چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

راز هنر در اندیشه فیلسوف بدبین


راز هنر در اندیشه فیلسوف بدبین

آیا هنر نبوغی مردانه است

رازهایی در هستی وجود دارد که تا زمانی که در بند مفاهیم فلسفی و دلایل منطقی هستیم نمی‌توانیم به سر و حقیقت نهفته در آن پی ببریم و تنها با حقیقت هنری است که آن راز نقاب برمی‌اندازد.

هرگاه به یاری نشانه‌های زبانی و مفهوم‌سازی‌های فلسفی و علمی نتوانیم واقعیت،‌رویداد یا تجربه‌ای انسانی را بیان کنیم و به دیگری منتقل کنیم به هنر پناه می‌بریم. چرا که هنر مسیری را می‌گشاید که با پای چوبین خردورزی و منطق استدلالی نمی‌توان از آن گذشت. هنر از رازهایی باخبر است که فلسفه در بالاترین لحظه‌های تاریخی‌اش فقط توانسته به وجود آنها اعتراف کند. فلسفه و علم مدرن ناتوان از گشایش راز هستی است و تنها گره این راز به دست هنرمند و شاعر باز می‌شود.

و این مسندی است که «فیلسوف بدبین»، آرتور شوپنهاور، هنر را بر آن می‌نشاند.

در سال ۱۸۰۸، آرتور شوپنهاور وارد دانشکده پزشکی شد اما رهیافت‌های درونی، او را به سمت فلسفه کشاند و بعدها برداشتی از جهان و زندگانی بشر ارائه داد که هم تکان‌دهنده بود و هم ناسازگار با فلسفه ایده‌آلیست‌های برجسته‌ای چون هگل، فیخته و شلینگ. او قضاوتش درباره فلسفه آلمان چنین بود:«فلسفه امروز آلمان حاصل دغلکاری هگل و شیادی شلینگ و فیخته است.» اما درعوض ستایشگر تفکر کانت و فلسفه افلاطون بود. آشنایی‌اش با فلسفه شرق و بویژه عرفان بودایی فلسفه او را به شدت تحت تأثیر قرار داد. اما آرای او در زمان خود مورد توجه قرار نگرفت و سالها بعد وقتی رد پای افکار و مفاهیم فلسفی‌اش در آثار نیچه، فروید، ویتگنشتاین، ریچارد واگنر، توماس مان و... مشاهده شد، تازه بعد از نیم قرن در جغرافیای اندیشه جایگاهی پیدا کرد و یکی از فیلسوفان تأثیرگذار قرن نوزدهم شد.

زندگی سراسر شر است. از نظر شوپنهاور «رنج» حقیقت زندگی و بنمایه اصلی آن است. و ریشه همه شرها بندگی «خواست» و فرمانبرداری از «خواست زندگی» است. آدمی بنده خواست است و هنرمند می‌کوشد تعمق رها از خواست را موجب شود. شوپنهاور برای گریز از بندگی خواست دو راه پیشنهاد می‌کند که یکی موقت و دیگری دائمی و کلی است. راه نخست ژرف‌اندیشی هنری است و دومین طریق پارسامنشی و راه رستگاری است. به باور او هنر و آفرینش زیبایی راه حلی برای رهایی از خواست و پس‌زدن دنیا است. دنیای ما جلوه‌ای است از آن دنیای پنهان که منطق این جهان است. ما جهان نهایی و نهان را از راه نمایش یا بیان آن می‌شناسیم. دنیای ما «بیان» دنیای پنهان است اما هنر نه «خواست» است و نه «بیانگری» . و به این اعتبار از جهان دور است. ما با این جهان از طریق خواست رابطه پیدا می‌کنیم. اما جایی هست که انسان از شر خواست و بهره‌جویی رها می‌شود و آن قلمرو هنر و زیبایی است. لحظه زیبایی‌شناسانه لحظه آزادی «من» است از «خواست».

در اندیشه شوپنهاور زیبایی از هرگونه سود و بهره جداست و اگر چیزی به هر شکل مورد استفاده‌ای داشته باشد بحث از زیبایی و هنر درباره اش بی معنا می‌شود. از نظر او هنر ماحصل نبوغ است. نبوغ عالی‌ترین شکل دانش آزاد از سلطه «خواست» است. عالی‌ترین شکل علم خالی از هواهای نفسانی. نابغه می‌تواند در هر مورد جزیی، مورد همگانی و کلی را مشاهده کند و دانایی او فراتر از دانش مرتبط با خواست است. نخستین جلوه نبوغ توانایی آفرینش هنری است و در مرتبه‌ای بالاتر توانایی درک و ژرف‌اندیشی در آن است، نابغه کسی است که توانایی درک و شهود ایده‌ها را دارد. این‌سان نبوغ بارها فراتر از استعداد می‌رود. این فیلسوف بدبین معتقد بود نبوغ ویژه مردان است اما زنان گاه از «استعداد» بهره‌مند می‌شوند(!)

از نظر شوپنهاور برای زیبا خواندن پدیده ای باید آن پدیده از بهره و سود رها باشد و مهم‌تر اینکه باید بتوان «ایده» را در آن تشخیص داد و هدف هنرمند جدا کردن ایده از واقعیت و طبیعت است و هر چیز که به ایده خود نزدیکتر باشد زیباتر است. هنرمند ایده را به گونه‌ای پیشاتجربی و ناآگاهانه تشخیص می‌دهد اما مخاطب آن را به صورت تجربی و تا حدی آگاهانه می‌شناسد. ایده درواقع معنای نهایی ابژه و هستی باطنی آن است. شوپنهاور هنرمند و شاعر را یگانه شناسنده ایده می‌داند و هنر را امکانی جهت تجربه‌ای زیباشناسانه به دور از میل و غرض می‌یابد. فرد در هنگام مشاهده به یک اثر هنری باید مشاهده‌گری بی‌تعلق باشد چون اگر به دیده سودجویی به آن اثر بنگرد باز بنده «خواست» است اما اگر تنها و تنها ارزش هنری‌اش را در نظر آورد آنگاه مدتی از بندگی «خواست» آزاد می‌شود. وقتی انسان برای کشف و درک زیبایی به اثر هنری بنگرد آنگاه می‌تواند هنر را به عنوان امکانی برای شناخت ذات حقیقی امور مدنظر قرار دهد. عمل هنر رهایی دانش از قید اراده و ترک نفس و منافع مادی آن و ارتقا به مرتبه شهود حقیقت است. مقصد علم جهان است ولی هنر پدیده‌ای است و که جهان در آن پنهان است.

شوپنهاور به سلسله مراتب هنرها معتقد است. او تقسیم‌بندی هنرها را استوار بر میزان خودآشکارگی ایده در ابژه می‌داند. هنرها به میزان دوری از ایده و نزدیکی به خواست درجه‌بندی می‌شوند. از نظر او نازل‌ترین هنر، هنر معماری است چرا که از ایده دور مانده است و با ماده بی‌جان سر و کار دارد.

و در مرتبه‌ای بالاتر از معماری، هنر گلشن آرایی و باغ‌آرایی را قرار می‌دهد. در مرتبه‌ای فراتر هنر نقاشی و پیکرتراشی قرار می‌گیرد و شعر را هنری والاتر و ارجمندتر از آنهای دیگر معرفی می‌کند چرا که با مفاهیم سر و کار دارد. و بعد از هنر والای شعر تراژدی را می‌گذارد چرا که به عقیده وی تراژدی خصلت حقیقی زندگی آدمی را نمایان می‌کند؛ «بی‌عدالتی آن، شر آن و درد بی‌پایان آن» در تراژدی سرنوشت حقیقی زندگی بشر را می‌بینیم که در قالب هنر ریخته شده است.

اما جایگاه برتر در سلسله مراتب هنرها در نزد شوپنهاور از آن موسیقی است. هنری که به زعم وی تمثیل نیست، صورت محض است و توانایی آشکارسازی ماهیت واقعیت را برای آدمی دارد. او توصیفش از برترین هنر اینگونه است: «موسیقی آن هنری است که خبر از «دنیای پنهان» می‌دهد. هر جا که کلام نتواند پیش رود موسیقی آغاز می‌شود. موسیقی زبان بی‌تصویر دل است.» به باور شوپنهاور هنر در تراژدی و موسیقی به کمال ظهور می‌رسد. نظریه او در خصوص موسیقی بعدها از جانب موسیقی‌دانان برجسته‌ای چون ریچارد واگنر و منتقدینی همچون ادوارد هانسلیک بسیار مورد توجه قرار گرفت. واگنر می‌نویسد: «شوپنهاور نخستین کسی است که با روشن‌بینی فلسفی وضع موسیقی را در میان هنرهای زیبای دیگر شناخت و تعیین کرد. او قدرت هنر را در بالا بردن ما از این عالم نفسانی می‌دانست و اینکه این قدرت به تمامی در موسیقی حضور دارد. موسیقی مستقیماً (و نه از راه تصورات) بر احساسات انسان اثر می‌کند. به همین دلیل از هنرهای دیگر نافذتر و قویتر است. موسیقی همچون زورقی است که غریق منجلاب حیات را برمی‌گیرد و به بهشت آرزو می‌برد.»

منابع در دفتر روزنامه موجود است.



همچنین مشاهده کنید