چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

وقتی باد می وزد


وقتی باد می وزد

باد می وزد ولی باران نمی بارد دلم هوایی می شود ولی پـَـر نمی گیرد در این نزدیکی ها ابری نیست که وزن باران داشته باشد, که با باد در آمیزد, که باران شود بغض گلویم را می فشارد و بناگاه می بارم

باد می وزد. ولی باران نمی بارد. دلم هوایی می شود ولی پـَـر نمی گیرد. در این نزدیکی ها ابری نیست که وزن باران داشته باشد، که با باد در آمیزد، که باران شود. بغض گلویم را می فشارد و بناگاه می بارم. نمی دانم، شاید ابری در گلویم بوده که من نمی دانستم. باران می شوم، می بارم بر دل مردمان زمینی و باز می بارم بر نگاه دخترکی گریان که ماهی خویش را ، مرده در حوض خانه دیده . من در تمام زندگیِ بارانی خویش باران را تحسین کردم چراکه دل های بسیاری را جلا داد و اشک های فراونی را از چشم نامحرمان پوشاند.

باد می وزد. نگاهم را به آسمان می برد. از آن بالاها زمین دیدنی است. کسانی که ادعای بزرگی می کنند، از آن بالاها خرد و ناچیز دیده می شوند براستی خدا خوب می داند، زیرا خوب می بیند. نگاهم را بیشتر می گردانم، کودکی کثیف روی و ژنده پوش در سر چهار راه زندگی، اسفند تنهایی دود می کند و مرد چاقی که بر روی صندلی ماشین شیکش لمیده، شیشه را تا انتها بالا می دهد تا تنهاییِ بُــودار این کودک، او را از جمع مال و منالِ عطرآگین این دنیا نگیرد.

باد می وزد. بوی جوجه کباب از رستوران سر خیابان دل هر رهگذر را می رباید. پیرمردی آشفته از روزگار خویش، با غار و غور شکمش سر و کله می زند. وقتی به سر این کوچه می رسد بوی جوجه کباب مشامش را پُــر می کند و او چون دیوانگان بر زمین و زمان ناسزا می گویید که چرا جیبش همیشه سوراخ است و پولهایی را که خدا هر شب در خواب به او می دهد، صبح فردا از جیبش ریخته.

باد می وزد . صدای مهیبی از سوراخ های سقف خانه ا ی قدیمی در آن سرِ شهر بگوش می رسد. پیرزنی در زیر این بام ترک خورده شکر خدای می گوید و به نان خشکیده و آبی که برایش مانده لب می زند. در آن طرف شهر، زنی آراسته و خوش پوش بر روی مبلمانی از چوب آبنوس و گردو لــم داده .گوشی موبایل در دستش عرق کرده و مدام برای آن طرفِ خط حرف میزند و بلند بلند می خندد که چه ؟ که شوهرم پنج میلیون تومن برای سفر یک هفته ای به دوبی به من داد ولی من با او قهر کردم تا او ده میلیون داد .... و باز خنده بالا می گیرد.

باد می وزد . هوای شهر کمی پاکتر از روزهای دیگر شده ولی هنوز هوای دل مردمان ذوج و فرد باقی مانده . مردمان مدام در خیابان های غم و شادی از مرزهای همدیگر عبور می کنند ، گویی فراموششان شده که خدا در سر هر چهارراه ، برگ جریمه در دست دارد. نمیدانم میدانید که خدا گاهی برای همه می خندد ، گاهی برای عده ای خاص؟ نمیدانم میدانید خدا گاهی دل من را بدست می اورد ، گاهی دل تورا، گاهی دل دیگری را؟ گاهی مرا امتحان می کند ، گاهی تو را ، گاهی دیگری را ؟ نمی دانم فلسفه عشق چیست؟ که گاهی سخت عاشقم و گاهی خالی از هر احساس زمینی و آسمانی. این گاه شمار روزگار مرا ، تو را همه را به بازی گرفته... چرا، نمیدانم.

باد می وزد ولی دلی نمی وزد.دلی بالا و پایین نمی تپد. همه عادت کردیم به تکرار عادت های زمینی . هیچ کس آسمانی نیست . هیچکس آسمانی فکر نمی کند. گویی خدا برای این مردمان خاکی فقط لای کتاب های دینی است و نیایش فقط برای گرسنگان و فقیران وجود دارد. راستش دیوانه کننده است وقتی می بینی همین گرسنگان که سـیر می شوند و فقیران که غنــی ، خــدا را فراموش می کنند ، تا لحظه ظهور درد و رنجی دیگر .... و این بدان معنی است که مردمان زمینی همواره زمینی خواهند ماند و آن عده معدود که آسمانی هستند ، تحمل این زندگی آنچنان فشاری بر ایشان می آورد که یا فـــانی می شوند یا مجنون ....

باد می وزد . هنوز بالانشین ها بالایند و پایین نشین ها پایین . گویی این باد آنقدر قدرت ندارد که بر زر و زور برتری یابد و یا بالانشین ها آنقدر قدرت دارند که این باد برایشان همچون نسیمی است که خنکشان می کند و نه چیز دیگری . اما پس چرا این باد برای پایین نشین ها حکم طوفان را دارد. چرا باد فقط بر این قشر برتری دارد.گاهی انگار کافر می شوم. برخدا گلایه می کنم . دانسته یا ندانسته حکم به بی انصافی می دهم و محکوم می کنم که البته این از کــج فهمی بشری چون من است .

باد می وزد . خدا را نمی بینم . شاید باد خدا را برده . هیچکس نمی داند اگر خدا را باد ببرد چه بر سر زمین و زمان می آید. ولی می دانم اگر روزی این اتفاق بیفتد این مردمان هیچ نمی فهند. هیچ متوجه نمی شوند که خدا در ســر جایش هست یا نیست. آخر بارها دیده ام که احساسات مردمان و حتی تعقلشان ، بادکنی ست. آنقدر توخالی و بی هویت است که به فوتی ( و نه نسیمی و نه بادی ) می لرزد و بالا و پایین می شود. راستش را بگویم، گاهی دلم برای خدا هم می سوزد که امیدش را به چه مخلوقاتی خوش کرده. آیا به براستی او نمی داند اینان که هستند ؟ ! یا شاید می داند و می خواهد که همین باشند... ؟!

باد می وزد. دلم می لرزد، باد برای دلی که سرپناه ندارد و نان شبش خشکیده ، طوفان است چرا که بیشتر سردش می شود و بیشتر نانش می خشکد.

باد می وزد. دلی شاد می شود چرا که در پشت خانه ی سنگی و محکمش ، استخرهای آب داغی هست که تازه سرما جذابیتش را دو چندان می کند،.

باد می وزد. هوا سرد نیست اما گرمایی هم نیست . مردم دلهاشان را برای خود نگه داشته اند. من دلها را نمی بینم. شاید در آخرین وزش باد ، آنها هم رفته باشند. اگر اینچنین باشد وا ویلا. این مردم وقتی دل داشتند این بودند. حال که دلی برایشان نمانده چه می شوند؟ آدم هایی بی دل ، چهره هایی خسته، همه حکم بر ناخوانا بودن روزگار می زند. کاش سیرت ها چون صورت ها پیدا بود و یا به قول دوستی که دل داشت : ( کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود... )

باد می وزد . روحی که از قفسی خاکی جدا شده، پَــر می گیرد ، سبکبال و شاد می خندد . لیک خانواده و دوستان از غم فراق می گریند. باد می وزد . روحی بر جسمی نازنین وارد می شود و کودک تازه تولد یافته می گرید . خانوده و دوستان خوشحال و شاد ، می خندند. هوا تاریک شد . خانه ای در حزن و اندوه. پدری غمباد گرفته و مادری دیوانه. خانه ای دگر غرق شادی و سرور . پدری مست از لقب پــدر ، مادری رازی از نگاه شیرین کودک. هوا روشن می شود. زندگی پــا می گیرد. خانه ای با تولد . خانه ای با خاطره یک مرگ دلخراش...

نویسنده : محمود نوری ( منش )



همچنین مشاهده کنید