چهارشنبه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۱ / 1 February, 2023
کلاژ, سرود روزهای گمشده

گاه که مرثیهخوانها، مرثیه میخوانند بر روزگاران از دست رفته، آنچه که در درون ما بیدار میشود غمی است از جنس آه و غربت. زمان همواره همگام افسوس است و سرچشمه اشکهای ریخته بر مزار خاطرات گمشده. انسان ایدئالیست چون همواره با نوستالژی گذشته آرمانی دست به گریبان است، زمانی که آیندهای در برابر خود نبیند، گذشته را چون کودکی مرده در آغوش میگیرد و برایش لالایی مرگ میخواند. و به حال و آینده چون فاجعهای گریزناپذیر مینگرد که هست و خواهد آمد و پرده سیاهی بر هرآنچه بوده خواهد کشید. ارزشها رخت برخواهند بست. انسان از اوج خود به زیر آمده یا خواهد آمد. و نه از گذشته خبری خواهد بود و نه از ارزشهایی که ایدئال او بودند.
احسان عباسلو چه در طنزهایش که گاه یادآور داستانهای عزیز نسین است، و چه در بعضی داستانهای مرثیهگونش، بر کنار گور جامعهای مینشیند که ارزشهای انسانی خودش را از دست داده و در آن نه از آرمان خبری هست و نه اخلاق، و انسانها به حدی سقوط کردهاند که هیچ آیندهای جز پوچی و یأس برایشان قابل تصور نیست. جامعهای که او گاه برآن میگرید و گاه به استهزاء میگیرد و برجسدش خندهای بیمارگونه میزند. راوی داستانهای او انگار، مسافری از گذشته است که بر بال زمان سفر کرده و به اکنون رسیده است. او به روابط انسانی موجود در جامعه سرک میکشد، میبیند، حس میکند و با ناامیدی به این درک میرسد که آنچه بود دیگر نیست و هرآنچه آرمان است به سود پول و جنسیت و خوشگذرانی و بیماریهای روانی و بدبختی و بیپولی و فقر رخت بربسته است. در چنین جامعهای انسانهای فرهیختهاش نیز، جز بازی با کلمات و نشخوار فلسفههایی که هیچ پایه اجتماعی ندارد، کار دیگری ندارند. انگار کلمات برای آنها افیونی است که ذهنشان را تخدیر کرده و آنها را از واقعیاتی که در آن زندگی میکنند جدا میسازد.
در داستان بسیار زیبای هفته خاکستری، راوی دانشجویی است که اتفاقات روزهای هفتهاش را همچون خاطراتی برای خواننده باز میگوید. او انگار با بحرانی روحی مواجه شده که شیرازه زندگی کنونیاش را به لرزه درآورده است. حس اجتماعی نوستالژیکی همراهیاش میکند که او را باهرآنچه اکنون است، بیگانه ساخته و همچون خوابگردی، به دنبال ارزشهای از دست رفته میگردد، ارزشهایی به سبک ارزشهای عباس در فیلم آژانس شیشهای، اما نمییابد. نه از اخلاق و جامعه متعالی خبری هست و نه هنر متعالی، هر چه هست ظاهرسازی و خودباختگی در برابر غرب و بیماری و سقوط اخلاقی است و آنچه در اوج میبینیم مشتی است که از طرف او حواله دوست بیاخلاقش میشود تا هر آنچه از درد و ناامیدی دارد روی صورت او بنشاند.
داستان ایستگاه گزارش زیبایی است در وصف تعاملات انسانی در جامعه کنونی ما که توسط یک راوی بیطرف در داخل مترو گزارش میشود. هرآنچه میخوانیم تصویر است. به لحاظ ظاهری نه نویسنده در آنچه میبیند دخالت میکند و نه قضاوت. میبیند و میگذرد، همچنانکه راوی میبیند و مسافران سوار و پیاده میشوند. ما انسانها به کجا رسیدهایم؟ و فرهنگ کنونی ما در کجای گردونه اخلاقی قرار گرفته است؟ آیا به سوی اعماق میلغزد؟ باوجود اینکه نویسنده فقط آنچه را که میبیند نشان میدهد اما در نهایت آنچه که میبنیم انسانهایی است از خودبیگانه که نه میدانند چکار میکنند و نه چه میخواهند، فقط برای لحظاتی سوار و پیاده میشوند. گیج و منگ میآیند و منگ میروند.
نویسنده گاه میگرید، گاه میخندد و گاه مسخره میکند. گاه به حال آدمکهایی که میبیند افسوس میخورد و گاه به نیش تمسخر با آنها روبهرو میشود. او به دنبال چیزی است که نیست و همین است که او را در نهایت به سوی ناامیدیای که از نظر او در حال و آینده نهفته است سوق میدهد. در اینجا میتوان به انتقاد از دیدگاه نویسنده پرداخت و این مسئله را مطرح کرد که آیا چنین دیدگاهی در برابر جامعهای در حال تغییر موجه است و آیا فقط توجه کردن به نقاط ضعف و بیماریها و چشم بستن بر مزایای این تغییرات کاری اخلاقی است؟ اما هر کسی دیدگاه خودش را دارد. میشود به لحاظ کلی و جامعه شناختی در این مورد به بحث پرداخت و به معایب و مزایای تغییر پرداخت و چنین دیدگاهی را به چالش کشید اما در اینجا، دیدگاه نویسنده مخصوص خود اوست و قابل احترام.
به لحاظ تکنیکی داستانهای این مجموعه تفاوتها و فراز و فرودهایی را پشت سر میگذارند. نویسنده گاه به شکل کلاسیک داستان میگوید و گاه طنزهایش را در قالبهای گذشته که یادآور عزیزنسین است، میریزد و گاه بانوآوریهای خاص خود قدرت خویش را به نمایش میگذارد و ساختارها را با استادی به درونمایه داستانش ربط میدهد و فلسفه مخصوص خود را از دل آن بیرون میکشد یا درون آن میریزد. به گمان من نویسنده در حال گام برداشتن به سوی سبک خاص خودش است. او نسبت به جامعه و انسانهایش نگرش خاصی دارد و به دنبال آن است که این نگرش را به سبک و سیاق و روش خودش بنویسد و به خواننده نشان دهد. هر چند نویسنده در این آزمون گاه به سوی فرمهایی میرود که مفاهیم را به سختی به خواننده منتقل میکنند اما در نهایت همین فرمها هم لذت خاص خود را به خواننده میرساند تا وقتی کتاب را با خواندن آخرین سطورش میبندد سایه رضایتی بر صورتش بنشیند.
فریق تاجگردون