پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مترو


مترو

با عجله سوار مترو شدم. از اینکه جای خالی پیدا کرده بودم خوشحال بودم.سر جام جابجا شدم و نفسی براحتی کشیدم ناخودآگاه هر کس توی مترو جا پیدا می کند یک جورهایی مست غرور می شود انگار …

با عجله سوار مترو شدم. از اینکه جای خالی پیدا کرده بودم خوشحال بودم.سر جام جابجا شدم و نفسی براحتی کشیدم ناخودآگاه هر کس توی مترو جا پیدا می کند یک جورهایی مست غرور می شود انگار دنیا را فتح کرده. با خیال راحت نشسته بوذم که چشمم به او افتاد.

اول سعی کردم نگاهش نکنم ولی در وجودش چیزی فریاد می زد که مرا ببین چطورمی توانی مرا ندیده بگیر ی؟ بعد از تمام آن رنجهایی که بخاطر تو کشیدم

دوباره نگاهش کردم در چشمانش که چراغ امید گویا برای همیشه خاموش شده بود. نگریستم براحتی می توانستی شکننده گی آنها را ببینی.

پیرزن با چروکهایی در پوستش با یک تسبیح در دستش راهی بهشت زهرا بود تا برای یگانه هستی از دست رفته اش دعا کند.

براستی یگانه سرمایه اش در راه خدا وند از دست رفته بود. و براستی پیرزن نمی‌دانست که آیا ارزشهایی که پسرش برای آنها جنگیده بود ماندنی شدند یا رفتنی!

چشمانش بنقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود شا ید داشت گذشته تلخ خودش را مرور می کرد و اینکه چرا عزیزش همراهش نیست تسبیح را محکم در دستش گرفته بود انگار سعی داشت تا آخرین حلقه ارتیاط با خدایش را برای رستگاریش نگه دارد.

پیرزن مبهوت و غمگین به نقط ای دور خیره شده بود. بخوبی معلوم بود که در ابن دنیا نیست گویی روحش با مرگ عزیزش پرواز کرده بود و نمی خواست در این جا بماند، و من خدا را شکر کردم که متوجه نگاههای تند و نفرت انگیز دختر جوانی که با نفرت نگاهش می کرد نشد.

مترو بطرف مرقد امام پیش می رفت قطره های اشک بر گونه پیرزن لغزید و بر دامن سیاهش چنگ می انداخت، گویی نمی خواست پیرزن را ترک کند. روبرویش دخترک با آن آرایش تند مشغول خندیدن بود. چقدر بیگانه با غم این مادر !

دلم می‌خواست بر دستان پیرزن بوسه می زدم از او دلجویی می کردم با صدای بلند فریاد می‌زدم : ای مادر عزیز چه چیز اینچنین ترا تکیده کرده ؟ چه کسی باید مرحم زخمهای تو باشد؟ لعنت به جنگ و جنگ افروزان!

مریم محمدی



همچنین مشاهده کنید