پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

چه چیزی تفكر نیست


چه چیزی تفكر نیست

«تفكر چیست » پیش از هر چیز روشن است كه تفكر یك «چیز» نیست, به آن معنایی كه مثلاً میز, درخت, گربه یك چیز هستند این را تقریباً همه می دانند

«تفكر چیست؟» پیش از هر چیز روشن است كه تفكر یك «چیز» نیست، به آن معنایی كه مثلاً میز، درخت، گربه یك چیز هستند. این را تقریباً همه می‌دانند.

بنابراین پاسخ این پرسش از پیش و به طور منفی داده می‌شود: تفكر یك چیز نیست؛ كوزه، گل، پروانه، و چیزی از این دست نیست. به جای این شیوه طرح پرسش، كه به قول هایدگر یونانی است، و تلاش برای پاسخ گفتن به آن، هایدگر سعی می‌كند كه به جوانب خود پرسش بیندیشد.

او نتیجه می‌گیرد كه درباره تفكر این گونه نپرسد؛ زیرا ما را در معرض این خطر قرار می‌دهد كه «تفكر» را یك «چیز» بگیریم. ما باید یاد بگیریم كه چگونه درست بپرسیم و چگونه با یك پرسش مواجه شویم. این كار مستلزم شنیدن و گوش سپردن به خود پرسش است.

□□□

هایدگر می‌گوید ما با شكیبایی پرسش را می‌شنویم تا گشایشی حاصل شود، گشایشی كه با تفكر دربارهٔ خود پرسش به دست می‌آید. وظیفه ما پرسشگری است، و تفكر، پیش از هر چیز، در گرو پذیرش این وظیفه است. هایدگر در گفت‌وگو با استاد ژاپنی و دوست قدیمی‌اش، تزوكا، اعلام كرد كه نسبت به ایام جوانی‌اش فقط این نكته را بهتر آموخته كه چگونه می‌توان پرسید.

از این‌رو، هایدگر به شیوه‌ای خاص با پرسش از تفكر مواجه می‌شود. بنابراین، ترجیح می‌دهد كه چنین بپرسد: ?Was heisst denken (یعنی «چه چیزی تفكر خوانده می‌شود؟)» با این توضیح، هایدگر چه چیزی را تفكر می‌خواند؟ قبل از هر كار «لازم است بگوییم كه او چه چیزی را تفكر نمی‌خواند» مردم، از جمله فلاسفه و دانشمندان، غالباً تفكر را نه یك چیز، بلكه یك فراشد و یك كنش می‌دانند. از نظر آنها جایی كه تفكر هست، افكار (اندیشه‌ها) هستند.

آنها افكار را به معنای «باورها، ایده‌ها، تصاویرِ (ذهنی) پیش‌نهاده‌ها (نظرات)، تصورات» می‌فهمند. تفكر كنشِ است؛ كنش باور آوردن، ایده‌ داشتن، تصویر كردن، پیش‌نهاده (:نظر) داشتن، و تصور كردن. كنش‌هایی كه نوع بشر را از همهٔ موجودات دیگر متمایز می‌كند، و مشخصهٔ (فصل) او به عنوان حیوان عاقل محسوب می‌شوند؛ زیرا، به این معنا، تنها انسان است كه می‌تواند تفكر كند. این توانایی با سایر كنش‌های دیگر آدمی نظیر ادراك كردن، خواستن، كار كردن مرتبط است.

اما، هایدگر تفكر را كنش، به معنایی كه ذكر شد، نمی‌داند، و در آن جا كه تفكر را كنش قلمداد می‌كند، فهم (تأویل) او از تفكر به مثابهٔ كنش با برداشت رایج متفاوت است. از نظر هایدگر، «ما هنوز به گونه‌ای مصمم به حقیقت كنش نمی‌اندیشیم. ما كنش را نمی‌شناسیم مگر به عنوان تولید اثری (معمولی) كه واقعیتش برحسب سود آن ارزیابی می‌شود».

اشاره‌ای به نظر هایدگر دربارهٔ تفكر به منزلهٔ كنش خواهد شد. اما، فعلاً بحث دربارهٔ این است كه هایدگر فهم غالب دربارهٔ تفكر هم چون كنش را، كه در بالا ذكر شد، تفكر نمی‌خواند

تفكر هم چون كنشِ باور آوردن، ایده داشتن، تصویر كردن، پیش نهاده (:نظر) داشتن، تصور كردن، به نظر هایدگر، ریشه در عقیده به اصل نظریهٔ بازنمایی دارد. این اصل در اندیشهٔ متافیزیكی، كه صرفاً به موجود می‌اندیشد، شكل گرفته است؛ اندیشه‌ای كه موجود را به منزلهٔ ابژه‌ای باز نموده شده می‌فهمد.

به عقیدهٔ هایدگر، تفكر متافیزیكی از زمان افلاطون و ارسطو آغاز شد. هایدگر متقدم تفاوت زیادی میان اولین متفكران یونانی با افلاطون و ارسطو نمی‌دید و تأكیدی بر امتیاز آنها از افلاطون و ارسطو نداشت. اما، در دورهٔ متأخر، متوجه فاصلهٔ زیاد میان اندیشهٔ آنها با افلاطون و ارسطو شد و در نظرش آثار اولین متفكران یونانی ارجی عظیم یافتند.

هایدگر متأخر، تفكر افلاطون و ارسطو را گرفتار متافیزیك معرفی كرد و مهم‌ترین گواه آن را فهم و برداشت نادرست آنها از Physis اعلام كرد. این فهم Physis در برداشت از سایر مفاهیم مؤثر بود و نظریات تازه‌ای را موجب شد.

تا جایی كه، به قول هایدگر، تاریخ متافیزیك را رقم زد. به تأویل هایدگر، Physis در یونانی صریحاً معنای «هستی» می‌داد و ریشهٔ آن Phyein به معنای «پدید آمدن » و «رشد یافتن» بود. این واژه در زبان هراكلیتوس، پارمنیدس و آناكسیماندروس بسیار به كار رفته است. از نظر اولین متفكران یونانی Physis دربردارندهٔ تمامی موجودات بود؛ امری كه بر پایهٔ خودش ظاهر می‌شود، خود آشكار و برگشوده است.

آنها با این واژه امری فراتر از موجودات و طبیعت را مراد می‌كردند. Physis تجربهٔ اصیل یونانیان را نشان می‌داد كه آن را صرفاً از طریق فراشدهای طبیعی كشف نكرده بودند. درست برعكس، آنها در پرتو آن تجربهٔ اصیل به موجودات می‌نگریستند و می‌اندیشیدند. تمام معانی، مفاهیم و نظریه‌هایشان را در پرتو هستی می‌دیدند.

از جمله برداشتی كه از «تفكر» داشتند در ساحت هستی شكل گرفت. از نظر آنها، میان هستی و تفكر ارتباط نزدیكی وجود داشت. چون به یكی از آنها می‌اندیشیدند با دیگری روبرو می‌شدند؛ مثلاً پارمنیدس در شعر فلسفی‌اش گفته بود كه تفكر (noein) و هستی (einai) یكی هستند (to auto)، و مقصود او این بود كه چون می‌اندیشیم از هستی باخبر می‌شویم. آنها تفكر را به عقل (ratio) و متفكر را به حیوان عاقل تنزل نمی‌دادند.

Logos واژه‌ای بود كه به هستی، تفكر و زبان اشاره داشت. تقرب اولین متفكران یونانی به هستی آنها را از برداشتهای نادرستی كه در طول تاریخ متافیزیك در مورد مفهوم تفكر به وجود آمده است، نگه داشت. آنها به اشتباهاتی كه فلاسفهٔ متافیزیسین در فهم حقیقت تفكر مرتكب شدند، دچار نیامدند.اما از افلاطون و ارسطو به بعد، برداشت اولین متفكران یونانی از تفكر (logos) در پرتو انحرافی كه از معنای واژهٔ Physis صورت گرفت، تحریف شد. هایدگر نشان می‌دهد كه در گذر از دنیای یونانی به جهان رومی و لاتین این لفظ به Physica تبدیل شد كه دیگر معنای هستی نداشت، بلكه «شناخت طبیعت» دانسته می‌شد. خود طبیعت هم با لفظ natura مورد اشاره قرار می‌گرفت.

افلاطون با طرح نظریهٔ ایده به ظهور نظریهٔ بازنمایی تفكر یاری رساند. افلاطون ایده را Physis انگاشت. همین قائل شدن به این همانی ایده و هستی سبب شد كه به بازنمایی هستی در موجود یا در ذهن بیندیشد. در نتیجهٔ آن logos نیز تبدیل شد به گزاره‌هایی دربارهٔ موجودات، انسان هم تبدیل شد به حیوانی كه دارای عقل است. این سرآغاز نگرشی است كه به اصل نظریهٔ بازنمایی منجر شده است.

در دوران مدرن، بر پایهٔ همین درك قدیمی متافیزیكی از aletheia, physis و logos ، مفاهیم سوژه و ابژه، با فلسفهٔ دكارت، سر برآوردند. تفكری كه صرفاً به موجود می‌اندیشید یعنی تفكر متافیزكی اینك موجود را هم چون ابژه‌ای می‌فهمد كه در سوژه بازنمایی می‌شود. سوژه همان حیوان عاقل است كه ابژه را بازنمایی می‌كند. یونانیان به انسان به عنوان سوژه به معنای مدرن آن، نیندیشیده بودند. در روزگار مدرن سوژه محور اصلی دانسته شد و به جای انسان عاقل به كار رفت. «می‌شناسم» دكارت ظهور سوبژكتیویسم بود. سوژه موجودی است مستقل و خود بنیاد كه بدون اصالت دادن به عقل (ratio) شكل نمی‌گرفت.

سوژهٔ شناسنده تبدیل به ملاك فهم دقیق ابژه‌ها شد. «می‌شناسم» صرفاً نمی‌گوید كه من می‌شناسم پس هستم، بلكه می‌گوید كه من آن بازنمودی هستم كه بازنمایی كامل و اصلی و نهایی محسوب می‌شوم. در این جا، ابژه‌ها همچنان بازنمایی می‌شوند، به صورت شناخته شده یا بازنمود مطرح می‌گردندو جنبه‌های مفهومی و شناختی می‌یابند.

تفكر بازنمودی وجهی از سوبژكتیویسم است. تفكر بازنمودی اندیشه را صرفاً حضور موجودات عینی (ابژه‌ها) در ذهن می‌داند. آن حكم می‌دهد كه هنگامی كه دربارهٔ چیزی می‌اندیشیم، یا چیزی را احساس می‌كنیم، آنچه در آغاز و به نحوی بی‌واسطه می‌اندیشیم، یا احساس می‌كنیم، یك بازنمود است. ما نه خود درخت، بلكه چیزی را می‌بینیم كه آن درخت را می‌نمایاند. این كه تفكر را صرفاً بازنمایی ابژه‌ها بدانیم نتیجهٔ این است كه ما خود را فقط سوژه‌ای دانا و شناسا می‌دانیم.

پس از دكارت، وظیفهٔ فلاسفه چنین دانسته شد تا حكم‌های او را بهتر ثابت كنند. لایب‌نیتس به سوی سوژهٔ دكارتی حركت كرد. كانت نیز سوژه را به نحوی پذیرفت، گرچه گامی به پیش برداشت و اعلام كرد كه این كه «من» موجودی هستم كه چون می‌شناسد «من» است، لزوماً نتیجه‌ای قابل قبول نیست و نمی‌شود از «می‌شناسم» به این كه من یك شخص، یك حقیقت جاودانی هستم، رسید. اما، از نظر هایدگر، حتی كانت با این اشكال متوجه هستی شناسنده نشده بود. كانت نیز من را یك Subjekt می‌دانست؛ چرا كانت كه ذهن را از دیدگاه منطقی منزوی و جدا از جهان نمی‌داشت، در برابر این استدلال دكارتی كه سوژهٔ دانا و شناسا در برابر ابژه قرار می‌گیرد، سپر انداخت.

هایدگر توضیح می‌دهد كه امروزه تقریباً همه، فراشد تفكر را به منزلهٔ بازنمایی (Vorstellung, vorstellen) یعنی به عنوان ایجاد ایده‌ها می‌فهمند: «كسی در میان ما هست كه نداند ایجاد یك ایده چیست؟ زمانی كه ایدهٔ چیزی را می‌سازیم مثلاً ایدهٔ یك متن را اگر فیلولوگ باشیم، یك اثر هنری را چنانچه مورخ هنری باشیم،یا فراشدی از سوختن را اگر شیمیدان باشیم – دارای ایده‌ای باز نمودی از آن ابژه‌ها هستیم. ما آن ایده‌ها را كجا داریم؟ آنها را در سر خود داریم. آنها را در آگاهی خود داریم. آنها را در روح خود داریم. ایده‌ها را درون خودمان داریم، ایده‌هایی كه ایده‌های ابژه‌ها هستند.»

بنابراین، تفكر فراشدی است كه به وسیلهٔ آن ما صورتی را تشكیل می‌دهیم كه جنبه‌ای از واقعیتی را كه ما درك كرده‌ایم، در می‌یابد، و حفظ می‌كند. تفكر، بنابر این دیدگاه، توانایی تثبیت و نگه داشتن آن چیزی است كه قرار است از طریق مفاهیم اندیشیده شود. بر این اساس یادآوری نیز در چهارچوب تفكر بازنمودی تأویل می‌شود؛ زیرا همان طور كه می‌توانیم ایده‌هایی را ایجاد كنیم (یعنی بیندیشیم)، قادریم كه آنها را احضار كنیم، آنها را مقایسه كنیم، ایده‌ها را تصور كنیم.

به این ترتیب، خاطره به عنوان نیروی بازخوانی ایده‌ها و به عنوان توانایی بشری برای به یاد آوردن و حفظ كردن صرفاً عبارت می‌شود از توانایی برای دریافتن ابژه اندیشه‌ای كه در جریان زمان پراكنده شده است.« به یاد سپاری» تبدیل می‌شود به نگه‌داشتن ابژه‌های تفكر در برابر جریان زمان. آن چه كه دیگر ادراك نمی‌شود می‌تواند بازشناخته و بازاندیشیده شود.

خلاصه، تفكر به معنای ایجاد و تشكیل ایده‌هایی است كه آن چه را كه اندیشیده می‌شود، حاضر می‌كند. فراشد سوبژكتیو و درونی ابژه تفكر را باز ـ نمایی می‌كند. حال كه چنین است طبیعتاً این نكته از اهمیت زیادی برخوردار است كه ما ایده‌ها را به طور صحیحی بسازیم، به طوری كه ایده مطابق با ابژه باشد.

به نظر هایدگر، تفكر بازنمود یا بازنمایی نیست. چنین تصوری از تفكر ما را به همان تصور متافیزیكی ایدهٔ افلاطونی باز می‌گرداند. بحث از تفكر در چهارچوب متافیزیك تا حد سرو كار یافتن با سوژه تنزل می‌یابد. هایدگر قبول نداشت كه در سر متفكر تصورات و ایده‌هایی وجود دارند كه مانند ابزاری هستند كه ما از ورای آنها و از طریق آنها به جهان چیزها و امور واقع (ابژه‌ها) می‌اندیشیم. تفكر، تصور یا مجموعه‌ای از تصوراتی نیست كه بیانگر چیزی باشد. متفكر سوژه‌ای نیست كه می‌كوشد تا ابژه را بشناسد، و بر آن مسلط شود.

متفكر را نباید سوژه به معنای ذهن دانا، آگاه و شناسا دانست كه سرچشمهٔ خودبسنده تمام معانی است. اشتباه است كه متفكر را همانند سوژه دكارتی یا سوژه استعلایی هوسرل، فرض كنیم. اگر بخواهیم چنین برداشتی داشته باشیم مهم ترین ویژگی انقلابی كار هایدگر را كه ضدیت با مفهوم سوژه دكارتی است، نادیده خواهیم گرفت.

«متفكر» صرفاً واژه‌ای نیست كه چیزی تكراری را جایگزین سوبژكتیویسم دكارتی، كانتی، و هوسرلی كند. متفكر به نحو اصیل به هستی می‌اندیشد. مخالفت هایدگر با مفهوم سوژه دكارتی یكی از مهم ترین دستاوردهای كار فكری اوست. خطای دكارت وقتی از «می‌اندیشم پس هستم» حرف می‌زد تاكید بر شناختن یعنی cogito بود، و «من» را كه موجودی اندیشنده به هستی هستم، مطرح نمی‌كرد. در مقابل نگرش دكارتی، باید نشان داد كه متفكر سوژه نیست. تفكر مجموعه تصوراتی در ذهن متفكر نیستند كه مطابق یا غیرمطابق با واقع باشند.

هایدگر با استفاده از سوبژكتیویته، ادعای بزرگ متافیزیك را كنار گذاشت. تفكر متافیزیكی تفكری است كه به هستی نمی‌پردازد، میان هستی و موجودات تفاوتی قائل نمی‌شود، و فقط متوجه موجودات و چیستی آنهاست. اصل نظریهٔ بازنمایی و بیانگری تفكر در زبان متافیزیكی شكل گرفته است. زبان و بیان رایج كه متافیزیكی است مانع تفكر حقیقی است.

هایدگر از امكانی هستی‌شناسانه استفاده كرد تا بتواند حقیقت تفكر را به منزلهٔ گفت‌وگو و هم‌آوایی میان متفكر و موضوع تفكر یعنی هستی نمایان كند. تفكر، اندیشیدن در حالتی اصیل و غیربازنمودی است. تفكر نوعی انفتاح و رسیدن به فضایی گشوده است. متفكر از سوبژكتیویته فراتر می‌رود كه می‌تواند به هستی بیندیشد. بنابراین‌، بحث هایدگر از تفكر را نباید تا حد «ذهن‌گرایی» یا «معرفت شناسی» تنزل داد.

تفكر صرفاً محصول یا دستاورد سوژه نیست؛ زیرا هستی منوط و وابسته به متفكر نیست. حتی «این واقعیت كه پس از افلاطون امر واقعی خود را در نور ایده نشان داد، واقعیتی نیست كه افلاطون به آن شكل داده باشد، متفكر فقط به آن چیزی پاسخ می‌دهد كه خود را به او نشان می‌دهد.»

محمود لطفی



همچنین مشاهده کنید