پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

در فروغ ِ فروغ


در فروغ ِ فروغ

شعر فروغ, شعر موضعی و مقطعی و زمان بندی شده نیست که در شرایطِ سیاسی خاصی و به مناسبت های ویژه ای سروده شده و جنجالی موقتی در زمان حیاتِ شاعر آفریده باشد, تا شامل مرور زمان نیز بشود شعر فروغ, شعر هستی, انسان و زندگی است که در اوج شاعرانگی سروده شده و مانندِ شعر حافظ بی زمان است

فروغ، روشنایی، چه نام درست و دل‌انگیزی برای کسی به نام فروغ فرخ زاد، که جهان شعر را با حضورخود روشن کرد. دو نسل پس از او همچنان در روشناییِ چراغِ هنر و اندیشه‌ی او حرکت می‌کنند. فروغ، ترکیبی بود از آفتاب و اندوه. باغی روئیده در جهنم. نگاه‌اش همه‌ی لایه‌های پرزرق و برق را ازهم می‌شکافت و به قلب‌ می‌رسید. نگاهش خاکستری بود و زبانش سرخ، در سرزمین خودرو و پر بروبار شعرِ خود.

● مهرانگیز رساپور (م. پگاه)

به خواب‌ام آمده بود ، با سبدی از بته‌های آنسوی دیوار و تریشه ی یک عشق در دست‌اش.

بی آنکه به بیداری‌ام نگاهی بیندازد، لابلای رویایم گشتی زد، در سکوتی سنجیده و رنگین.

انگارسکوت‌اش را برای دفاع ازپنجره‌های بسته‌‌ی مقبره‌اش تعلیم داده بود، دربرابراین زمین شلخته‌‌ی بی سرپرست.

سکوتِ من اما، میهمان نوازانه بود در برابرمیهمانی جذاب ازعالم مثال، با چشمانی که بسیار گریسته بود. نه از آن نوع گریه‌های پرتوقع موذی! اشک‌‌های پرسؤالی که مسؤولان آفرینش را هنگام پاسخ، پریشان می‌کرد.

سکوتِ ما، شعری شد که هردو آن را با هم خواندیم و زیرش را امضا کردیم.

کنار پنجره رفت، به پرنده‌ای تبدیل شد و پرواز کرد و درهوا، بال‌هایش ازهم پاشیدند.

این تنها دیدار جسمانی! من و فروغ بود.

کمتر نامی اینهمه به کسی آمده است. فروغ، روشنایی، چه نام درست و دل‌انگیزی برای کسی به نام فروغ فرخ زاد، که جهان شعر را با حضور خود روشن کرد. دو نسل پس از او همچنان در روشناییِ چراغِ هنر و اندیشه‌ی او حرکت می‌کنند. پس اگر فروغ را دوست دارم نه به این دلیل است که مرده پرست‌ام. به این دلیل است که زنده‌ها را دوست دارم. فروغ یکی از زنده‌ترین‌هاست در میان ما. پس از مرگ‌ و حذفِ جسم خاکی موقتی، فروغ‌اش، تماماً بنای درخشیدن گذاشت و چشم‌ها را خیره کرد.

مرده‌پرست آنانی هستند که در زمان زندگی‌اش در انکار و آزردن جان پربار او بیهوده کوشیدند و تصویر او را آن‌گونه که حسادت‌شان می‌خواست کشیدند.

فروغ را دوست دارم زیرا زیر پرچم خود ایستاد. زیرا دلبستگی‌هایش حسابگرانه نبودند.

صداقت، صراحت، و شناخت، به او اجازه‌ نداد که به هیچ دار و دسته‌ای بپیوندد. دری بود که از پذیرفتن قفل سر بازمی‌زد. فروغی بود که از دل تیرگی‌ها می‌تابید:

من از نهایتِ شب حرف می‌زنم

و از نهایتِ تاریکی. ۱

فروغ، ترکیبی بود از آفتاب و اندوه. باغی روئیده در جهنم.

نگاه‌اش همه‌ی لایه‌های پرزرق و برق را ازهم می‌شکافت و به قلب‌ می‌رسید. نگاهش خاکستری بود و زبانش سرخ، در سرزمین خودرو و پر بروبار شعرِ خود. سرزمینی که میان شعر او و دیگران مرزی عبورناپذیر انداخته بود. مرزی از صداقت و آگاهی که تا هنوز... دورادور، از آنسوی مرز، از شبح زندگی و شعر او تقلید می‌کنند.

شعر فروغ یکشبه نرویید و نبالید. هیچ نوزادی یکشبه قد نمی‌کشد و به بلوغ نمی‌رسد. صادقانه از خود، از دل خود، آغاز کرد و دراین سیر گسترده‌ی درونی بود که به کشفِ هستی، انسان و زندگی رسید و این تحولاتِ پرفراز و نشیب را به شعر کشید.

هر موجی که اورا برد، شعر شد. هر واژه‌ای که در این موج افتاد، شعر شد. تقلاهایش، زیر رفتن‌ها و بالا آمدن‌هایش.

به تخته‌پاره‌ای ‌آویزان ‌شدن‌هایش، عشق شد! و عشق، شعر شد. و هرگاه که از شدتِ موج دست‌اش از آن تخته‌پاره رها می‌شد، به زیر می‌رفت، گیاهانِ دریایی به پایش می‌پیچیدند، کوسه‌ها بر او دندان تیز می‌کردند، درهم کوبیده و زخمی به تهِ اقیانوس فرومی‌رفت، و آنگاه جویبارهای خودجوش، از درون او جاری می‌شدند:

من

پری کوچکِ غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد. ۲

در این غیبتِ معصومانه‌ی پُرکشف و شهود چیزی از دست نمی‌داد چرا که همزمان:

مردم

گروهِ ساقطِ مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربتِ دیگر می‌رفتند. ۳

▪ همزمان با غیبتِ معصومانه‌ی فروغ:

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگِ گمشده‌ای داشت. ۴

فروغ به کالبدِ «شعر زن» جان تازه‌ای دمید. شعر زن، که تا آن زمان غلام حلقه به گوشِ شعر مرد بود، و کورکورانه و طوطی‌صفت شعر مردانه را در تاریکی مردسالاری دنبال می‌کرد (هرچند پیش از فروغ، ژالهء قائم مقامی، مادر پژمان بختیاری، در نهایتِ دردمندی فریاد‌های زنانه و دادخواهانه‌‌ی بی‌شنونده‌ای را در چاردیواری زندان خانه‌ی خود کشیده بود و از هوش رفته بود). با طلوع فروغ و روشن شدن آسمانِ شعر زن، " زن" خود رادید و اندیشه در او شکفت، خود را شناخت و برخاست.

شعرهای آفتابی و خودجوش و بی‌اعتنای او به قواعدِ موجود، در زمانی که جَوٌ نفس‌گیر خفقان سیاسی و اجتماعی در گلوی قلم‌ها لخته بسته بود و هوا پر از بوی ماندگی و تکرار بود، و زنان همچنان در پستوی شعر مردان چپیده بودند، بی‌پروایی نام گرفت. در حالی که فروغ خود این بی‌پروایی را در چیز دیگری می‌دید و رندانه از آن می‌ترسید!

می‌ترسم از این نسیم بی‌‌پروا

گر با تنم اینچنین درآویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علفِ فشرده برخیزد! ۵

در این وحشتِ صادقانه از برملا شدن رازاش در میان جمع، می‌بینیم که چه حرف‌های تازه‌ای می‌زند. نوآوری فروغ ذاتی است. روح تخیلی شعر در آن می‌درخشد. وقتی می‌گوید می‌ترسم که در میان جمع از تن‌ام عطر علفِ فشرده برخیزد، یک عشقبازی و همخوابگی بر روی علف‌ها را در ذهن تداعی می‌کند و چه ساده خودش را لو می‌دهد!

و در شعر "آبتنی"، از مجموعه‌ی "دیوار":

روی دو ساق‌ام لبان مرتعش آب

بوسه‌زن و بی‌قرار و تشنه و تبدار

ناگه درهم خزید... راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه‌سار گنه‌کار

▪ فروغ چشمه را گناهکار می‌داند، نه خود را. چون آنچه خود می‌کند، به نظرش طبیعی است. حقیقت هم همین است که او کار بدی نکرده است. لخت شده است برای آبتنی و شتشوی پیکر خود. خود را به چشمه ‌سپرده است و می‌خواهد محتاطانه با استفاده از سکوت و تاریکی شب پنهانی با چشمه دردِ دل کند:

لخت شدم تا در آن هوای دل‌انگیز

پیکر خودرا به آبِ چشمه بشویم

وسوسه می‌ریخت بر دل‌ام شبِ خاموش

تا غم دل را به گوش چشمه بگویم ۶

طبیعتِ فروغ در عمق معصوم است. نه تنها قصدِ بی‌پروایی ندارد، که بسیار هم محتاط است! اما این طبیعتِ چشمه است که بی‌پرواست! این چشمه است به ساق‌های او می‌پیچد و مرتکبِ گناه می‌شود!

اما آنجایی که خودش گناهکار است، در نهایتِ صداقت عیب (گناه) را که می‌گوید، به حُسن‌اش نیز اشاره می‌کند. (عیبِ می ‌جمله چو گفتی هنرش نیز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.)

▪ هم به گناه و هم به لذت‌اش اعتراف می‌کند زیرا زبان، حِسیات و باورهایش آمیختگی جدایی‌ناپذیری دارند:

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود...

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می‌دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش ۷

برای نخستین بار، زنی، با توجه به باورهای مذهبی و فرهنگی جامعه با صداقتی شاعرانه، به گناهی اعتراف می‌کند و در اعترافِ به این گناه، جانماز هم آب نمی‌کِشد. بلکه در نهایتِ سادگی و درستی و بی‌توجه به عواقبِ آن، پنهان نمی‌کند که لذت هم برده است. اعتراف‌اش اما، برخلاف آنچه تا به حال برداشت کرده‌اند، از روی رضایت و سرمستی نیست. ترسان و لرزان است، رضایت‌اش توأم با نگرانی است. از ترس تهدیدهای نامریی این لذتِ موقت است که در پایان شعر، تسلیم باورهایش، به درگاهِ خدواند پناهنده می‌شود و در محضر خداوند است که نشان می‌دهد که اینکاره نیست و با پریشانی می‌گوید: خداوندا چه می‌دانم چه کردم؟! آن خلوت هم تاریک بود هم خاموش! یا به زبان دیگرمی‌گوید: خدایا نفهمیدم. مرا ببخش! و چون راست می‌گوید به دل می‌نشیند.

سه کتابِ "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" او، کلنجارهای و کشمکش‌های فروغ است با دل خود، با هوس‌های معصومانه‌ و بی‌تجربگی‌های خود. این کتاب‌ها در واقع، مراحل دوران جنینی شعر فروغ‌اند.

اشعار این کتاب‌ها، در شکل‌های چهارپاره و گاهی مثنوی و گاه غزل و گاه نیز تلاش‌هایی به دنبال شعر نیمایی، نمایان می‌شوند. در همه‌ی این فرم‌های کلاسیک، فروغ، بی‌توجه به آنچه دیگران گفته‌اند، حرف‌های خودش را می‌زند. آرام و ساده تجربه‌های خود را برملا می‌کند غافل از این که "خود بودن" و انعکاس دادن آن با زبان سر راست گویی کار پسندیده‌ای نیست.

از برخوردهای خشم‌آگین و واکنش‌‌های قهرآمیز و بدگویی‌های مردم به اصطلاح روشن فکر است که تازه متوجه می‌شود حرف‌هایی که زده است سنت‌شکنی است. به سببِ ناتوانی در شناختِ او، او را متمرد و ننگین می‌خوانند و حتا زنان شاعر همدوره‌ی خودش نیز به خاطر این صراحت در بازتاباندن احساس‌ها و تجربه‌های پاکِ خود در شعر، از او فاصله می‌گیرند. و به بزم‌های خود! دعوت‌اش نمی‌کنند. "زن" حق ندارد که این گونه صادقانه از چند و چون هستی خود حرف بزند:

آن داغ ننگ خورده که می‌خندید

بر طعنه‌های بیهده، من بودم

گفتم که بانگِ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که «زن» بودم ۸

در حالی که از دیدِ فروغ، آن‌ها، آن دروغگوهای متظاهر، ننگین بودند:

اینجا نشسته‌ بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

در آسمان تیره نمی‌بینم

نوری ز صبح روشن بیداری ۹

▪ فروغ با پشتِ سرگذاشتن دوران آشفتگی و شکست‌های پی‌درپی، که دردناک‌ترین آن‌ها جدایی از تنها پسرش و محروم شدن از دیدار اوست، درمی‌یابد که او عاشق خودِ عشق است و نه رابطه‌های مادی و جسمانی. در این نوع رابطه‌ها نمی‌توان به کمال رسید و نیمه‌ی گمشده‌اش و جفتی که او را کامل کند دراین این نوع رابطه‌ها یافت نمی‌شود:

اگر به سویت اینچنین دویده‌ام

به عشق عاشق‌ام نه بر وصال تو

به ظلمتِ شبان بی‌فروغ من

خیال عشق، خوشتر از خیال تو ۱۰

▪ و از ویران کردن زندگی زناشویی‌اش به دنبال این توهماتِ پوچ به شدت پشیمان می‌شود:

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می‌گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود ۱۱

▪ و دلش می‌خواهد به خانه برگردد. دژی محکم و امن که او را از عواقبِ همه‌ی تجربه‌های هولناک، پشیمانی‌ها و پریشانی‌ها در امان می‌دارد. بهشت راستینی که از روی نادانی و بی‌تجربگی گمان می‌کرد قفس اوست:

گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این

آگاهی از دورویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقش باز

با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

اکنون من‌ام که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده‌ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشتِ میله‌های قفس خوش نبوده‌ام ۱۲

▪ و تا پایان زندگی پر تلاطم کوتاه‌اش، این حسرت را حتا در اوج موفقیت و شهرت همچنان بردوش خسته‌ی خود کشید:

کدام قله کدام اوج؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دوپایم از تکیه‌گاه تهی می‌شود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد! ۱۳

پانویس‌ها:

۱- از مجموعه‌ی تولدی دیگر، شعر هدیه، ص ٩۶

۲- همانجا، شعر تولدی دیگر، ص ۱۵۵

۳- همانجا، شعر آیه‌های زمینی، ص ۹۴

۴- همانجا، شعر آیه‌های زمینی ص ۹۱

۵- از مجموعه‌ی دیوار، شعر ترس

۶- همانجا ، شعر آبتنی

۷- از مجموعه‌ی عصیان، شعر گنه کردم

۸ – همانجا ، شعر برای تو، ( برای پسراش کامیار )

۹- همانجا ، شعری برای تو، ( برای پسراش کامیار)

۱۰- از مجموعه‌ی دیوار، شعر قهر

۱۱- از مجموعه‌ی دیوار، شعر اندهِ تنهایی

۱۲- شعر بازگشت، از مجموعه‌ی اسیر

۱۳- از مجموعه‌ی دیوار، شعر وهم سبز، ص ۱۰۹، ۱۱۰

۱۴- حرف‌هایی با فروغ، ص ۸

۱۵- از مجموعه‌ی تولدی دیگر، شعر تولدی دیگر، ص ۱۵۴

۱۶- همانجا، شعر براو ببخشایید، ص ۴۴

۱۷- شعر تنها صداست که میماند، از مجموعه‌ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

۱۸- حرف‌هایی با فروغ، ص ۸

۱۹- نامه‌ی فروغ، دفترهای زمانه، ص ۲۸

۲۰- ازمجموعه‌ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شعر پنجره

۲۲- همانجا، تنها صداست که می‌ماند

۲۳- شعر تولدی دیگر، از مجموعه‌ی تولدی دیگر، ص ۱۵۰

برگرفته از ایران امروز:

http://farhang.iran-emrooz.de/more.php?id=P۱۱۲۳۴_۰_۱۳_۰


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید