چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان حیرت انگیز شاهزاده عبدالله


داستان حیرت انگیز شاهزاده عبدالله

عبدالله ملقب به شاهزاده عبدالله که انتسابش به امام موسی کاظم علیه السلام است در دوران اتابکان لر وارد ایران گردید , جهت تبلیغ دین اسلام به ارتفاعات زاگرس رهسپار گردید حکومت اتابکان لر در حوزة خوزستان و مرکز حکومتی آنها در خرم آباد کنونی بود

عبدالله ملقب به شاهزاده عبدالله که انتسابش به امام موسی کاظم ( علیه السلام ) است در دوران اتابکان لر وارد ایران گردید ، جهت تبلیغ دین اسلام به ارتفاعات زاگرس رهسپار گردید . حکومت اتابکان لر در حوزة خوزستان و مرکز حکومتی آنها در خرم آباد کنونی بود . خبرچین های اتابک لر به او گزارش دادند که شخصی به نام شاهزاده عبدالله در پی جمع آوری سپاه است ، هرچه زودتر اقدام کنید تا شاهزاده عبدالله نتواند سپاه بیشتری گرد آورد .

اتابک لر از شنیدن این موضوع خشمگین شد و دستور داد ۳ تن از گارد مخصوصش که از نیروهای ویژه و قابل اعتمادش بود را بسوی این امامزادة مظلوم گسیل داد . و اینطور دستور داد که ( بعد از دستگیری شاهزاده عبدالله او را کشته و سرش را از تنش جدا نمایند و بند از بند بدنش جدا نموده و هر تکه از بدنش را به یک دیار بفرستند و سرش را برای روئیت کردن به نزد اتابک بیاورند تا عبرتی گردد برای سایر امامزاده ها ) این دستور اتابک بود برای نابود کردن این امامزادة مظلوم ، این سه نفر از ورزیده ترین و متهورترین نیروهای ویژه اتابک شاه بودند از خرم آباد به سرعت زیاد طی طریق نمودند ، اتابک نیز به تمام ولایات نامه داد که هرکس این امامزاده را دید دستگیر و تحویل این سه نفر دهد .

خبر به گوش شاهزاده عبدالله می رسد . مردم که از قساوت و سنگدلی اتابک خبر داشتند از ترس جان خود شاهزاده عبدالله را نمی توانستند حمایت کنند وانگهی شاهزاده عبدالله برای تبلیغ دین آمده بود چون فردی روحانی و معنوی بود ، نه مرد جنگی .

شاهزاده عبدالله وقتی دید که مردم می ترسند از آن روستا بیرون رفت و قریه به قریه ، روستا به روستا ، هرجا که رفت دید قبل از او خبر دستگیری او بگوش آن روستا یا قریه رسیده بود و در روزهای آخر هم فهمید که برای سرش جایزه گذاشته اند ، خیلی غمگین گردید و بر غربت خود صحه گذاشت به کوه پناه آورد ، کوهی بنام مُنگشت نزدیکی شهرستان ایذه ، لازم بذکر است که آن سه نفر هم بدنبال او بودند و فهمیده بودند که به چه سمتی داره حرکت می کنه ، شاهزاده عبدالله به روستایی نزدیکی آن کوه رسید ، گرسنه و تشنه شده به روستا رفت و تقاضای آب نمود ، اما مردم روستا به او آب ندادند و با سنگ و چوب از او استقبال نمودند امامزاده به بالای تپه ای رفت و آنها را نفرین نمود ( این روستا هم اکنون در زیر دریاچه ای از آب قرار دارد و هنوز دیوارها و پشت بام ها و کوچه های این روستا در زیر آب قابل روئیت هستند و اگر دقیق گوش کنید حتی صدای مردم روستا از زیر آب به گوش شما خواهد رسید) ( خیلی از زوار این امامزاده اول به دیدن و گوش دادن صداهای این دریاچه می روند ) شاهزاده عبدالله بعد از نفرین این روستا به بالا رفتن از کوه ادامه داد تا اینکه به خانه ای رسید که این خانه ، یک خانة تنها بود ، شاهزاده با اسب سیاهی وارد گردید و سلام نمود ، صاحب خانه پیرزنی بود که یک پسر داشت وقتی شاهزاده را دید فهمید که باید آدم بزرگی باشد اکرام و احترامش نمود و به او گفت : پسرم به روستا رفته اما می آید شما استراحت کنید تا پسرم بیاید ٬ به امامزاده آب و غذا و مکان استراحت داد، وقتی پسرش آمد ، دید اسب سیاه و قشنگی اونجاست به مادرش گفت : این اسب مال کیه ؟ پیرزن گفت : این اسب متعلق به فردی است که مهمان ماست به او آب و غذا و مکان استراحت دادم و اکنون در حال استراحت است . پسر برقی در چشمانش درخشید و گفت : برای سر این مرد جایزه تعیین نموده اند مادر جان تو سر این مرد را گرم کن تا من بروم و مأمورین اتابک که در روستا هستند و بدنبال او می گردند را بیاورم . پیرزن اول گفت : پسرم او مهمان ماست اما پسر او را وعده به جایزه داد و سریعاً به روستا برگشت و سه مأمور که تازه به روستا رسیده بودند را پیدا نمود و طلب جایزه نمود ، آن سه مأمور به او گفتند اول او را نشان بده تا به تو جایزه بدهیم . پسر گفت : او اکنون در خانة ماست و در حال استراحت است ، آن سه مأمور سوار اسب شدند و سریعاً خود را به خانة او رساندند .

صدای شیهة اسبان شاهزاده را خبردار کرد که مأموران اتابک به نزدیکی او رسیده اند بلند شد و بطرف اسب خود رفت و سوار اسب شد اما با اسب نتوانست زیاد برود چون مأموران اتابک او را دوره نمودند و شاهزاده مجبور به جنگ با آنها گردید ، جنگ ساعتی طول کشید اما جراحات شاهزاده زیاد بود نتوانست مقاومت کند و از اسب به زیر افتاد ، تا از اسب به زیر افتاد مأموران اتابک سر مبارک او را از تنش جدا نمودند و تن او را بر روی سنگی نهادند و با شمشیرهای بران بدن نازنین او را بند از بندش جدا نمودند ( این سنگ نیز موجود می باشد و جای ضربات بر روی این سنگ نقش بسته ) .

تن اصلی او را در همان مکان بخاک سپردند اما بدنش را که چهل تکه شده بود چه شد ؟ هر تکه از ۴۰ تکه را به یک دیار فرستادند تا همه بفهمند که شاهزاده عبدالله کشته شده و دیگر امید به او نداشته باشند ، و سر نازنین او را بهمراه خود بردند تا به اتابک نشان دهند ، سر بردن در زمان قدیم رسمی داشت ، باید خیلی سریع سر را می بردند تا سرمتعفن و از شکل نیافتد تا قابل تشخیص باشد که آیا مال همان شخص بوده است یا نه ؟

سه مأمور اتابک سر مبارک را در توبره ای چرمی نهاده و از همان کوه مقداری برف درون توبره کردند و براه افتادند تا به شوشتر بروند و از شوشتر به سمت خرم آباد روانه شوند ، وقتی این سه نفر به شوشتر رسیدند خیلی خسته شدند ، چون سواری با اسب خیلی خسته کننده است و از طرفی هم وقت زیادی برای استراحت نداشتند چون باید سر هرچه سریعتر به اتابک می رسید ، وارد کاروانسرائی شدند که متعلق به پیرزنی بود که یک پسر داشت ، به پیرزن گفتند : ای پیرزن به ما غذا و جای استراحت بده اما مواظب باش ما را ۲ ساعت بیشتر نگذاری بخوابیم چون عجله داریم .

پیرزن به آنها غذا داد و آنها خوابیدند آنقدر خسته بودند که بخواب عمیقی رفتند ، چون سواری با اسب بدن را خیلی خسته می کند اما شاید هم معجزه ای آنها را بخواب نمود ، پیرزن برای بیدار کردن آنها روانه شد ، دید در اتاق آنها نورانی است تعجب نمود به خودش گفت : من که برای اینها چراغ نیاورده بودم وقتی داخل اتاق شد دید نور از توی توبرة آنها بیرون می آید توبره را باز نمود و سر مبارک و نورانی شاهزاده عبدالله را دید ، و مشاهده نمود که چهرة بسیار مظلوم و نورانی دارد ، گریه نمود و گفت : خدایا چطور اینها دلشون اومد این فردی که از سرش نور می آید را بکشند . توبره را به بیرون آورد و پسرش را صدا نمود : اسم پسرش ابراهیم بود ، به پسرش بدون مقدمه گفت : ابراهیم تو تنها پسر من هستی ، آیا یک مادر بدی فرزند خود را می خواهد یا خوبی او را ، ابراهیم با تعجب جواب داد : خوب معلوم است خوبی او را می خواهد پیرزن گفت : پسرم در این توبره سر فردی قرار دارد که از این سر نور تشعشع می کند . مطمئناً سر مبارک مرد بزرگی است بیا تا من سر تو را ببرم و جای این سر بگذارم من نمی خواهم این سه نفر این سر مبارک را با خودشان ببرند ، ابراهیم جواب داد : مادر جان هرچه صلاح می دانی انجام بده و آماده گردید تا مادرش سرش را ببرد ، بله مادر سر فرزند را برید و جای سرمبارک شاهزاده در توبره گذاشت و آن سه نفر را بیدار نمود و گفت : چون خوابتان سنگین بود هر چه کردم بیدار نشدید الان حدود یک ساعت بیشتر خوابیده اند ، آن سه نفر با عجله بیدار شدند و بسرعت برق و باد براه افتادند ، پیرزن سرمبارک را تطهیر نمود و دفن کرد و بعد بالای جنازة غرق بخون ابراهیم به سوگواری پرداخت ، بعدها این پیرزن به ننه سر بخش و ابراهیم هم به ابراهیم سر بخش معروف گردیدند .

آرامگاه ننه سربخش جنب سر مبارک امامزاده عبدالله واقع درشهرستان شوشتر است و ابراهیم سر بخش هم بفاصله ۱۰۰ متر از آنها مدفون است اما بشنوید از اتابک قبل از ورود سه مأمور به او گفته بودند که خبرچین ها به تو اشتباه گفته بودند شاهزاده عبدالله فردی مظلوم و بدون سپاه بود ، وقتی سه مأمور آمدند از آنها سئوال نمود که آیا او سپاه داشت آنها گفتند : نه اتابک فهمید که اشتباه نموده و سریع قضاوت کرده ، اما در این واقعه دو پیرزن با دو پسر هستند ببیند عملکرد کدامشان صحیح بوده قضاوت کنید و خود را جای ننه سربخش بگذارید یا خود را جای ابراهیم سربخش بگذارید یا ... بگذریم این واقعة شگفت رو بررسی کنید اگر لازمه ۱۰ بار بخونید و نتیجه بگیرید اما من چرا این واقعه رو نوشتم :

اگر بسوی خدا داری میری باید همة وجودت رو برای خدا بدهی ، در این داستان سه نفر خدایی شدند ( شاهزاده عبدالله و ننه سربخش و ابراهیم سربخش ) ( و قلیل من الاخرین ) اما اونها که شیطانی شدند خیلی زیاد بودند ( اون روستایی که نفرین شد ، پیرزن و پسرش ، اون سه نفر ، اتابک ، خبرچین ها ) اونهایی که خدایی بشن تا موقعی که خدا هست اسمشون و یادشون می مونه اما اونهایی که شیطانی میشن نه اسمی و یادی و نه جای قبری ازشون باقی نمی مونه .



همچنین مشاهده کنید