدّمات قیام به عراق راهی ساخت. کار و بار دعوت مخفیانه مسلم، با آنکه سفرش به عراق، از دشواریهایی خالی نبود و حتی یکبار آهنگ انصراف و بازگشت کرده بود، در کوفه رونق نشان داد و دوازده هزار و به قولی هجده هزار کوفی، با او بر خلافت حسین(ع) و خروج بر یزید بیعت کردند. در این گاه، «نعمان پسر بشیر» حاکم کوفه بود و گویا داعی حسین(ع) را هم اندرزی داده بود به عدم تفرقهافکنی، البته بیاعمال خشونت! خبر بیعت کوفیان با مسلم، اما ـ خواه و ناخواه ـ به سبب سعایت بدخواهان نعمان، به یزید رسید. او فوراً نعمان را معزول ساخت و به توصیه غلامش «سرجون» که مشاور پدرش معاویه نیز بود، «عبیدالله» پسر «زیادبنابیه» را که در بصره بود، نامه حکمرانی کوفه داد. عبیدالله بلادرنگ در طلب مسلم به کوفه درآمد و ناچار، مسلم به نیابت از حسین(ع) و به پشتگرمی بیعتکنندگان خروج کرد؛ اما از بیعتکنندگان، جز در لحظههای اولیه، حمایتی ندید و عبیدالله او را یافته و از بابت عبرت کوفیان، به سختی و به شکلی فجیع کشت.
حسین(ع) که به آهنگ عراق از مکّه بیرون آمدهبود، هم در عراق ـ در جایی به نام قطقطانهـ از احوال پسر عمویش مسلم خبر یافت و پیمانشکنی کوفیان در اینکه امیر منصوب یزید را به عنوان حاکم خود پذیرفتهاند و لابد بر بیعت یزید هم گردن نهادهاند. بسیاری کسان حسین(ع) را در راه، به بازگشت فرا خواندند و غدر کوفیان را به او ـ که خود را عرصهی خیانت آنها خواهد کردـ یادآور شدند. اما حسین(ع) از راه پا پس نگرفت و اندرز آنان را به لطف و تقدیر الهی واگذارد. از جمله به «فرزدق» شاعر که در راه او را گفته بود: «دلهای کوفیان با توست و شمشیرهایشان با بنیامیّه»، تقدیر را که از سوی خدا درخواهد رسید، پاسخ کرده بود.
عبیدالله که از ماجرای آمدن حسین به عراق آگاه بود سالار نگهبانان خویش، «حصین بن نمیر تمیمی» را فرمان مراقبت از عراق داده بود تا در قادسیه جای گیرد و از «قطقطانه» تا «خفان»، همهجا بر راهها دیدهبان نهد به جستجوی حسین(ع). حسین (ع) که شب را در جایی «شراف» نام مأوا داشت، سحرگاهان به راه افتاد و از آنکه غلامانش سیاهه لشگری از سواران و سرنیزهها را دیدند، تغییر مسیر داد تا جایی به نام «ذیحسم» را که پناهگاه میدانست، زودتر دریابد و برای رویارویی احتمالی آماده باشد.
در گرمای نیمروز عراق، در «ذیحسم»، یکهزار سوار عمامهنهاده شمشیر بسته، که دستهای از مراقبان راههای عراق و به جستجوی حسین(ع) بودند، به سرکردگی «حرّ بن یزید تمیمی ریاحی»، بر بُنه حسین(ع) وارد شدند و حسین(ع) که تشنگی آنها را دید، فرمود تا آنها را و اسبانشان را سیراب سازند.
تا گاه نماز، سواران در سایه اسبان خویش آرمیدند و چون وقت نماز رسید، جملگی با حسین نماز گزاردند. در بینالصلاتین و هم پس از نماز، حسین(ع) آنها را خطاب کرد که «من به دعوت شما آمدم و نامههای شما و پیامهایتان» و وقتی بیاطلاعی جماعت را دید که «ما از این نامهها بیخبریم»، «عتبه بن سمعان» را گفت تا دو خورجین نامه را آورد و در پیش پای حرّ و اکابر سپاه ریخت که دعوت اهل کوفه بود و عراق. حرّ گفت: «ما این نامهها را نفرستادهایم و از نیت ارسالکنندگان هم بی خبریم، اما آنچه وظیفه داریم آن است که تو را و اهلت را نزد عبیدالله ببریم»، اما حسین(ع) حرف او را به جدّ نگرفت و خواست تا بار بسته و بازگردد که حرّ راه را بر او گرفت. حسین(ع) از اندوهی که در دل داشت او را گفت: «از ما چه میخواهی، مادرت به عزایت بنشیند!» و حرّ با یادآوری احترام به مادر او و قید تکریم و حرمت به فاطمه(س)، معذوری و مجبوری خویش را بازگفت در بردن او به نزد عبیدالله. سرانجام از پس مشاجرهمانندی، مقرر شد حرّ از عبیدالله کسب تکلیف کند و تا وقتِ پاسخ، حسین(ع) راه میانهای برگزیند نه به سمت کوفه و نه به آهنگ بازگشت به حجاز. چنین شد که از مسیر «عذیب هجانات» که اطراف برکهای بود با نام «عینالسید» و نیز از سمت «قادسیه» میرفتند تا پیک عبیدالله در رسید با این پیام که حرّ، کار را بر حسین(ع) سخت بگیرد و او را در جایی خشک و بیآب و نبات مقیم دارد؛ از آنکه در «دربالحاجِ» عراقیان، بیش از بیست برکه بود که مقرهای اصلی استقرار کاروانیان بود و استراحت آنها در راه؛ و عبیدالله، دانسته، خواسته بود رنج تشنگی و دوری از این استراحتگاهها را هم بر محنت حسین(ع) از پیمانشکنی عراقیان بیفزاید.
حرّ باز هم عذرِ مجبوری آورد و اینچنین شد که حسین(ع) از چند منزل گذشته، در کربلا فرود آمد. «عمر پسر سعد ابیوقّاص» نیز که به حکمرانی ری میرفت، به امر عبیدالله، با لشکری چهارهزار نفره به حرّ پیوست؛ از آنکه عبیدالله گفته بود او ابتدا کار حسین(ع) را تمام کند و سپس به ری برود و پس از او نیز، لشگری گرانتر به سرکردگی «شمر بن ذیالجوشن».
حسین(ع) پیش از تلاقی فریقین، یکبار خواست تا بگذراند برگردد و به حجاز پس برود، اما پسر سعد، بر این شرط، جز با پذیرفتن بیعت یزید از جانب حسین(ع) و یا رفتن به نزد عبیدالله، راضی نشد و چون حسین(ع) بر پذیرفتن بیعت با خلیفه نامشروع، مقاومت کرد و راه اصلی بسته شد، به ناگزیری در آستانه کارزار قرار گرفت. حرّ، که از یکسو، عدم تمایل حسین(ع) به خونریزی را دیده بود و از سویی، پیشنهاد بازگشت او به مدینه یا ثغری از حدود عراق یا حجاز را، با پسر سعد محاجّهای کرد در این باب که او را فرو بگذارد و اکنون که نواده پیغمبر پیشنهاداتی دارد بر عدم خونریزی، یکی از آنها را بپذیرد. اما عمر، قول حرّ را نپذیرفت و گفت که با حسین(ع) اگر بیعت یزید را نپذیرد، ستیزی خواهد کرد که آسانترین رویدادش، افتادن سرها از تنها و رنده شدن دستها خواهد بود.
بدینسان، حرّ که دریافت در این معرکه حق با سوی مقابل است، صبحگاه روز دهم محرم سال ۶۱ هـ. به بهانه آنکه اسب خویش را آب دهد، از سپاه اموی جدا شد و به عذر و توبه نزد حسین(ع) آمد و چندان که این خبر در اردوی امویان کارسازی منفی داشت، حسین(ع) او را لطفها کرد و پذیرفت و «آزاده»اش خواند، آنسان که مادرش او را نامیده بود.
سرانجام نیز، در کارزاری که در گرفت، حسین(ع) و کسان و یاراناش، پایمردی تمام در دفاع از اعتقاد خویش نمودند و شهید شدند و از این جمله شهداء (و به نقلی نخستینشان) حرّ بود.
ننگ این کشتار، چنان بود که یزید حتی تلاش کرد تا این ماجرا را به لطایفی از خود وا نهد و آنمایه خشونت را که در دفع قیام نواده پیامبر رفته بود، به کسان دیگر از اکابر سپاهش منتسب کند، اما ـ خواه و ناخواهـ نتوانست، از آنکه در دشمنی و عداوت با آلعلی(ع)، خاصه حسین(ع) که برای بیعت با خود از او موافقت نیافته بود، سختگیری تمام کرده بود. کارنامه یزید، البته ننگهای برجسته و نقاط شوم و نفرتانگیز دیگری هم داشت. او که بی هیچ مبنایی، خلافت را از پدر غاصب خود، معاویه، به ارث برده بود، در طول سه سال و نیم خلافتش، کاری بر خلاف سنت و آیین نماند که نکرد؛ تا آنجا که در دوران او، شرابخواری در بازار و کوی، برملا شد و ملاهی و مناهی، چندان گسترش یافت که نه گویا، این خلافت کمتر از ۵۰ سال پیش از این، مسند پیغمبری بوده است که عرب را از جاهلیت کور به در آورده بود و اینهمه را مذموم داشته و با آن مبارزهها کرده بود. این کارنامه تاریک، یزید را بر آن میداشت تا مخالفان و مدعیان خویش را به هر روی از میان بردارد. به همین سبب، در دشمنی کور خود با مخالفان، چنان پیش رفت که دوره خلافتش، هر سال با یک ننگ ابدی گره خورد؛ یکسال به دست پسر زیاد، حسین(ع) را کشت و قیام حقخواهانهاش را در خون کشید، یکسال به دست «مسلم بن عقبه»، مدینه را که اهلش بر خلیفه شوریده و والی او را از شهر بیرون رانده بودند، چنان عرصه قتل و تجاوز و غارت کرد که هفتصد تن قاری قرآن و هشتاد تن از صحابه پیامبر، جزوی از کشتگان آن بودند، با تجاوزها و رسواییها که بر زنان و کودکان و مال و معیشت مردم رفت و یکسال هم، در دفع «عبداللهبنزبیر»، نواده ابوبکر که او نیز بر خلیفه شوریده بود و در مکّه مقیم بود، به دست «حصین بن نمیر» مکّه و حتی کعبه را که عبدالله و یارانش در آن پناه جسته بودند، به سنگ و آتش منجنیقها بست، چندان که پرده کعبه سوخت و به نقلی حجرالاسود، چهار تکه شد.
در کارنامه سهسال و نیمه خلافت یزید، از تعدّی و حرمتشکنی حدود اسلام، همه چیز به نحو کمال یافتنی بود؛ از میگساری و موسیقی و ترک طاعت، تا شکار و بوزینهبازی و مانند آن، که این آخری را از باب تفریح و به نقلی «عشق به چهارپایان» میکرد و هم از این رو، بوزینهاش را که «ابوقیس» نام نهاده بود، گاه بر مسند خلافتِ خود مینشاند و گاه دیبای حریر پوشانده، بر گورخری آراسته به زین و ستام زرّین و سیمین، سوار میکرد و در مسابقات اسبدوانی شرکت میداد.
اینگونه بود که قیام حسین را کسی در خون کشید، که جدّش (اباسفیان)، جز چند سال آخر، در تمام عمر خود، با پیامبر و دعوت او سرسختانه ستیز کرده بود و پدرش (معاویه) به حیله داهیان زرخرید، خلافت را از علی (ع)ـ وصیّ بهحق پیامبرـ ربوده بود و اینک نوادگان همین خاندان پرمسئله، بر مسند خلافت پیامبر، خون حسین(ع) را ریخته و اهلبیتش را عرصه جور و تعدّی کرده بودند و حرمت همه حدودی را که او نهاده بود، به سادگی شکسته بودند و میشکستند و این، تازه شصت سال بعد از بعثت پیامبر بود، کمی پس از آغازِ حکومت عربی...
● غفلتِ رنجآور تاریخی در ماجرای حرّ
«مجلس حرّبن یزید ریاحی»، نقلی است تازه و بدیع، با پرسشهایی عمیق، از داستان مردی که جهل زمانهزاد و دشمنی نادانستهاش با حسینبنعلی(ع) را، در پی نهیبی به خویش و در سفری از تردید به گمان و از گمان به یقین وا مینهد و به سرشت و سرنوشت اصیل خویش باز می گردد.
اصل این داستان، را بارها و به تکرار، در خلال روایتهای مختلف و بیشمار شنیدهایم، از نقلهای یکدست مشابه تاریخی و قهرمانپردازیهای کتابهای مقتل گرفته تا داستانها، شعرها و قصههایی که بر زمینهای از تاریخ، بر ساخته شدهاند، بالیدهاند و به روزگار ما رسیدهاند. بضاعت این نقلها در نوآوری، عمقکاوی و طرح پرسش در این داستان شگرف، یاگویی به واسطه تکراری بودن روایات تاریخی، آنچنان زیاد نبوده که روایتی متفاوت، مرجّح و شهره از آن را در خاطرهها باقی بگذارد و یا گویی مانند آنچه در مقاتل و مجالس روضهخوانی، از قدیم نوشته یا گفته شده، چندان اهمیتی برای ذکر نیافته و در کنار داستان وقعه عاشورا، چون حاشیهای تکراری، خود را تا امروز کشانده است.
واقع آن است که ارباب تاریخ و مقتل، از آن روی که بیشتر ناقلند و راوی، تا مفسّران تحلیلگر، اهمیت واقعه درگذشتن مردی از خود و ایستادن در برابر خود را، گویی به اندازه لازم، شایسته بسط درنیافتهاند. داستان سفر از خویشتنِ این مردِ ریاحی، به گمان من، آن اندازه شگرف است که باید برای آن در کنار واقعه عاشورا، کتابها نوشت و نوشتهها کتاب کرد. داستانی پرشور و پرجذبه، که بر بستری از تردید و عشق زاده میشود، در حیرانی رنگ میگیرد و در یقین برگ و بار مییابد؛ داستان آزادهبودن و به آزادگی نامدار و نامور شدن؛ داستان ایستادن در برابر خویشتنِ خویش و سفر از آن! اما چه کسی میتواند از خویش بگذرد و در برابر خویش بایستد!؟
عصاره و گُرده تمامی روایتهای منقول از داستان حرّ بن یزید، تا امروز، همه چیز بودهاست جز این سؤال! همواره سؤالاتی کمرنگ در این نقلها طرح شده و رخ نمودهاست، اما شکل و شیوه پاسخ به آن، هیچگاه از دستکردن در انبانی از مکنونات و بیرون آوردن چند عبارت و روایت کهنه و پاسخگوییهای برقآسا به سؤالهای تکراری مطرح، فراتر نرفته و گویی ذهن راویان، یا از کاوش بیشتر در خود این سؤالها پرهیز داشته و یا در بضاعت ناپُرسای خود، اساساً رنج پرسش را درک نکرده و ضرورت آن را درنیافته است. بدینسان، تصویر فرتوت، رنگ و رو رفته و بی اندازه نخنمایی از تاریخ، با جور استادانه و مهرِ پدرانه راویان و محقّقان، سینه به سینه به روزگار ما رسیده است که منعکسکننده کلیتی است از داستان دو سه روز از حیات یکی از سرداران عبیدالله بن زیاد، که در راهگیری بر حسین بن علی(ع) در واقعه سال ۶۱ هجری به اشتباه خویش پی میبرد، به حسین(ع) میگرود و به همراهی و مدافعه او می ستیزد و پیکار میکند و در انجام نیز، جان در این کار مینهد.
شاید اگر به خویش باز گردیم، از اینکه روایتی اینسان سرراست، موروثی و زمخت، سالها ما را از رنجِ اندیشیدن در این ماجرا مستغنی ساخته، دچار حیرت شویم! آیا داستان حرّ بن یزید، همین است و همین بوده است؟
آنها که در کار و بارِ تاریخنویسی و تاریخدانی دستی دارند، میدانند تاریخنگارهای قرون اولیه، از وقایع اسلام و رویدادهای اسلامی، صادقانهترین روایتها از این تاریخِ پر فراز و فرود است؛ از آنکه در آن روزگاران، مورّخ هرچه را روی داده، میدیده و یا میشنیده، فارغ از سود و زیان اسلام، به تحریر درمیآورده و ثبت میکرده است. از جانب دیگر، در این روایتها، چون زمان نگارش وقایع، از زمان وقوع آنها، پر دور نبوده است، چندان حاشیه و شاخ و برگی به وقایع داده نمیشده و هر شخصی یا هر واقعهای، به فراخور روزگارش، به صورت ساده و بیپیرایه، اما دور از قهرمانسازی، الگوپروری و حاشیهنویسی، که محصول گذر تاریخ است، به جامه روایت آراسته میشده است.
شاید بپنداریم که اگر از خلال سطور آنگونه روایتها، به داستان حرّبن یزید نگاهی بیندازیم، دیگر این داستان و قهرمانش، بهواقع قهرمانی فرازمینی و انسانی فرامعمول نخواهد بود که از سبب معجزهای، یکشبه از حضیض گمراهی به اوج جلالت و معنویت برسد؛ اما باز هم چنین نیست! و آن روایتهای نزدیک به واقعه و دور از حاشیهپردازی نیز، چهرهای متفاوت را از این مرد ریاحی، تصویر و ترسیم نکردهاند!
پس بیراه نخواهد بود اگر بگوییم آنچه ما را در طول این تاریخ پر افت و خیز، همواره دلمشغول داشته، این غفلتِ و فراموشیِ تاریخی بوده است که از یاد بردهایم در وقعه عاشورا و هم در پیشزمینه آن، در داستان حرّ بن یزید، حرّ، اساساً جزو آدمهای سیاه معرکه بوده است، با پیشینه خدمتی در دستگاه بنیامیّه که او را به سرداری و سالاری یک کارزار مهم و سرنوشتساز رسانیده است. از اینروی، داستانِ این مرد، که گویا از اعیان کوفه بوده و اجدادش هم در عِداد منصوبان بنیامیّه، باید با سؤالات مهمتر و اساسیتر از آنچه درباره شخصیتهای سپیدِ ماجرا میپرسیم، کاوش شود و چشمِ واقعبینتری باید ماجرای این ایستادگی در برابر خویش را بنگرد و روایت کند.
آنچه به گمان من در داستان سفرِ این مرد، جایِ خالیِ این واقعنگری را پر کرده است، چشمدوختن و چشمبرنداشتن از «سرانجامِ» داستان است و سمت و سو دادن به آن و سرسری گذشتن از پیشینه روایت، برای رسیدن به «سرانجامِ» آن؛ حال آنکه، نفس این روایت با افت و خیزهایش، به گمانم آموزانندهتر از خاتمت آن است و البته هشیارکنندهتر. روایتی کمی متفاوتتر را با هم بخوانیم.
● روایتی دیگرگونه از ماجرای حرّ
حرّ، پسر «یزید بن ناجیه بن قعنب« بود و نسبش از این طریق به «عتّاب بن هرمی بن ریاح بن یربوع بن حنظله بن مالک بن زید بن مناه» میرسید که او پسر «تمیم» تمیمیِ یربوعی بود. از اینرو، هم «ریاحی» خوانده میشد و هم «یربوعی». جدّ دومش (قعنب بن عتّاب)، از فارِسان مشهور بود و داستان «یوم المروت» در مورد او مشهور است. از دیگر مشاهیر خاندان او، پسر عمّش «زید بن عمر بن قیس بن عتّاب» شاعر مشهور بود که بیشتر با لقب «اخوص» شهره است. جمله خویشان و اجداد حرّ نیز، ظاهراً بر این سنخ شجاعتها و فضیلتها ناموری داشتند(انساب الاشراف). پدرش، یزید و جدّش ناجیه، از اعیان عراق بودند و هم در ماجرای بیعت ستاندن معاویه برای یزید در سالهای آخر عمرش، پدر حرّ که از اعیان و سران بود، او را هم به بیعت با خلیفه آینده خواند که ظاهراً حرّ در آن کراهتی میداشت و بدین سبب پدرش او را گفته بود که اگر چنین نکند، خاندان و موقعیت خاندان را عرصه خطر خواهد کرد. این حرّ، در حدّ دانستههای مشهور تاریخی، خود نیز از اعیان کوفه بوده است و در مشغله سپاهیگری؛ از آنکه هم فرماندهی لشگر تمیم و همدان را بر عهده داشت و هم در وقعه عاشورا، علاوه بر فرماندهی قراولان سپاه، از سرداران اصلی سپاه یزید (پیش از شروع جنگ) بود. استاد او، که قرآن و ظاهراً برخی علوم ادبی را به او آموخت، «ابوعمران عبدالله عامر بن یزید یَحصُبی»، امامالقراء شام و از قرّاء سبعه صاحبقرائت است که گویا بر تربیت او هم، اثر زیادی داشته است. از آنجمله مشهور است که سالها پیش از ماجرای کربلا، حرّ را توصیهای کرده بود به اینکه اگر در جایی عرصه تردید بین حق و باطل شد، آن سوی را برگزیند که به او وعده مال و دنیا نمیدهد، از آنکه طرفِ برحق، چون حق با اوست، نمیخواهد آن را به دنیا و آنچه در آن است بیالاید. جز این دیگر، ماجرای پاسخ ندادن حرّ به نفرین حسین(ع) و احترام به دختر پیامبر(ص)، که در حدّ یک سپاهیِ نامدار بنیامیّه بعید است و خالی از لطایفی نیست، نیز میشود که محل توجه قرار گیرد و شاید، هم به سبب همین سنخ روایتهاست که «ابوعلی بلعمی» در تاریخنامه مشهور خود، در باب او میگوید: «و او از شیعت علی بود و کس نمیدانست».
● مقدمهای بر شناخت واقعبینانه حرّ
روایت تازه علی معّلم دامغانی از ماجرای حرّ، که من با موافقت ایشان نام «مجلس حرّ بن یزید ریاحی» را بر آن نهادهام و پیش از این یکبار هم به لطف دوست گرانقدر، دکتر محمدرضا ترکی در وبلاگ ایشان انتشار یافته، بخش کوتاهی است از یک کار مفصّل با الهام از «زیات وارث». این منظومه، که لحنی حماسیـ عاشقانه دارد، با فرازهای برجستهاش، میتواند مدخل پرسشهای جدّیتری باشد در ماجرای این مرد ریاحی، که تاریخ عاشورا، جز نقلِ چند روز از احوال او را در اختیار ما قرار ندادهاست. این منظومه، پوسته زیبا و منقّشی دارد که در حدّ خود، مانند دیگر سرودههای علی معّلم، بسی جذبکننده و پیآور است، اما فرازهای بسیار برجسته آن، در عین زیبایی، گاه تا حدّی عمیق است که بداعت و نوآوری آن را در داستانی که به تکرار شنیدهایم، چندین برابر میکند. با اینهمه، به گمان من، اهمیت این منظومه در آن است که در داستان حرّ بن یزید، کاری تا این اندازه در بررسی شرایط، غور در زمانه و تصویر کردن زمانه و ماجرای حرّ (بدون تصریح به گذشتهاش) توفیق نیافته است و کلیّتی که علی معّلم در پیریزی طرح این روایت در نظر داشته، چیزی شبیه قهرمانسازیها و قهرمانبازیهای معمول راویان نبوده است، راوی این روایت، از درونجویی و تاویل و بههمبافتگی رشتهای از مکنونات تاریخی برای رسیدن به سرانجامی دلخواه پرهیز نموده و از اساس، «واقعبینانه» همه سختیها، فشارها، شرایط و... را که شخصیت اصلی ماجرا با آن درگیر بوده، شرح کرده و رنگ شاعرانه داده است. بدین سبب، این روایت، بر اساس آنچه تا کنون گفتیم، بیشتر از آنچه «سرانجامنگر» باشد، «واقعهنگر» است و شاید به اصطلاحِ نه چندان مناسب، اما امروزین، «فرآیندنگر»؛ فرآیندِ مبارزه مرد ریاحی با خویش و زمانهی خویش و هم، گذشتن از خویش و رسیدن به خویش و جان بر سرِ این کار کردن...
اینهمه را گفتم تا شاید مقدمهای باشد لازم، بر خواندن منظومه "مجلس حرّ بن یزید ریاحی"...
مجلس حرّبن یزید
پارهای از یک منظومه
ـ : دل ای دل، کار با اهل است...
برجا باش
به دریا میروی
ـ هشدار!ـ
دریا باش...
تو بر او ره گرفتی!
ره زدی خورشید را چون شب
ـ : چراشب؟!
دستِ بالا ابر
ـ ابری پیلگونـ
یارب...
نه!!
ابر پیلگون یعنی چه!
شاید پشهای گردان
به پشتِ یالِ شیری از قضا ...
ـ : شیری از قضا؟!
خیالِ یال شیری از قضا...
ـ رویای سرگردان! ـ (۱)
من و این مایه خودبینی؟!
ـ خدایا دورـ
بد کردم
چرا وقتی سخن از راه رجعت کرد،
چرا وقتی به جِدّ آهنگ هجرت کرد
رد کردم
چرا وقتی که فرمودند: «مامات سوگمند ماتمت باشد»
«چرا» گفتم خداوندا؟!
چرا؟!
ای خاک بر فرق من و کبر و غرور من
بر این ترک ادب
شاید نشیند مادر مسکین به گور من
دل ای دل، پای دار وـ
هر چه پیش آید تحمل کن
و پیش از دوزخ،
از دل، دوزخی گُل کن
به رسمِ خونیانِ توبهگر در خویشتن بشکن
ز سر بر «خود» را برگیر و
از پا موزهها برکن
پیاده تیغ و قرآن را میانجی کن
دل ای دل
تکیه بر مولا و منجی کن... (۲)
- : حقیقت خواهی
این نامرد مردم، نابکاراناند
نه این صحراست قَفر(۳) و خشک و تشنه!
خیل ماراناند
صدها و هزاراناند وـ
خصم نور و باراناند
هلا! فرزند «سعدبن ابیوقّاص»
ـ ابن سعد! ـ
در ابر خشکِ بیباران خروش رعد
ـ ابن سعد! ـ
تو با پورِ بتول و نور چشمان رسولالله آیا...؟!
«ابنِ سعد» آیا ؟!
ـ :«حّربن یزید» آیا چه؟!
آیا چه؟!
که فرماندهست «حرّ» غیر از «عبیدالله»؟!
آیا که؟!
تو دستوری دگر داری؟!
و پنهان، میرِ مستوری دگر داری؟!
«شریحِ هانی» از ما و تو
کمتر درد دین دارد؟!
علی(ع) نستود او را در قضا؟!
قاضی چه کین دارد؟(۴)
حرّ !...
اینان... این همه!
بیدین و بیدردند؟!
حمیّت مرده «حرّ»؟
آیا تمام کوفه، نامردند؟!
نه! «حرّبن یزید»
ـ ای اولین سالارـ
میجنگیم!
به قول «شمر»:
«تا یک سو شود این کار»
میجنگیم!
«به قول شمر» هم برهان مطبوعی است
- آری -
قول مشروعی است
در ایام صِبا
در کوفه، در صحرا
چه بود آن قصهها درباره اینان؟!
چه بودند و که آیا مینمودند این دو تن
در خاطر آیینهآیینان؟!
صحابی، تابعی، نیکان، نهانبینان!
مگر گوسالهای در خاندان «سعد»
- بگو در دولت بوزینهگان(۵) در سالهای بعد-
«حسینبن علی(ع)»
- فرزند زهرا(س)- را
به ظلم و جور خواهد کشت
چنین سالار و سردار جوانان بهشتی را
به عدوان
«ثور» خواهد کشت (۶)
و در احوال «شمر» و دیگران
اینگونه دیدنها
و در کعب جهان فتنهگر
اینسان دمیدنها
برو رفتیم ما
رفتیم
حرّ! اینجا تا به کی پابسته پنج و شش و هفتیم
برو رفتیم ما،
رفتیم
دوستان و دشمنان دیدند
شب نه! اسری نه! (۷)
روز روشن
این و آن دیدند
اسبهای تازی و نیک و نژاده، نه!
بر دو کتفاش بال
ـ رویش چون نگارـ
انگار اسب آسمانی
اسب ساده نه!
مرد «حرّ بن یزید بن ریاحی»،
نی!
مرغ بر بال نسیم صبحگاهی،
نی!
در دل گرداب ماهی،
نی!
مصطفایی جانب معراج راهی،
نی!
من نمی گویم
ولی دیدند
دوستداران «علی(ع)» دیدند
آنطرف بر عرش، بر کرسی
همان خون خدا،
تنها
این طرف «تن»ها و آدمها
«خیل»ی از «من» ها!
«خیل»ی از «من» ها!
«خیل»، کِیلِ جوز و گندم نیست
خیل، کیل مرد و مردم نیست
خیل، کیلِ اسب و احشام است
کیل اهل کوفه، مردم شام است
کوفیان و شامیان چون چارپایان اشتر و اسباند
داغدار و نامدارِ عالم کسباند
باز گاهی چارپا هم زین خسان
دور است
«ذوالجناح» و «دلدل» و «یعفور» مشهور است
در جهان، یکّه شناسان مرکبِ نیکاند
گرچه حیواناند
با احوالِ انسان نیک نزدیکاند
مرکب هر ناکس و کس نیستند اینان
خوب میدانند رامِ کیستند اینان
مرد شنها را شنا می کرد بر مرکب
روزش «اسری»،
سیرِ کوی آشنا میکرد بر مرکب
دشت، دریا
اسب، موجِ کوه پیکر
مرد، ماهی،
آی...
شاهبازی بال در بال نسیم صبحگاهی،
آی ...
مرد، «حرِّبن یزید» آنگه «ریاحی»،
آی...
مصطفایی جانب معراج راهی، آی...
حق، «حسین بن علی(ع)» بر قافِ شاهی
آی...
هفت وادی هفت دم
ـ خواهی نخواهیـ
آی... (۸)
آی آی...
ای خلق!
نزدیک است راه دوست...
نزدیک است
این «حسین» است
ـ این همان خون خداـ
این اوست...
نزدیک است
حضرت معشوق، «عاشق جو»ست...
نزدیک است
قبله
ـ آری قبله ـ
از این سوست...
نزدیک است...
ـ : سلام ای سبط سالارِ امینِ خاک تا افلاک !
سلام ای خاندانات لایق «لولاک»!(۹)
سلام ای پاک، پور پاک!
سلام ای قبله غمناک
گردش بیشهای از تاک!...
شگفتا!
کور و کافر دشمنانات، جمله «بسمالله» میگویند
محمد را که جدّ توست،
«رسولالله» میگویند
هم از «کوثر»، هم از «حیدر»
هم از قرآن و پیغمبر،
خبر دارند
نه تنها خوب را،
بد را شنیدهستند و میدانند وـ
از بوزینه کافر خبر دارند وـ
از «ابتر» خبردارند
بپرس از هر که خواهی:
«سبط اکبر کیست؟»...
میداند!
بگو: «جان پیامبر کیست؟»...
میداند!
بگو: «خون خدا، فرزند حیدر کیست؟»...
می داند!
بگو «مصباح انور کیست؟»...
می داند!
تو سالار جوانان بهشتی!
ماه من...
هستی
تو در طوفان غم، نوحی و کشتی!
شاه من...
هستی
تو زیبایی به رغم هر چه زشتی!
ماه من...
هستی
تو حسنِ محض و محضِ حسن داداری...
حسینی تو!
تو دُرد صاف و صاف درد انواری...
حسینی تو!
رحیقِ خمِّ انوار تجلّی، بیش و کم «مِی» شد
که وقتی صاف شد،
دور عزیز مصر هم، طی شد
«حسین»ی ماند و با وی، شور و شِینی ماند در عالم
اگر از حُسن آگاهی،
«حسین»ی ماند در عالم
دگر فیضاند اگر مرغ بهشتاند این طرف،
ساقی!
صلامان می زند مطرب
بده از آن می باقی
ـ : سلام ای حُسنِ محض و محض حسن
اینک من آن زشتم
که خار اولین را
در مسیر گلرخان کشتم
منم آن خس
که سنگ فتنه را در راهتان هِشتم
کنون باز آمدم زانسان که هستم
ـ خاکم و خشتام...ـ
ـ :«نه حرّ!...
ـ سلطان عالم گفت ـ
تو آزادهیی، مردی
به راهت چشمِ حسرت داشت عالم
تا که برگردی(۱۰)
فرودآ!
مقدمات ما را مبارک
(ـ آی قدری آب!)
(ـ هلا آبش دهید!)
ای «حّر»، فرود آ، خستهای... بشتاب»!(۱۱)
... و «حّر» از دیده
بارانهای طوفانی فرو بارید:
ـ چه یاریها کنید از لطف یاران را
خداوندا
شمایان کاینچنین با دشمنان
یارید...
و «حّر» نالید:
ـ خدا را رخصتم فرمای تا پیشی بگیرم بعد از آن بیشی
که نیشی بود زهرآگین
چنین نامردمانه، ناگهان با پور زهرا(س)
کین
در آن نوبت جوانمردانه نوشاندی مرا و جملهی خیل و سپاهام را
نهان کردی گناهام را...
خدا شمع رسالت را به جای خویشتن بر کرد (۱۲)
و گل را در چمن برکرد وـ
در بستان، سمن بر کرد وـ
وخشورانِ دانا را
به رغم اهرمن برکرد
سلام و والسلام ای پورِ مهر مادرت «هستی»
و نام دیگرت: «هستی»
سلام و والسلام این من که «حّر»م بر درت فِدیه
پذیرا باش مردا...
ـ وین برادر را و فرزند و غلام نوجوان را
از پی هدیه ـ
چه دارد غیر از این، مرد ریاحی
محض جانبازی
خدا سازد تورا از شرم ما، راضی
که با دست تهی
سر در رهت بازیم وـ
مستانه سر اندازیم وـ
طرح دیگر اندازیم
و غم،
گر لشگر انگیزد
که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم وـ
بنیادش براندازیم...
محمدرضا تقی دخت
۱ـ در تمثیل پشه و پیل (به روایت دکتر مهدی حمیدی شیرازی)، میخوانیم پشهای که از قضا، بر یال شیری افتاده، شیر را میگوید:
گر که بر یال تو سنگینیم ما/ بازگو تا بیش ننشینیم ما
و شیر پاسخی میدهد در فراخور شان خود:
شیر گفت از این زمان تا هر زمان/ هرکجا و هرچه میخواهی بمان
گر نه خود گفتی به یالم جستهای/ من ندانستم کجا بنشستهای
حرّ، خودبینی خود در راهگرفتن بر حسین را در چند تمثیل میآورد، از جمله این تمثیل در واگویه با خود.
۲ـ در گذشته، رسم بود که اگر سپاهیای به عزمی جز جنگ، به سمت سپاه روبهرو میرفت، سپرش را باژگونه میگرفت. حرّ نیز اینچنین به سمت سپاه حسین(ع) رفت به عزم توبه، با موزههایی برکنده و تیغی از کمر وانهاده به رسم توبهگیان!
۳ـ بیابان بی آب و گیاه، و زمین خالی را گویند. «قفر» و «نبتالقفر»، مثالی در عرب نیز هست برای سرزمین سنگلاخ و آکنده از سنگ و صخره(اقربالموارد).
۴ـ «ابوعبدالرحمن شریح بن حارث بن قیس بن ... کندی»، شاعر، قاضی و راوی مشهور، که بعد از «عمر» و «عثمان»، علی(ع) او را همچنان در منصب قضا بداشت، اما بنابر نقلهای تاریخی، در چهارم محرم سال ۶۱ هـ. در باب قیام حقخواهانه حسین(ع) فتوا داد که: «الا انّ حسین بن علی بن ابیطالب قد خَرَج علی امیرالمومنین یزید، فدَمُه هدر» و عبیدالله این فتوا را در مسجد کوفه خواند برای تحریک و جلب نظر کوفیان و هم ایجاد تردید، تا از بیعت حسین(ع) دست بدارند.
۵ـ شاید غرض از «دولت بوزینگان»، دولتی باشد که یزید، بوزینهاش(ابوقیس) را بر مسند خلافتش مینشاند(به شرحی که در مقدمه آمد)، اما گفتهای با سند ناکامل هم هست، بر اینکه پیامبر، در اشاره به آل امیّه، فرموده بود: «دور نیست (میبینم) که از مسند خلافتام بوزینهگان بالا میروند!».
۶ـ فتنهای که با راه یافتن آلامیه در دستگاه خلافت پیامبر از زمان عثمان آغاز شد، گوسالهای بود که در دوره معاویه فربه شد و در عهد یزید، به هیات گاوی درآمد وماجرای حسین، پسآمد این فتنه بود.
۷ـ اسری، علاوه بر معنای معمول (لیله اسری)، در لغت عرب، «حرکت آرام در شب» را هم میگویند که زیبایی این فراز را دو چندان میکند.
۸ـ در متون عرفانی، عارف میبایست از هفت وادی، در طلب حقیقت و نیل به یقین بگذرد و مگر نه این که حرّ، در سفرِ سیمرغوار به سمت قاف حقیقت(حسین)، خواه و ناخواه از این وادیها گذشته بود؟!
۹ـ «لولاک لما خلقت الافلاک»، حدیثی قدسی است در شان رسولالله (و خاندانش) و هم خطاب به او. مولوی میگوید:
با محمد بود عشق پاک جفت/ بهر عشق او خدا لولاک گفت
منتهی در عشق، چون او بود فرد/پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
۱۰ـ این فراز، از اشارههای ناگفته در داستان این مرد ریاحی است؛ از آن دست اشارهها که من در مقدمه این شعر، گفتم در تاریخ و مقتل به آن وقعی نهاده نمیشود و میبایست چشمی تیزبین آنها را بیابد. فارغ از عمق و برجستگی این فراز به لحاظ بیانی و معنایی، محتوای آن میتواند مصدر سؤالات اساسی در ماجرای حر باشد: «به راهت چشم حسرت داشت عالم تا که برگردی...»؛ یعنی تو از ما بودهای...
۱۱ـ مگر نخواندهایم که آب در خیمهگاه حسین(ع) از قبل از عاشورا تمام شده بود؟! حسین(ع) حرّ را به نوشیدن کدام آب میخواند؟!
۱۲ـ «الله اعلم حیث یجعل رسالته»، از کلام قدسی خداوند است که بخشی از آن (الله اعلم) در افواه شهره است.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی امام خمینی سریلانکا حجاب دولت پاکستان کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی
کنکور هواشناسی سیل تهران اینترنت سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس فراجا قتل سازمان هواشناسی قوه قضاییه
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو سایپا تورم
تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران ترانه علیدوستی مهران مدیری کتاب شعر تئاتر سینما صدا و سیما رادیو
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور بارسلونا رئال مادرید والیبال
هوش مصنوعی ناسا مریخ انرژی اپل فیلترینگ فناوری تبلیغات همراه اول ایلان ماسک
سلامت روان استرس داروخانه پیری سرکه سیب دوش گرفتن