چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

نسیم


نسیم

نسیم، آهسته از کنار اطلسی گذشت واو، گلبرگ های کوچک اش را به هم نزدیک کرد پیچ و تابی به خود داد. گل سرخ از بالا صدایش کرد:
- کوچولو ترسیدی! از نسیم ترسیدی!
اطلسی به خود آمد. فهمید که …

نسیم، آهسته از کنار اطلسی گذشت واو، گلبرگ های کوچک اش را به هم نزدیک کرد پیچ و تابی به خود داد. گل سرخ از بالا صدایش کرد:

- کوچولو ترسیدی! از نسیم ترسیدی!

اطلسی به خود آمد. فهمید که گل سرخ چند لحظه مراقب رفتارش بوده است. شاخک هایش را بالا برد و به گل سرخ نگاه کرد.

- نترسیدم. سردم شد.

- تو آنقدر کوچک هستی که نسیم به راحتی تکانت می دهد. می دانی! اصلا به وجود آمدنت کاملا بی جاست. به صراحت بگویم تو هرگز، جایی در سبد گل روی میز برای خودت پیدا نخواهی کرد... اطلسی غمگین شد و در خود فرو رفت. گلبرگ هایش را پیش چشمانش گرفت که گل سرخ اشک هایش را نبیند. اما همسایه نامهربان دوباره نهیب زد.

- گریه نکن! حداقل این چند صباحی را که زنده هستی، سعی کن شاداب باقی بمانی.

اطلسی اصلا بالا را نگاه نکرد و همچنان به گریه کردن ادامه داد.

دختری با موهای بافته طلایی، آهسته به سمت گل ها، پیش آمد سبد گلی در دستش بود، پر از گل های وحشی و تمشک...

دستش را به سمت گل اطلسی برد. بعد از یک نگاه طولانی، آرام، زمزمه کرد:

- کوچولوی زیبا آنقدر خوشگلی که حیفم می آید بچینمت. ای کاش پیراهنی همرنگ گلبرگ های تو، می داشتم! اطلسی، از خوشحالی به خود لرزید و بالا را نگاه کرد.

گل سرخ، سرجایش نبود!

لیلا عبدوی نژاد



همچنین مشاهده کنید