جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رهیافت شناسی تطبیقی پژوهش در فلسفه غرب


رهیافت شناسی تطبیقی پژوهش در فلسفه غرب

برای پژوهش در فلسفه های غربی و اسلامی رهیافت های متعددی وجود دارد كه عمده ترین آن ها را می توان در نه رهیافت بررسی كرد رهیافت قلمرو شناختی, رهیافت رسالت شناختی, رهیافت روش شناختی, رهیافت بحران شناختی, رهیافت جهت شناختی, رهیافت به لحاظ پیوستگی و گسستگی, رهیافت تطبیقی, رهیافت موضوعی و رهیافت تاریخی

فلسفه غرب اقیانوسی است كه با شیوه های مختلفی می توان در آن به غواصی پرداخت و گوهرهای فراوان به چنگ آورد و یا مانند بازار بزرگ و گسترده ای است كه از دریچه های گوناگون می توان به تماشای آن پرداخت و معرفت آموخت. آن رهیافت ها یا رویكردها به طور كلان و عمده در نه عنوان قابل طرح و بررسی اند كه به شرح فشرده آن ها خواهیم پرداخت: قلمرو شناختی, بحران شناختی, گسستگی و پیوستگی, رسالت شناختی, روش شناختی, تطبیقی, موضوع شناختی, جهت شناختی و تاریخی.

بررسی تفصیلی و تطبیقی این رهیافت ها خود كتاب مستقلی می طلبد ولی طرح و تبیین اجمالی آن برای اهل تفكر و تحقیق عاری از فایده نخواهد بود. امید است مباحث گسترده این عنوان ها نیز به زودی در قالب كتابی به دانشوران ارجمند عرضه شود; اینك شرح آن اجمال, توإم با اشاره های تطبیقی با فلسفه اسلامی مطرح می شود:

۱. رهیافت قلمروشناختی

فلسفه دارای سه قلمرو كلان و اساسی است: هستی شناسی, معرفت شناسی و زیرساخت شناسی. در هستی شناسی, كه همان فلسفه اولی یا فلسفه اعلی و متافیزیك است, پیرامون وجود و هستی بحث به میان میآید; یعنی مطلق هستی یا هستی مطلق, موضوع و مدار بررسی است. چنان كه در فلسفه معرفت شناختی درباره مسائل شناخت و اعمال ذهن و رابطه آن با خارج سخن به میان میآید و در فلسفه های مضاف یا فلسفه های زیرساخت شناسی درباره زیرساخت های علم, دین و هنر و ادبیات بحث می شود.

اینك فلسفه های غربی را از این منظر می توان مطالعه كرد و معین نمود كه كدام فلسفه در قلمرو هستی شناسی قرار دارد و كدام یك در قلمرو معرفت شناسی یا هستی شناسی؟ برای مثال, فلسفه های برجسته یونانی (پیش از سقراطی و پس از سقراطی) به جز فلسفه و اندیشه سوفسطائیان و برخی فلسفه های اخلاقی در قلمرو فلسفه های هستی شناختی و انتولوژیك قرار می گیرند. فلسفه های مسیحی و قرون میانی نیز غالبا به هستی شناسی مربوط می شوند, زیرا غالبا هویت یونانی و كلامی دارند. ولی فلسفه های بعد از فرانسیس بیكن و دكارت به طور عمده به معرفت شناسی و برخی به زیرساخت شناسی علم و دین و هنر عنایت دارند. برای نمونه,فلسفه های حسی پیرامون منابع و ابزارهای معرفت به بحث می پردازند و این كه دریچه های معرفت به جهان واقع چیست؟ چنان كه كانت می خواهد كارآمدی عقل نظری در شناخت عالم واقع را نقد و تبیین كند و پوزیتیویسم منطقی نیز ارزش معرفتی قضایا و گزاره های علمی, فلسفی و دینی را بررسی می كند.

فلسفه های اسلامی غالبا فلسفه های انتولوژیك و هستی شناختی هستند و مباحث معرفت شناختی و زیرساخت شناختی به صورت فرعی و تابع مطرح می شوند به جز فلسفه استاد مطهری كه در آن مباحث معرفت شناختی, و فلسفه های مضاف برجسته تر است. علت این ویژگی در تاریخ فلسفه اسلامی را باید در نقش فلسفه یونان در عالم اسلام جست و جو كرد. چنان كه گذشت, فلسفه های یونانی به جز برخی از فلسفه ها بیشتر هویت هستی شناختی دارند و چون فلسفه افلاطون, ارسطو و فلوطین در جهان اسلام بیشترین تإثیر را داشته اند, بدیهی است كه در بعد قلمرو و گرایش محتوایی نیز نقشآفرین باشند.

۲. رهیافت بحران شناختی

فلسفه ها از ـ از جمله فلسفه غرب ـ در مسیر رشد و تكامل خود با بن بست ها و بحران هایی مواجه می شوند كه شناختن آن ها بسیار معرفت بخش و عبرتآموز است. فلسفه مانند درخت و موجود زنده, تولد, رشد وتكامل دارد چنان كه ممكن است بر اثر عوامل و موانعی رشد و كمال آن متوقف شود و یا در جهت انحطاط و ركود قرار گیرد. این توقف ها یا ركودها و انحطاطها را بحران آن علم می توان نامید. فلسفه در یونان قدیم همواره در مسیر رشد و تعالی بوده است. با تإملات تالس آغاز می شود و با شكآفرینی های سوفسطائیان پربار می شود و با اندیشه سقراط و افلاطون و ارسطو اوج می گیرد و در اندیشه فلوطین به جامعیت بیشتری نایل می شود و پس از آن دوران بحران و انحطاط خویش را آغاز می كند. فلسفه كلیسایی با بحران تحجر و جزم اندیشی كلامی دست به گریبان بود كه در قرن شانزهم و هفدهم ناگهان بحران حس گرایی و تجربه مداری نیز از راه رسید و تمامی رشته های فلسفه یونان و قرون وسطی را از هم گسست.

فلسفه غرب با فلسفه انتقادی كانت با بحران دیگری مواجه شد و آن تفكیك فلسفه از دین بود. كانت با جداسازی حوزه عقل عملی از عقل نظری فلسفه اولی و متافیزیك را بی اعتبار دانست; هر چند فلسفه او از جهتی دیگر, مایه قوت معرفت شناسی و فلسفه های مضاف بود, ولی بر پیكر فلسفه الهی و متافیزیك ضربه محكمی وارد میآورد. فلسفه تحلیل زبانی وتیگنشتاین نیز بر لزوم جداسازی حوزه فلسفه, علم و دین صحه گذاشت و بنابراین, بحران تفكیك شدیدتر شد. پوزیتیویسم منطقی ((آیروكارناپ)) نیز به مفهوم بحران در فلسفه بود. آنان قضایای متافیزیكی, دینی و فلسفی را به دلیل غیرتجربی بودن فاقد ارزش معرفتی دانستند و این به مفهوم دفن فلسفه و دین بود. از بحران های دیگر فلسفه, ظهور ماتریالیسم ماركس و انگلس و پیدایش فلسفه پراگماتیسم ((پی یرس)) و ((دیویی)) است. ماركسیسم از فلسفه علمی و مادی حمایت كرد و پراگماتیسم از ارزش عملی و سود و فایده عینی فردی و اجتماعی كه در هر دو صورت, فلسفه از قربانیان بود. در تلقی نخست فلسفه, طفیلی علوم طبیعی قلمداد می شد و در تلقی دوم, تابع سود و نفع فردی و اجتماعی.

نخستین بحران در فلسفه اسلامی, بحران یونانی مآبی و گرایش به فلسفه افلاطون, ارسطو و فلوطین بود. ابتدا این مسئله مطرح گردید كه آیا فلسفه های یونانی با تفكر دینی سازگارند؟ و آیا اصولا اسلام, فلسفه دارد یا خیر؟ غزالی, فلاسفه مشإ را به خاطر ناسازگاری برخی از افكارشان با اسلام مرتد می دانست. چنان كه اهل عرفان نیز فلاسفه را به خاطر بی توجهی به عشق و محبت به ظاهرگرایی و انحراف متهم می كردند.

حكمت متعالیه ملاصدرا عهده دار حل این بحران بود; یعنی می خواست شكاف موجود میان عرفان, فلسفه و دین را پر كند و به كشمكش های دیرینه پایان دهد.

فلسفه اسلامی در دهه های اخیر در ایران با بحران دیگری مواجه شد و آن بحران علم گرایی و تجربه مداری است. مرحوم بازرگان و گروه های تجربه گرا و عمل محور, فلسفه را بازی با لفظ و بی حاصل دانستند و بر این نكته تإكید ورزیدند كه روش قرآن و اهل بیت(ع) در اثبات مبانی اعتقادی روش طبیعی و تجربی است و فلسفه حاصلی ندراد. همان گونه كه مرحوم شریعتی, فلسفه و فیلسوفان را به خاطر بی توجهی به مسائل عینی و اجتماعی به شدت مورد سرزنش و بی مهری قرار داد و گروهی از فقها نیز عملا در روش خویش و در عرصه دین شناسی خود فلسفه را كنار گذاشتند و گاهی به طور مستقیم از ترویج آن جلوگیری كردند.

۳. رهیافت به لحاظ پیوستگی و گسستگی

تكامل فلسفه در گرو پیوند با گذشته و مسائل زمان است. اگر هر یك از این دو پیوند گسسته شود فلسفه یا هر دانشی با ركود و افسردگی مواجه می شود. ارتباط با گذشته موجب توانمندی و اصالت یك دانش است. همان گونه كه پیوند با زمان موجب طراوت و بالندگی است. فلسفه های یونانی فلسفه های پیوسته ای هستند; یعنی فلسفه یونان باستان كه از تالس آغاز می شود و به فلوطین ختم می گردد همه, حلقه های یك زنجیر به هم پیوسته اند و فلسفه بعدی تكامل یافته فلسفه پیشین است. از همین روی اگر فلسفه های پیش از سقراط روشن نشود فلسفه سقراط به خوبی هویت خویش را نمایان نمی سازد. همان گونه كه فلسفه سقراط پیش نیاز یا پیش شرط لازم برای فهم عمیق فلسفه افلاطونی است.

این پیوستگی در فلسفه های قرون وسطی نیز وجود دارد; یعنی فلسفه توماس, مالبرانش, اسپینوزا, لایب ینتس و... به طور عمیق از فلسفه های یونانی تغذیه می كنند. ولی فلسفه بیكن, جان لاك و هیوم گویی با فلسفه های پیشین هیچ ارتباطی ندارند. تإكید بر اصالت تجربه و حس به مفهوم این است كه فیلسوف, فلسفه های اصالت عقل و اصول تحقیق و خردورزی پیشینیان را ندانسته و یا به آن ها توجه كافی مبذول نداشته است. این گسستگی در پوزیتیویسم منطقی روشن تر است چون كنار گذاشتن دین و متافیزیك و بی معنا دانستن گزاره های غیرتجربی حاكی از بی تإمیلی و بی دقتی در میراث فلسفه است. این گسستگی در فلسفه های پراگماتیستی, تحلیلی و ماركسیسم نیز مشاهده می شود.

یكی از ویژگی های بارز فلسفه های اسلامی اصل حفظ پیوند منطقی با اندیشه های فلسفه پیشین است. فلاسفه اسلام حتی میراث فلسفه و عرفانی یونان را به خاطر بیگانه بودن, غیر خودی تلقی نكردند بلكه آن را ترجمه كردند و قدر دانستند. ارتباط دو فلسفه به گونه ای است كه بدون فهم فلسفه پیشین, معرفت به فلسفه پسین بسیار دشوار بلكه ناممكن می شود. برای نمونه, پیش شرط فهم فلسفه ملاصدرا, فهم عمیق فلسفه ابن سینا, شیخ اشراق و محیی الدین عربی است; به عبارت دیگر, فیلسوف بعدی بر سر سفره فیلسوف پیشین می نشیند و در پرتو آن, سفره دیگری می گشاید و طرح نوی در می اندازد. فلسفه علامه طباطبائی نیز بدون فهم فلسفه, صدرایی و مشایی به طور عمیق قابل فهم نیست.

۴. رهیافت رسالت شناختی

در یونان باستان رسالت فلسفه حل مسئله وحدت و كثرت بوده است. فلاسفه پیش از سقراط, كثرت موجود را به عنصر آب, آتش, عناصر چهارگانه و... باز می گرداندند و سقراط, افلاطون و ارسطو سرمنشإ وحدت را خدا دانستند چنان كه فلوطین, وحدت وجود را بنیان نهاد و كثرت عالم را جلوه های آن احد دانست.

رسالت فلسفه در قرون وسطی حل دو مشكل بود: یكی تبیین كلی طبیعی و دیگر تإسیس فلسفه مسیحی كه با مبانی كتاب مقدس سازگار باشد و از فلسفه های الهی یونان بهره ببرد. از زمان بیكن و دكارت به بعد رسالت فلسفه تبیین مسئله ربط عین با ذهن و معرفت شناسی شد. كانت رسالتش, نقادی عقل و تإسیس بنایی رفیع بود كه بتواند جایگاه عقل و نقش ذهن را در معرفت تبیین كند. وتیگنشتاین رسالت فلسفه را تحلیل زبان دانست و پراگماتیسم, تفكر منطقی كارآمد را هدف فلسفه معرفی كرد و كارل ماركس تغییر جهان و نه تبیین آن را هدف فلسفه شمرد و فلسفه خویش را فلسفه انقلاب و تغییر معرفی كرد. در جهان اسلام, رسالت فلسفه غالبا تبیین هستی بوده است ولی تبیین هستی مقدمه رشد و تعالی انسان قلمداد می شد. هدف دیگری كه می توان به عنوان رسالت مورد عنایت قرار داد, دفاع از مبانی اعتقادی دینی و تبیین آن ها است. در فلسفه ابن سینا هستی شناسی غلبه دارد و در فلسفه فارابی رسالت سیاسی نیز مطرح می شود. چنان كه در فلسفه شیخ اشراق رسالت انسانی و تربیت انسان بر هستی شناسی غلبه دارد. فلسفه امام غزالی فلسفه ای است كه به طور عمده رسالت انتقادی و دفاع از منابع اعتقادی دینی دارد. ابن خلدون به رسالت اجتماعی فلسفه, عنایت ویژه ای مبذول داشت و فلسفه اجتماع یا فلسفه تمدن را بنیان نهاد. ملاصدرا رسالت فلسفه را تربیت دانست و تبیین جهان و انسان را مقدمه آن قرار داد. هر چند دفاع از مبانی اعتقادی دینی نیز از هدف های وی بوده است. در فلسفه نوصدرایی كه علامه طباطبائی و استاد مطهری بانیان آن می باشند, رسالت فلسفه در محدوده وسیعی مورد توجه قرار می گیرد; یعنی علاوه بر رسالت هستی شناسی, معرفت شناسی; دین شناسی, علم شناسی, تاریخ و تمدن, انسان شناسی و تعلیم و تربیت, غرب شناسی و فقه و اجتهاد نیز مورد توجه كامل واقع می شود; بلكه در اندیشه استاد مطهری رسالت هستی شناختی در حاشیه مطرح می گردد.

۵. رهیافت روش شناختی

پرسش اصلی در این رهیافت این است كه در فلسفه های غربی و اسلامی با چه روشی تحقیق می شود؟ آیا روش و مسیر حركت ذهن از كلی به جزئی است یا بالعكس؟ و آیا سیر فكر از بیرون به درون است یا از درون به بیرون؟ و آیا روش تحقیق, لمی است یا انی و یا انی شبیه لمی؟ تحلیل و بررسی این رهیافت در فلسفه ها بسیار گسترده و امر مشكلی است. ولی به اختصار می توان گفت كه فلسفه های یونانی غالبا سیر فكریشان از كلی به جزئی بوده است. بنابراین, روش حاكم بر آن فلسفه ها عقلانی و برهانی است. فلسفه هایی كه منشإ جهان را آب یا آتش و یا عناصر چهارگانه می دانسته اند, ابتدا با حدس علت در تمامی پدیده ها, آن علت را در تمامی موجودات تعمیم می دادند و این شیوه در روش افلاطون و ارسطو روشن تر است. آنان از اجناس عالیه شروع می كردند و به سوی افراد نوع حركت می كردند. ارسطو برای استقرای ناقص نیز در صورت دستیابی به علت اعتبار قائل بود و خود در علوم طبیعی روش تجربی را به كار می گرفت. ولی افلاطون روش تجربی و حسی را به علت خطاپذیری و دگرگونی, فاقد اعبتار معرفتی قلمداد می كرد. روش فلسفه در قرون وسطی علاوه بر كلی گرایی و یونانی مآبی, به حركت فكر از درون دین به بیرون گرایش داشت. بر خلاف روش بیكن و فلاسفه حسی چون جان لاك و هیوم كه از بیرون به درون حركت می كردند و به جای روش كلی, روش جزئی و حسی را به كار می گرفتند. دكارت روش فلسفه را بر چهار اصل بنا نهاد كه مهم ترین اصل آن ((شك دستوری)) است; یعنی تا چیزی برای من واضح و متمایز نباشد یقین پیدا نكنم. او فلسفه خود را از شك آغاز كرد و اعلام نمود كه من اگر در هر چیزی شك كنم فقط در شك خودم شك نمی كنم كه شك می كنم. او بر اساس این شك و یقین بنیادین به معرفت های یقینی دیگر چون خدا, تمایز روح از بدن و... دست یافت. روش حسی و تجربه گرایی, رفته رفته بسیاری از فلسفه های غربی چون پوزیتیویسم منطقی و فلسفه ماركس و انگلس را فرا می گیرد ولی فیلسوفانی چون دیویی, وایتهد, پوپر و گارودی به روش تلفیقی یعنی لزوم نقش ذهن و تجربه عینی روی میآورند و از تجربه گرایی افراطی امثال كارناپ و آیر دست بر می دارند.

نویسنده: عباس ایزدپناه

منیع: shareh.com


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید