چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

روزگار با او چه کرد


روزگار با او چه کرد

به یاد استاد مشکاتیان

در مراسم ختم یادبود استاد پرویز مشکاتیان که شب چهارشنبه در مسجد جامع شهرک غرب برگزار شده بود هزاران نفر از هنرمندان سرشناس و بزرگان موسیقی گرفته تا گروه بیشماری از علاقه مندان به هنر و موسیقی ایران زمین در آن جمع شده بودند تا یاد و خاطره استاد موسیقی ایران را زنده نگه دارند و از او تجلیل به عمل آورند. در این جلسه استاد محمدرضا شجریان طی سخنانی به تجلیل از شخصیت هنری و فرهنگی استاد مشکاتیان پرداخت و ضمن خواندن چند بیتی از خیام او را راهرو خیام و زندگی مشکاتیان را خیام وار توصیف کرد.

سپس شاهرخ تویسرکانی نویسنده و روزنامه نگار که از دوستان و نزدیکان زنده یاد مشکاتیان بود با اشاره به خاطره یی از او گفت؛ چند سال قبل هنگامی که کاست «بیداد» کار مشترک او و استاد شجریان منتشر شد، حرف و حدیث هایی پیرامون این کار در بعضی محافل پیچیده بود. مشکاتیان پیشنهاد کرد که سفر برویم و با هم چند روز به سفر رفتیم، در میان راه سفر کاست را در دستگاه پخش اتومبیل گذاشته و کار (بیداد) را گوش می دادیم. گویا پرویز از اعتراض ها ترسیده بود، بی مقدمه نظر او را راجع به مرگ پرسیدم. گفتم تعریف تو از مرگ چیست؟ بی تامل گفت؛ «مرگ یعنی دوستان خود را هرگز ندیدن.» و امروز که او نیست باید می آمد و می دید که چه بیشمار دوستانی دارد که در این محل جمع شده اند تا یاد او و خاطره های او را زنده نگه دارند. من مطمئنم که روح او اینجاست و این دوستان را می بیند. تویسرکانی اضافه کرد؛ پرویز یکی از معدود هنرمندانی بود که به فلسفه علاقه زیادی داشت و در این زمینه مطالعات فراوانی کرده بود به همین دلیل من سخنانم را با مقدمه یی که به گونه یی فلسفه جامعه شناسی ما ایرانیان را نشان می دهد آغاز می کنم، شاید روح پرویز از این کار شاد شود؛فلسفه «ببخش اما فراموش نکن».

روایت «ببخش، اما فراموش نکن» از حیث انسان شناسی (نوع ایرانی و تمدن ما) مبحثی تاریخی است و به هیچ وجه متعلق به مدنیت متاخر نیست. خصلتی مشترک و عمومی است که در نهاد روادار ما ایرانیان وجود داشته است. بازتعریف این شاخصه انسانی در دوره مدرنیسم به نام فرهنگ مغرب زمین تمام شده است، اما چون نیک بنگریم، ریشه های رواداری و مدارا و تسامح را هم، در آثار سعدی و مولوی به روشنی می توانیم دنبال کنیم. سراسر فرهنگ و مدنیت و تاریخ ما سرشار از امر به نیکی و بخشش است، از گات های اوستا تا الواح و جستارهای منتسب به کوروش هخامنشی و بعد از قبول اسلام از سوی ایرانیان هم بر وجهی از دین مبین تکیه و تاکید شده است که رواداری و تساهل را تعریف و تشویق می کند. چنین عطیه عمومی به نسل های پی در پی آموخته است که در برابر زندگان اهل دهش و گذشت باش، ضعف ها را به نوش کلام، یادآوری کن و حلقه های مثبت و نقاط قوت انسان را ملاک قضاوت خویش قرار ده، تا هم به سعادت دریابی که زندگی سرشار از نور و همزیستی و همدلی است.

ما ایرانیان از چنین نیروی خارق العاده یی برخوردار بوده ایم؛ نیکی، راستی و درستی، درایت حیات ما بوده است . اما پرسش این است که طی عبور از تاریخ و زمان و اتفاق، بر فرهنگ و خرد جمعی ما چه رفته است که آرام آرام زیباترین خصایل انسانی را از چرخه حیات خود دور کرده ایم و در غیظ و آلامی عجیب، جان خود را در زهرابه ریا و هلاهل تظاهر سرشته ایم، شادخواری ما ایرانیان به مصیبت خوانی بدل شده است. پس برآن انسان مفرح و بخشنده و دانا که زبانزد اقوام بشری بود چه رفته است که تنها به وقت عزا حضور قاطع خود را اعلام می کند. آیا این فاجعه روانی، اتفاقی امروزی است؟ به نظر نمی رسد که مردم (یک شبه ) سیاهپوش اخلاق آسمانی خود شده باشند. با نظر به شواهد تاریخی، این افسردگی عام و اندوه تمام، از بعد از نسل کشی مغول در ایران آغاز شده است و تدریجاً همه نهاد فرهنگ و فره وشی جان ایرانی را به تصرف خود درآورده است.

تا امروز که فراموش کرده است خود مبدع و بنیانگذار این تعریف اجتماعی، یعنی «ببخش اما فراموش نکن» است، و بسا هم می بخشید و هم فراموش می کرد تا بتواند برای کشف افق های آینده با امیدی صد چندان مسیر پرنشاط زندگی را طی کند. آیا این خلأ و فقدان امید تاریخی نیست که انسان ایرانی را به سوی نوعی «انتقام مخفی» سوق داده است؟ چرا در برابر زندگان، تنها ضعف ها را می بیند و در درشت نمایی آنها راه مبالغه طی می کند و طرازی تاریک تر بر دامن آن می افزاید. نیروی تهمت زدن و له کردن و تخریب را نه براساس واقعیت که با یاری توهم، مطرح و عملی می کند. ما از زنده خود و دیگران می ترسیم که امروز چنین بر مردگان خویش شیون می کنیم. فقدان شادمانی و راستی و امید، همه ما را مرده پرست کرده است. دریغا از این گرده گردانی فرهنگ و مشوه کردن رخسار اخلاق. چرا...؟

چرا باید به اپیدمی (کرکس) گرفتار آییم که چشم به راه مردگی دیگران باشیم... تا برای آن رفته مرثیه بسراییم و شیون کنیم و آه و ناله و امداد و دریغا سردهیم که دیدید چه کسی را از دست دادیم، درد و اïف بر دروغ خواسته و ناخواسته، این ترس تاریخی چیست که به ما اجازه نمی دهد به ستایش نبوغ یا خصایل شریف زندگان برخیزیم و نگذاریم چون دستشان از دنیا کوتاه شد، به مرحبا گویی آنان برخیزیم. حسادت است یا بلاهت؟ وحشت است یا بی تکلیفی؟ این روزگار، مرتب کلمه «بی اعتمادی عمومی» را می شنویم. این درد امروز جامعه ما نیست. بیماری تاریخی ماست. احساسات گرایی غم انگیزی که عقلانیت را زنده به گور کرده است. میراث مرده پرستی هر قومی نشانه نومیدی تاریخی اوست که با اشکال مختلف بروز می کند. یکی از این اشکال، نادیده گرفتن نبوغ هنرمندان زنده امروز ماست. تا زنده اند... تو کجایی که نه سراغی از او می گیری، نه نامی از او می آوری، نه تحسین و تشویق اش می کنی، نه حمایت، نه همدلی... ، اما همین که سرش را بر خاک سرد نهاد و یقین یافتی که دیگر جایی برای حسادت نیست، گریبان دریده وااسفاها برمی آوری که دیدی نابغه بزرگ ما رفت، حکایت پرویز گرامی نیز یکی از همین حوادث است.چون خیلی از بزرگان ما که در انزوا مردند و بعد ناگهان انگار که همین لحظه نبوغ آنها کشف شده است. پرویز مشکاتیان، سلاله خیام، خنیاگر نیشابور بود. به شهادت مکتوبه (دنیای سخن) در مقام جریده فرهنگی، تا پرویز بود، جایش در دنیای سخن بود، و او را گرامی می داشتیم در دوستی و گفت وگو و همدلی و حمایت و سفر و حضر.

ما همان زمان گفته بودیم که او تاریخ سیار شعر پارسی است. تو گویی زبان روزمره او را نیز در شعر سرشته اند. پیدا نبود که شعر، زبان اوست یا زبان و تکلم اش شعر است. حافظه دریاوار او همواره در سونامی شعر، بی قراری می کرد. قدر او را می دانستیم در جمع دوستانه خود. کودکی که نخستین کار موسیقی خود را در پنج سالگی در جمع یاران و خانواده اجرا کرد و سپس در دوره دبستان چنان درخشید که همه نیشابوریان اهل فضل بر ظهور یک نابغه موسیقی شهادت دادند. آنان که به یاد می آورند و اهل خراسان اند، می دانند که همه چشم به راه ملی شدن چنین چهره یی بودند، و به تهران آمد. نخستین آهنگ های خود را پیش از ۲۰سالگی ساخت و درخشان ترین و ماندگارترین تصانیف و آهنگ های تاریخ معاصر موسیقی را همین پرویز، پیش از ۳۰سالگی به جهان هدیه داد. اما چه فایده که امروز او را بتهوون موسیقی سنتی و ملی خود بنامیم؟ این پنج سال اخیر چرا سراغ اش نرفتند. روزگار با او چه کرد که شفای خویش را در «انزوا» و «خاموشی» جست وجو کرده بود. پیش از هرچیز باید به نبوغ چهره بی مثال آواز ایران یعنی استاد شجریان اشاره کنم که نخستین «کاشف پرویز» بود. این حنجره داوودی، صدای خود را با سنتور جوان پرویز کوک کرد و گفت؛ نیشاوری... بیا، و آمد و عطر خیام را با خود آورد. خنیاگر غریبی که به هزاران دلیل و از جمله فرهنگ غالب انزوا، در واقع به مرور دست در خود گشود، و ما هر چه سعی کردیم که این زنجیر از او باز داریم، نشد. گوشه گرفت و سر به گریبان فرو برد این درویش دانایی،

شورشگری در درون داشت و رخساری آرام که انگار همه دیوان های شعر پارسی را در جان و جمجمه و خاطره و حافظه خود حمل می کند. او قربانی «انتقام مخفی» جمعی و عمومی شد. او را پس زدند از حضور در حیات خلاق. او قربانی فرهنگ پلشت نومیدی شد، زنده گریزی بسیاران و مرده پرستی همگان، پرویز را در پرده خاموشی، محکوم به انتظار کرد، و پایان انتظار طولانی، مرگ است. پس کی از این همه تاریکی درس خواهیم گرفت و اهل روشنایی را... هم در ایامی که زنده اند و با ما هستند و در میان ما هستند قدر بدانیم و بر صدر بنشانیم و به جهان بگوییم که ما هم هستیم و ما هم می توانیم و این تمدن را هیچ شیطانی به تاریکی شب آلوده نخواهد کرد.

از نیشابور آمده و به نیشابور بازگشت. این خاک خیامی چه دارد که ساز به دست آن کودک باهوش داد تا بهشتی ترین قطعه از تاریخ اقلیم موسیقی ایران زمین را به نام خود ممهور کند. فرشته وشی که همیشه در برابر ناملایمات روزگار می گفت؛ «ببخش و حتماً فراموش کن، زیرا تا فراموش نکنی نمی توانی ببخشایی.» در این میان بسیاری از استعدادهای جهان موسیقی ما را تنها گذاشتند، اما از آن میان داغ مشکاتیان به دل فرصت طاقت نمی دهد. بالا بلند آرام خوی خیامی، در کارهنر، پنجاه و چهار سالگی سرآغاز همت و آفرینش است، زود بود، خیلی زود بود که ما را در زیان عظیم فقدان خود بی شریک بگذاری. برادرم پرویز، در غیاب تو از آسمان نت هایی برای سنتور می بارد، جز تو آیا جانشینی هست تا این نعمت رهایی را به کف آورد و امید و شادی را میان مردم منتشر کند. توان شنیدن صدای سنتور تو را در غیاب تو ندارم. ضبط ماشین را یکی دوبار روشن می کنم، رادیو، صدای جوانی با اندوه از تو یاد می کند. می ترسم باورم شود که تو مرده یی، که تو نیستی، من از این شعارهای ارزان بی دلیل بیزارم که بگویم نه، پرویز نمرده است، جاودانه است. بله جاودانگی سرنوشت تو بود از نخست، اما واقعیت این است که اگر به خانه ات زنگ بزنم، دیگر صدای تو نیست که بپرسی؛ «کجایی؟ سواره یی یا پیاده، بیا...» باد خزانی از غرب می وزد، در نبود تو زمزمه می کنم میان بغض و گریه و تنهایی؛

زلف برباد مده تا ندهی بربادم/ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.اگر بودی چه در جواب می آوری به رسم همیشه؟از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/زده ام فالی و فریادرسی می آید

رو به نیشابور می ایستم، غبار از سنتور اهدایی و یادگار تو پاک می کنم به آب دیده و خون دل، و نامت را تکرار، تکرار، تکرار می کنم؛ «پرویز، پرویز، پرویز مشکاتیان» که از حدیث مرده پرستی پرهیز می کرد، خیام وار می گفت؛ زندگی را دریاب ، و زندگی او را دریافت، چندان که باز دریافت جای چنین گلی در خار زار این جهان نیست. هزار دنیا دوستی، هزار دنیا خاطره، کجا بنویسم، کجا بگویم. می گفتی بنویس، بگو که زندگان را عشق است. این مردم باید امیدوار زندگی کنند. راستی، درستی، دانایی، امید و عشق، پیش از سفر اشاره کردی که همه مسافریم. کاش در ایران بودم، کنار تو، با یاد و حرف و سخن تو رفتم، دیرآمدم، تو رفته بودی پرویز. اما هنگام وداع، آن شب، به بدرقه یادآوری از ریشه خویش، آن خیام خوش سخنی که گویی در روح تو حلول کرده بود، چند بار تکرار کردی، بگذار من هم این اندوه نامه را با همان رباعی خیام که تو خواندی، به قفا بسپارم؛جامی است که عقل آفرین می زندش/صد بوسه زمهربرجبین می زندش/این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/می سازد و باز برزمین می زندش

شاهرخ تویسرکانی



همچنین مشاهده کنید