چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

کردستان یکپارچه خیال انگیز


کردستان یکپارچه خیال انگیز

نوشتاری منتشر نشده از نادر ابراهیمی

نادر ابراهیمی آنچنان عشق و علاقه به ایران داشت که از هر نقطه این سرزمین اهورایی با زیباترین کلمات سخن می گفت. در شهریورماه ۱۳۷۵ نادر ابراهیمی با جمعی از بزرگان ایران برای کنگره فرزانگان کرد به سنندج آمد، بزرگانی چون استاد محمدتقی جعفری، دکتر عطاءالله مهاجرانی، دکتر اردشیر لاریجانی، آیت الله محقق داماد دکتر یثربی، محمدباقر حجتی، ماموستا عبدالله احمدیان، دکتر محمدعلی سلطانی، دکتر قطب الدین صادقی،طه فیضی زاده، محمد قاضی، ارسلان صفایی، دکتر جنیدی، خانم میهندخت معتمدی، دکتر طبیبی، استاد ابراهیم ستوده و... اکنون از آن جمع استاد محمدتقی جعفری، استاد محمدقاضی، ارسلان صفایی، ماموستا عبدالله احمدیان، طه فیضی زاده، دکتر طبیبی، سیدابراهیم ستوده، مهندس بهاءالدین ادب به همراه زنده یاد نادر ابراهیمی از میان ما رفته اند.

استاد نادر ابراهیمی در این کنگره سخنرانی ماندگاری داشت که به عنوان بهترین مقاله کنگره انتخاب شد. اینک که او از میان ما رفته است دریغم آمد برای اولین بار این نوشته ماندگار را بعد از ۱۲ سال از کردستان یکپارچه خیال انگیز به فرزانه ماندگار در میان فرزانگان کرد نادر ابراهیمی عزیز تقدیم نکنم. به پاس خدمات شایانش به فرهنگ و هنر ایران، یادش برای همیشه در میان همه ایرانیان خواهد ماند.

به نام آنکه شرف را آفرید، شجاعت را آفرید، ایمان را آفرید و به کارگیری شرف و شجاعت را در راه حفظ ایمان و اعتقاد به انسان آموخت.

سلام؛

بنده نیامده ام اینجا تا درباره شعر کردستان، ادبیات کردستان یا عرفان و فرزانگی مردم کردستان سخن بگویم. کردستان، فی حد ذاته، خودش برای من شعر است، داستان است، حکایت است، قصه است، افسانه است، هنر است و عرفان و هر چیز خوب و ملکوتی دیگر.

من به عنوان یک نامه رسان، یک پیام آور کوچک آمده ام تا پیام گروه بزرگی از اهل ادب و هنر پایتخت و خطه بهشتی شمال وطن مقدس مان ایران را به فرزانگان کردستان، یعنی جمیع مردم این دیار تاریخی و فراتاریخی تقدیم کنم و بگویم ارادت مان نسبت به شما بیش، محبت مان بیش، عشق مان بیش و ستایش مان بیش و بیشتر از همیشه خداست و ای کاش که همه روزهای سال و همه سال های شده، این گونه جشنواره هایی داشته باشید، همایش هایی. نه آن گونه دردهایی و زخم هایی که زمانی بر تن تان می نشست و بر روح تان.

اراده کردم که به تقلید از فرزانگان در وصف کردستان چیزی بگویم تا شاید به دل دوستان کردمان بنشیند و آبروی پیام آور نیز بر باد نرود. پس به یاد آوردم که من نیز مانند بسیاری از مردم، وقتی به شهری یا ایالتی یا استانی می اندیشم در ذهن خویش به مدد عواملی ویژه و یگانه تصورش می کنم و به کمک همان عوامل به حد احساس و تجسم و ادراک عاطفی اش می رسانم.

فی المثل آذربایجان را با ستارخان و باقرخان به خاطر می آورم و با زرتشت پیامبر، خراسان را با زبان بهشتی خاوری و فردوسی طوسی و رودکی سمرقندی، گیلان را با میرزاکوچک خان جنگلی و آن ترانه های دلنشین گیلک و آن جنگل ها و آن صفا، مازندران را با هفت خان و نیما یوشیج بزرگ، شیراز را با اعظم غزلسراهای عالم- حافظ- و آنگاه سعدی. همدان را با باباطاهر، اصفهان را با آن شکوه بی همانند مسجدها و میدان چهارباغ و صنایع دستی بی نهایت ظریف، سیستان را با رستم ستمشاهان و خشکی و برهنگی آن خاک عزیز و خوزستان را هم همه می دانیم. اما کردستان را من نه با قهرمانان نامدارش نه با پردیسی سرزمین شگفت انگیزش، نه با آن بلندقامتان تفنگ بر دوش انداخته قطار و فشنگ بسته رزمنده اش، نه با آن جامه ها و سربندهای زیبای مردانه و زنانه اش، نه با آن ترانه های سرشار از عاطفه اش بل به گونه یک رویای کلی به خاطر می آورم. فقط یک رویا جسمیت نمی یابد فردیت نمی یابد، یک رویای تاریخی یک رویای باورنکردنی، و می اندیشیم اینجا جایی است که بسیار بیش از آنکه شاعر بزرگ بخواهد، شاعران بزرگ باید شعرش کنند. نقاشان باید نقاشی اش کنند. پیکره سازان باید پیکره اش کنند. نمایشنامه نویسان، فیلمسازان، عکاسان، نوازندگان، معماران، موسیقیدانان... همه... همه...

چرا به کردستان این طور می اندیشم، هیچ نمی دانم احتیاجی هم ندارم که بدانم. کردستان برایم مجرد یک رویا است، انتزاعی است، خالص است. به نام این و آن متکی نیست، به این یا آن بنا، این یا آن باغ، یا آن قله... نه...

اگر کردستان ما خیام داشت، عطار داشت، یا حتی حافظ، دلم می سوخت، چون این کلیت رویایی را برای من از دست می داد. این یکپارچگی خیال انگیز را.

آن وقت ها، در جوانی، زمانی عاجز ماندم از توصیف یک مجموعه موضوع که دلم می خواست آنها را با زیبایی تمام و به شکلی کاملاً نو توصیف کنم، مطلقاً بی پیشینه؛ آن گونه که به راستی مخاطبان من بدانند که چه خواسته ام بگویم و چه احساسی را خواسته ام برانگیزم؛ و چون ساعت ها اندیشیدم و با خود کلنجار رفتم راه به جایی نبردم و سرانجام نوشتم؛ به خدا قسم که آن باغ ها عین باغ ها بودند. و آن خورشیدها عین خورشیدها و آن کوره راهی که از پشت خانه ما از میان درختان اقاقیا می گذشت عین کوره راهی بود که از پشت خانه ما از میان درختان اقاقیا بگذرد. حال می رسم آنجا که این کردستان در نهایت توصیفش فقط شبیه کردستان می شود و همه چیزش - منجمله هنرش هم - می شود کردستان. پس در نهایت می انگارم که من اصلاً به کردستان نیامده ام، به رویا رفته ام و رویاهای شیرین من، از خود من هیچ فاصله یی ندارند، در ذهن من زندگی می کنند.

در قلب من، در اعماق روح من.

این است که حرفم را خلاصه می کنم و می گویم می گذرم، به کردستان آمدن برای ما زیارت است عزیز من.

ما سفر نکرده ایم از دیار خویشتن به سرزمین دوست خویشتن به سوی خویشتن سفر کرده ایم، ما هزار بار. شاید هزار بار.

تاکنون به این سرزمین، بار بسته ایم اما هرگز حس نکرده ایم که از جایی به جای دیگر رفته ایم، نهایت اینکه حس کرده ایم از یک سوی این باغچه پرطراوت خانه مان به آن سوی باغچه رفته ایم تا گل سرخ دیگری را بو کنیم و راضی شویم. به سنندج آمدن، برای ما زیارت است، سیاحت نیست عزیز من ...

قلب مان باز می شود، روح مان شاد می شود. از کوه غصه هامان، کوهی کم می شود از دریای دردهامان دریایی حذف می شود.

به کردستان آمدن، برای ما زیارت است، ضریح یک عشق تاریخی را گرفتن است، سر بر آن مشبک دلاوری ها نهادن است و شاید قدری گریستن هم باشد اما گریه یی که از رسیدن به خود خبر می دهد نه هجران...

به اینجا آمدن، برای ما، زیارت است عزیز من...

حرفم را فقط با دو مصراع از شعر یک شاعر کردستانی تمام کنم.

سواره ایلخانی می گوید؛

گفته ام من که تو را دارم دوست

گفته بودم که تو را دارم دوست

(سنندج - ۱۴ شهریورماه ۱۳۷۵)

بهرام ولدبیگی



همچنین مشاهده کنید