پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

فارسی شكر است


فارسی شكر است

دلم برای رمضان خیلی سوخت جلو رفتم, دست بر شانه اش گذاشته گفتم «پسر جان, من فرنگی كجا بودم گور پدر هرچه فرنگی هم كرده من ایرانی و برادر دینی توام چرا زهره ات را باخته ای مگر چه شد تو برای خودت جوانی هستی چرا این طور دست و پایت را گم كرده ای »

هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی كه دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسب‌كارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را كسی نمی‌بیند.

ولی من بخت برگشته‌ی مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه‌ی چربی فرض كرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه‌ی دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكره‌ی ما افتاد مثل اینكه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالی می‌فرمایید، پس می‌خواهید كجایی باشم؛ البته كه ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده‌اند، در تمام محله‌ی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی‌شود كه پیر غلامتان را نشناسد!»

ولی خیر، خان ارباب این حرف‌ها سرش نمی‌شد و معلوم بود كه كار یك شاهی و صد دینار نیست و به آن فراش‌های چنانی حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یكی از آن فراش‌ها كه نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هیچ كافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت می‌داند كه این پدر آمرزیده‌ها در یك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی كه توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یكی كلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان كه معلوم شد به هیچ كدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند كه آن را در یك طرفهٔ‌العین خالی نكرده باشند و همین كه دیدند دیگر كما هو حقه به تكالیف دیوانی خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانه‌ی ساحل انزلی تو یك هولدونی تاریكی انداختند كه شب اول قبر پیشش روشن بود و یك فوج عنكبوت بر در و دیوارش پرده‌داری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند.

من در بین راه تا وقتی كه با كرجی از كشتی به ساحل می‌آمدیم از صحبت مردم و كرجی‌بانها جسته جسته دستگیرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد كه تمام این گیر و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌ای هم كه همان روز صبح برای این كار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و كاردانی دیگر تر و خشك را با هم می‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بی‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بیچاره كرده و زمینه‌ی حكومت انزلی را برای خود حاضر می‌كرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یك دقیقه‌ی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتی اصلا چشمم جایی را نمی‌دید ولی همین كه رفته رفته به تاریكی این هولدونی عادت كردم معلوم شد مهمان‌های دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یك نفر از آن فرنگی‌مآب‌های كذایی افتاد كه دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه‌ی لوسی و لغوی و بی‌سوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌های ایران را (گوش شیطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد.

آقای فرنگی‌مآب ما با یخه‌ای به بلندی لوله‌ی سماوری كه دود خط آهن‌های نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچه‌ای نشسته و در تحت فشار این یخه كه مثل كندی بود كه به گردنش زده باشند در این تاریك و روشنی غرق خواندن كتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یك «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم كه ما هم اهل بخیه‌ایم ولی صدای سوتی كه از گوشه‌ای از گوشه‌های محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را كرد كه در وهله‌ی اول گمان كردم گربه‌ی براق سفیدی است كه بر روی كیسه‌ی خاكه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ی براق سفید هم عمامه‌ی شیفته و شوفته‌ی اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌ای را پیدا كرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیكو گرفتم و می‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شاید از درد یكدیگر خبردار شده چاره‌ای پیدا كنیم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانك كلاه نمدی بدبختی را پرت كردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی كه از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یك نفر قفقازی نوكر شده بود در حبس انداخته است.

یاروی تازه وارد پس از آن كه دید از آه و ناله و غوره چكاندن دردی شفا نمی‌یابد چشم‌ها را با دامن قبای چركین پاك كرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی كسی پشت در نیست یك طوماری از آن فحش‌های آب نكشیده كه مانند خربزه‌ی گرگاب و تنباكوی هكان مخصوص خاك ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن كرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی كه دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سخت‌تر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نیست. من كه فرنگی بودم و كاری از من ساخته نبود، از فرنگی‌مآب هم چشمش آبی نمی‌خورد. این بود كه پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن كه مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

به شنیدن این كلمات مندیل جناب شیخ مانند لكه ابری آهسته به حركت آمد و از لای آن یك جفت چشمی نمودار گردید كه نگاه ضعیفی به كلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی كه بایستی در زیر آن چشم‌ها باشد و درست دیده نمی‌شد با قرائت و طمأنینه‌ی تمام كلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»

كلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها كلمه‌ی كاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود كه كاش اقلا می‌فهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور كرده‌اند.»

این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیه‌ی قدس این كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی‌العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علی كل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده كه از فارسی شیرین جناب شیخ یك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف می‌زند یا مشغول ذكر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسم‌اللهی گفت و یواشكی بنای عقب كشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ كه آرواره‌ی مباركشان معلوم می‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به یك گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و می‌فرمودند: «لعل كه علت توقیف لمصلحهٔ یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجای واثق هست كه لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم كه احقر را كان لم یكن پنداشته و بلارعایهٔ‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست كه بای نحو كان مع الواسطه او بلاواسطهٔ‌الغیر كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضی‌المرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران كالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید...»

رمضان طفلك یكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر كشانده و مثل غشی‌ها نگاه‌های ترسناكی به آقا شیخ انداخته و زیرلبكی هی لعنت بر شیطان می‌كرد و یك چیز شبیه به آیهٔ‌الكرسی هم به عقیده‌ی خود خوانده و دور سرش فوت می‌كرد و معلوم بود كه خیالش برداشته و تاریكی هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب می‌شود. خیلی دلم برایش سوخت.

جناب شیخ هم كه دیگر مثل اینكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌های مبارك را كه تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچه‌ی گوسفند بی‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتی غریب و عجیب بدون آن كه نگاه تند و آتشین خود را از آن یك گله دیوار بی‌گناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینكه بخواهد برایش سرپاكتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوهٔ»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا»‌ و غیره و غیره (كه هركدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ی هر مسلمانی كافی و از صدش یكی در یادم نمانده) نثار می‌كرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری كه به مرات و به كرات فی كل ساعهٔ» بر آن‌ها وارد می‌آید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظه‌آمیز ایشان درهم و برهم و غامض می‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یك كلمه‌ی آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربی‌دانی می‌كرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یكدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومه‌ی دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بی‌اصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقص‌العقل متصل به این باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌های خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمی‌شد.

محمدعلی جمال‌زاده

برگرفته از: یكی‌بود و یكی‌ نبود


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید