جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

نستعلیق رکود


نستعلیق رکود

نگاهی به داستان بلند «تعلیق» از محمدرحیم اخوت

«قاب ها را گذاشته بودند کنار دیوار. بزرگ و کوچک، ردیف روی زمین بود و تکیه داشت به دیوار. بیشترشان مردهایی بودند با لباس های پرزرق و برق. مدال و نشان روی سینه شان هیچ درخششی نداشت. پرده ای از غبار روی تابلوها نشسته بود، اما هنوز هم می شد طرح چهره و سبیل های از بناگوش دررفته و ریش های بلند را دید.

پای آینه که می رفته، یک ساعتی طول می کشیده تا سبیل و ریشش را مرتب کند. با آن شانه چوبی اول ریش را شانه می کرده، بعد سبیل ها را. بعد هم قیچی کوچک را بر می داشته و تک تک موهای سرکش را می چیده، یکی اش را هم از قلم نمی انداخته. کارش که تمام می شده، چنان مرتب بوده که انگار یکی یکی اش را چسبانده بودند همان جا که باید باشد.»

«تعلیق» نوشته محمد رحیم اخوت متولد سال ۱۳۲۴ این طور شروع می شود.

شروعش البته «کش دار» است و اگر برای این شروع، بهانه روایتی هم قائل شویم، حتی بهانه روایت متوسطی هم نیست. بگذارید روراست باشیم با خودمان، بهانه روایت در این «متن» غایب است. نویسنده با حذف بهانه روایت، از بخشی شروع کرده که می توانسته حداکثر پاراگراف دهم متن حاضر باشد. حاصل ضرباهنگ متن که باید در آغاز ما را با خود همراه کند، به دلیل غیبت موتور محرکه، تقریباً از دست رفته است. ببینید! ببینید! نگویید که با آوردن دو پاراگراف از یک داستان نمی شود درباره آن قضاوت کرد! لطفاً نگویید! وقتی سوار اتومبیل تان می شوید و استارت می زنید و ماشین روشن نمی شود، بی خیال می نشینید توی آن و می گویید: «این ماشین، بهترین ماشین دنیاست. نقص ندارد. من که هنوز به عوارضی تهران - کرج هم نرسیده ام!» ماشینی که روشن نشود یا روشن شود و بازی درآورد، اگر بهترین طراحی بدنه و بهترین موتور را هم داشته باشد، کارایی ندارد. شروع داستان، استارت آن است، خوب طراحی اش کنید که خوب و بی نقص استارت بخورد!

«اما لب های این نقش خندان نبود. دهانش بسته بود و هیچ نمی شد فهمید پشت این لب های بسته آیا دندانی هم هست یا نیست اگر بود حتماً مثل مروارید بود. خوب است چند بار از رویش مشق کرده باشم

حالا اینجا، توی این دکان، چند تا از این نقش ها هست. گذاشته ام برای فروش. یکی اش را هم گذاشته ایم پشت شیشه. همان را که مصور خوب که براندازش کرد، گفت: بد هم نیست.

پدرم می گفت: گفتم فرمودند شب نمی آیم. گفت مثل هر شب. دفعه اولش که نیست.

و رفته بوده توی فکر لابد. قطره اشکی هم از گوشه چشمش نیش زده شاید. تا کی همان جا ماتش برده بود در آن خانه درندشت. با آن درخت های قد کشیده در آستانه غروب.

می گفت: از آن همه کلفت و نوکر فقط همین حبه مانده.

حبه پیر بود و نیمه کور. مثل سایه می آمد و چیزی نسیه می خرید و پاکِشان می رفت.

می گفت: خانم گفتند یک بسته چای و دو تکه نبات شاخه.

هیچ وقت نمی پرسید چند. مگر وقتی که بخواهد پولش را بدهد. هر وقت خانم چیزی فروخته بود و پول و پله ای دستش بود. خود خانم هیچ وقت برای خرید نمی آمد. تا من آنجا بودم که ندیدم بیاید. بعد هم که آمدم اینجا، دکان مصور. فقط گاه گداری ته بازار قهوه کاشی ها می دیدمش.»

در ایران از قدیم الایام - تا آنجا که یادم می آید از همان روزگار جمالزاده مرحوم - رسم بوده به داستانی که نثرش خوب باشد و روان و ساده و گیرا، کمی قدمایی باشد و به عصر قجر هم اشاراتی داشته باشد، بگویند داستان خوب! بخش قابل ملاحظه ای از گنجینه فرضی دوران نوین داستان نویسی ما را همین داستان های خوب مبتنی بر «نثر» - نه چگونگی روایت- تشکیل می دهند یعنی داستان را چون شعر، مبتنی کرده اند بر محوریت «زبان» که خطاست و این ذهنیت هم از دوران هزارساله نثر پارسی به ارث رسیده به این «نوقبایان نویسنده» برای همین است وقتی ترجمه می شوند این «داستان های خوب»، جواب نمی گیرند از خواننده اروپایی یا امریکایی چون «کنش مند» یشان ایراد دارد. بهانه روایت، انگیزه روایت، شرح «وضعیت» ، شرح «شخصیت» ،

«حال و هوا» شان ایراد دارد و تو کت خوانندگان آن ور آبی نمی رود که اینها را به عنوان داستان موفق قبول کنند. این مرض، البته مسری است. از نسلی به نسلی واگیردارد. فقط نشانه های آن در هر نسل فرق می کند. در یک نسل، نثر فاخر و گزیده و روشن نشانه «زبان محوری» است و در نسل بعدی، گنگ گویی و شلتاق و بندبازی در سیرک کلمات. بیماری همان است. ظاهرش فرق کرده.«تعلیق» البته در رنج است از این مرض اما سرتاپایش را نگرفته عین جذام! اخوت از نویسندگانی است که تا حد قابل قبولی «روایت» را می شناسد و قادر است در مسیر آن، با «کهن الگو »ها هم بازی کند با این همه نمی تواند خودش را از مسیر سیل «زبان محوری» کنار بکشد. به گمانم ته ذهن اش هنوز متأثر است از اصول و فروعی که در «مکتب اصفهان» یاد گرفته در باب روایت، که «نثر» اصلح است وارجح بر هر چیز دیگری و اگر طالع «نثر» خوب آید همه ارکان این سپهر، جور در بیاید و تقدیر، آن شود که تو خواهی! نه، دوست من! این طور ها هم نیست!

روزگاری بود که مدرن نویسی در اصفهان، منوط بود به ته داستان را بر آغاز نشاندن و حال اش را بردن! اخوت، حتماً به یاد دارد «مکتب اصفهان» به انگیزه دیگری پا گرفت و البته، رفته رفته از «متن» به «حاشیه» افتاد و «قلم فرسایی» جای «توصیف» نشست و زبان گردانی «استرآبادی» بر تخت زبان آوری «بیهقی» جای گرفت و پیچاندن یک اتفاق کوچک و چون خشتمالان آن را به گونه های مختلف عرضه کردن، جای خشت چینی «اتفاقات کوچک» برهم و بالا بردن گنبد و «سلطانیه» سازی را گرفت. تأسف است برآن همه استعداد که هدر شد. اخوت، حتماً به یاد دارد.

اگر آن روزها، «ترجمه» کم بود- اگرچه در احوالات «مکتب اصفهان» نوشته اند که در مجلس شان «محول زبان» بسیار بود- و متون نظری در باب داستان کم، اکنون روزگار، دیگر است؛ اخوت که نثر، خوب دارد و توانایی دیگر شدن «شخصیت» و «وضعیت» در متون اش بسیار است، باید از آن طلسم آباء و اجدادی به درآید. او که «حال و هوا» را خوب طراحی می کند و «مکان» را خوب می سازد و «زمان» را خوب در «متن» حبس می کند و «بعد» می دهد به معماری روایت اش، پس فکری هم برای «حرکت» بکند. به «کنش» فکر کند به «واکنش» التفاتی داشته باشد و این «رخوت» را که سال ها گمان می بردند ساختارمند کردن سکون و رکود دوران قجری است از «متن» دور بیندازد. «متن راکد»، ترجمان «وضعیت راکد» نیست، ترجمان «ذهن راکد» است.

«همان طور که کلمه ها را به کندی تکرار می کرد جفت دو انگشت اشاره و کاری را مثل قلم روی خطوط نستعلیق می گرداند. انگار دارد مشق می کند یا مشقی فراموش شده در روزهای دور را تکرار می کند. انگشت ها چاق بود اما هنوز هم سفید و سایه پرورد بود. با پوستی چروکیده. صدایش آهسته بود. زمزمه هایی با خودش بود.»

نویسنده، محتمل است که عدله آورد که آن «حبس زمان در متن» که به آن اشاره رفت معلول همین «راکد نویسی» است؛ که نیست! ارجاع اش می دهم به داستان های بورخس- که داند از چه سخن می گویم و به چه نحو- ارجاع اش می دهم به داستان های همینگوی- که داند چه حرف ها رفت بر سر کنش مندی در داستان «یک جای روشن و تمیز» -ارجاع اش می دهم به همه آن داستان هایی که خود می پسندد از نویسندگان برتر جهان و البته او، این ها را بهتر می داند!

مهران رادین



همچنین مشاهده کنید