جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قصه عشق


قصه عشق

نه , اون اهل یك روستا بود و من اهل یك روستای دیگه وصف زیباییش را از مدت ها قبل شنیده بودم , اما فكر نمی كردم به آن زیبایی باشدكه تعریفش را می كنند

- نه‌، اون‌ اهل‌ یك‌ روستا بود و من‌ اهل‌ یك‌روستای‌ دیگه‌. وصف‌ زیباییش‌ را از مدت‌ها قبل‌شنیده‌ بودم‌، اما فكر نمی‌كردم‌ به‌ آن‌ زیبایی‌ باشدكه‌ تعریفش‌ را می‌كنند. آن‌ روز عصر هم‌ كه‌ پای‌چشمه‌ دیدمش‌، هرگز فكر نكردم‌ كه‌ او همان‌(جمیله‌) است‌ كه‌ هزاران‌ جوان‌ را اسیر وخاطرخواه‌ خود ساخته‌ باشد.

نام‌ جمیله‌ را كه‌ شنیدم‌، بی‌اختیار از جا پریدم‌:

- گفتید اسمش‌ جمیله‌ بود؟!

تعجب‌ و حیرت‌ جای‌ هرگونه‌ حس‌ را از كمال‌خان‌ گرفت‌:

- مگر تو می‌شناسیش‌؟

خودم‌ را باختم‌ و به‌ شدت‌ سرخ‌ شدم‌. این‌دیگه‌ چه‌ حرفی‌ بود كه‌ از دهانم‌ بیرون‌ پرانده‌بودم‌؟ روی‌ سنگ‌ نشستم‌ و گفتم‌:

- اوه‌، نه‌!آخه‌ اسم‌ دختر خاله‌ من‌ هم‌ جمیله‌است‌، یك‌ لحظه‌... ببخشید كه‌ میون‌ حرفتون‌پریدم‌.

كمال‌ خان‌ سیگار دیگری‌ را از پاكت‌ درآورد وبی‌خیال‌ حرفش‌ را ادامه‌ داد:

- اسمش‌ هم‌ مثل‌ خودش‌ زیبا بود، جمیله‌...

آن‌ روز عصر بدجوری‌ تشنه‌ام‌ شده‌ بود، سرم‌را به‌ طرف‌ چشمه‌ كج‌ كردم‌ تا كمی‌ آب‌ بخورم‌. به‌آن‌جا كه‌ رسیدم‌، دیدم‌ دختری‌ پای‌ چشمه‌ نشسته‌است‌ و رخت‌ می‌شوید. نگاهم‌ به‌ جمال‌ ماهش‌ كه‌افتاد، بند دلم‌ پاره‌ شد و لرزه‌ای‌ جانكاه‌ تنم‌ رافراگرفت‌. از روی‌ اسب‌ پایین‌ افتادم‌ و مات‌ وحیران‌ محو تماشایش‌ شدم‌. یك‌ لحظه‌ سرش‌ رابلند كرد و مرا دید، خیلی‌ سریع‌ رخت‌هایش‌ راجمع‌ كرد و از آن‌جا رفت‌. اما من‌ از جایم‌ تكان‌نخوردم‌ و ساعت‌ها به‌ نقطه‌ای‌ كه‌ او آن‌جا نشسته‌بود و رخت‌هایش‌ را می‌شست‌، خیره‌ ماندم‌;وقتی‌ تاریكی‌ همه‌ جا را خوب‌ پوشاند، سوار اسبم‌شدم‌ و با قلبی‌ تیرخورده‌ و دست‌ و پایی‌ لرزان‌ به‌روستای‌ خود برگشتم‌. آن‌ شب‌ هرچه‌ سعی‌ كردم‌،نتوانستم‌ یك‌ لحظه‌ هم‌ پلك‌ روی‌ هم‌ بگذارم‌ و به‌خواب‌ رفتم‌. مدام‌ صورت‌ زیبایش‌ مقابل‌ چشمانم‌نقش‌ می‌بست‌ و نفس‌ را در سینه‌ام‌ حبس‌می‌ساخت‌ و قلبم‌ را به‌ تپش‌ وا می‌داشت‌. صبح‌ كه‌شد برخاستم‌، سوار اسبم‌ شدم‌ و خود را پای‌چشمه‌ رساندم‌ و تا شب‌ آن‌جا ماندم‌، تا شاید باردیگر رویی‌ چون‌ گلش‌ را ببینم‌، اما او نیامد كه‌نیامد. یك‌ هفته‌ تمام‌ رفتم‌ و برگشتم‌ تا بالاخره‌توانستم‌ صورت‌ زیبایش‌ را از پشت‌ سر ببینم‌ كه‌چون‌ آهویی‌ وحشی‌ میان‌ گل‌ها به‌ جلومی‌خرامید و پیش‌ می‌رفت‌. بر روی‌ اسب‌ پریدم‌ وتاختم‌، باید متوقفش‌ می‌ساختم‌، باید حرف‌های‌دلم‌ را به‌ او می‌زدم‌. به‌ كنارش‌ كه‌ رسیدم‌، اسب‌ رااز حركت‌ بازداشتم‌ و پایین‌ پریدم‌:

- سلام‌، دختر... دختر خانم‌...!

بی‌آن‌ كه‌ برگردد و نگاهم‌ كند، با صدای‌سحرانگیزی‌ جوابم‌ را داد:

- سلام‌ آقا.

شور و هیجان‌ خاصی‌ به‌ من‌ دست‌ داده‌ بود،عرق‌ كرده‌ بودم‌، زبانم‌ بند آمده‌ بود و خوب‌ دردهانم‌ نمی‌گشت‌ یا بهتر بگویم‌ اصلا نمی‌گشت‌.

- منو ببخشید... نمی‌خواستم‌ مزاحمتون‌ بشم‌،می‌شه‌.... می‌شه‌ كمی‌ وقت‌تون‌ را بگیرم‌ و با هم‌حرف‌ بزنیم‌...؟!

- شما غریبه‌ هستید، درست‌ نیست‌ كه‌ من‌ با شماحرف‌ بزنم‌.

- درسته‌ من‌ یك‌ غریبه‌ هستم‌، اما همیشه‌ كه‌نمی‌خواهم‌ غریبه‌ بمانم‌... دوست‌ دارم‌ كه‌باهاتون‌ آشنا بشم‌ و...

- من‌ كار دارم‌ آقا، باید برم‌ خونمون‌.

- یعنی‌...دوست‌ ندارید، با من‌ آشنا بشین‌...؟

- مسئله‌ دوست‌ داشتن‌ یا نداشتن‌ نیست‌ آقا،من‌ كار دارم‌ و الان‌ باید خونمون‌ باشم‌.

- پس‌ لااقل‌ اجازه‌ بدین‌ حرف‌هامو بزنم‌.

- شنیدن‌ حرف‌هاتون‌ هیچ‌ فایده‌ای‌ برای‌ من‌نداره‌، فكر نمی‌كنم‌ برای‌ شما هم‌ فایده‌ای‌ داشته‌باشه‌.

- اما من‌ یك‌ هفته‌ تمام‌ از كار و زندگی‌افتاده‌ام‌ تا توانسته‌ام‌ پیداتون‌ كنم‌.

- متاسفم‌ كه‌ شما را از كار و زندگی‌ انداخته‌ام‌،متاسفم‌ كه‌ باعث‌ آزار و اذیت‌تون‌ شدم‌. احساس‌عجیبی‌ بهم‌ دست‌ داده‌ بود، احساسی‌ كه‌ تا آن‌لحظه‌ تجربه‌اش‌ نكرده‌ بودم‌. نمی‌توانستم‌ حرف‌دلم‌ را آن‌ گونه‌ كه‌ باید برزبان‌ بیان‌ نمایم‌ و از این‌رنج‌ می‌كشیدم‌.

- نه‌، نه‌، متوجه‌ منظورم‌ نشدید. نمی‌خواستم‌بگم‌ كه‌ شما باعث‌ آزار و اذیتم‌ شده‌اید. نه‌، هرگز،می‌خواستم‌ بگم‌ كه‌، یعنی‌ چطور باید بگم‌؟ من‌، من‌یك‌ هفته‌ پیش‌ بود كه‌ اولین‌بار شما رو دیدم‌،یادتون‌ می‌آید كه‌؟

- شما آمده‌ بودید پای‌ چشمه‌ كه‌ آب‌ بخورید،اما نخوردید، ایستادید و مرا نگاه‌ كردید.

- شما هم‌ وقتی‌ متوجه‌ شدید كه‌ من‌ نگاهتان‌می‌كنم‌، فوری‌ رخت‌های‌تان‌ را جمع‌ كردید و ازآن‌جا رفتید.

- باید هم‌ می‌رفتم‌، شما بدجوری‌ نگاهم‌می‌كردید و این‌ اصلا درست‌ نبود.

- می‌دونم‌ درست‌ نبوده‌، اما قصد و نیت‌ من‌خیره‌، من‌... باز حرفم‌ را قطع‌ كرد:

- ببخشید آقا، به‌ نزدیكی‌ روستا رسیده‌ایم‌ ومن‌ باید بروم‌ و راهش‌ را كج‌ كرد و رفت‌. راست‌می‌گفت‌ به‌ نزدیكی‌ روستای‌شان‌ رسیده‌ بودیم‌ ودیگر صلاح‌ نبود، بیشتر از آن‌ دو تایی‌ با هم‌ جلوبرویم‌. برگشتم‌ و با وضعی‌ آشفته‌ و حالی‌ خراب‌ ازآن‌جا دور شدم‌. آن‌ دختر حاضر نبود، سادگی‌عشق‌ را بپذیرد و این‌ موضوع‌ من‌ را بسیار دلتنگ‌می‌ساخت‌. پیش‌ از این‌ها شنیده‌ بودم‌ كه‌ اودختری‌ سرسخت‌ و نفوذناپذیر است‌ و حاضرنیست‌ عشق‌ كسی‌ را به‌ سینه‌اش‌ راه‌ دهد، اما دیگرفكر نمی‌كردم‌ تا بدین‌ حد در مقابل‌ عجز وناله‌های‌ من‌ مقاوم‌ و استوار باشد و صبوری‌ پیشه‌كند. به‌ خانه‌ كه‌ رسیدم‌ مریض‌ شدم‌ و ده‌ روز تمام‌توی‌ رختخواب‌ ماندم‌. این‌ كه‌ چه‌ مرضی‌ گرفته‌بودم‌ و از چه‌ چیزی‌ درد می‌كشیدم‌، بر كسی‌آشكار نبود. روز یازدهم‌ به‌ هر جان‌ كندنی‌ كه‌ بوداز رختخواب‌ بیرون‌ آمدم‌، سوار اسبم‌ شدم‌ و به‌طرف‌ چشمه‌ تاختم‌. چشمه‌ در ته‌ دره‌ای‌ زیبا، تن‌كف‌آلود و مواجش‌ را بر زمین‌ سبز می‌مالید و باصدای‌ دل‌انگیزی‌ پیش‌ می‌رفت‌. از اسب‌ پایین‌آمدم‌ و با آب‌ خنك‌ چشمه‌ صورتم‌ را شستم‌. آب‌چشمه‌ برای‌ من‌ مقدس‌ و شفا بخش‌ بود، تاكنون‌چندین‌ بار جمیله‌ دستانش‌ را، سر و صورتش‌ را درآن‌ شسته‌ بود. روح‌ تازه‌ای‌ در كالبدم‌ دمیده‌ شد وخستگی‌ از تنم‌ رخت‌ بربست‌. افسار اسب‌ را به‌دست‌ گرفتم‌ و پیاده‌ تا نزدیكی‌ روستا پیش‌ رفتم‌ تامگر جمیله‌ را ببینم‌. اثری‌ از او نبود، انگار آب‌ شده‌و به‌ دل‌ زمین‌ فرو رفته‌ بود. دوباره‌ به‌ طرف‌ چشمه‌برگشتم‌، دیگر روی‌ رفتن‌ به‌ خانه‌ را نداشتم‌، دیگرنمی‌توانستم‌ توی‌ رختخواب‌ بخزم‌ و ساعت‌های‌متمادی‌ به‌ تیرهای‌ چوبی‌ سقف‌ خیره‌ شوم‌. پای‌چشمه‌ درست‌ همان‌ نقطه‌ای‌ كه‌ او هفده‌ روز پیش‌نشسته‌ بود و رخت‌هایش‌ را می‌شست‌، نشستم‌ و به‌آب‌ چشمه‌ خیره‌ شدم‌. این‌ آب‌ تاكنون‌ چندین‌ بارعكس‌ رخ‌ پریوش‌ او را در خود منعكس‌ كرده‌ بود.

خورشید خود را پشت‌ كوه‌ها انداخت‌ و شب‌چادر سیاهش‌ را بر سر دره‌ كشید، اما من‌ از جایم‌تكان‌ نخوردم‌، نشستم‌ و همان‌طور گوش‌ به‌نجواهای‌ عاشقانه‌ چشمه‌ سپردم‌ و تا صبح‌ بیدارماندم‌. خورشید كه‌ از پشت‌ كوه‌ها بیرون‌ آمد،امید تازه‌ای‌ در دلم‌ جوانه‌ زد، امید این‌ كه‌ او راببینم‌، همه‌ حرف‌های‌ ناگفته‌ام‌ را بزنم‌ و از شربیماری‌ مهلكی‌ كه‌ گریبانم‌ را گرفته‌ بود، خلاص‌شوم‌. بلند شدم‌ و به‌ راه‌ افتادم‌. نزدیكی‌های‌ ظهربود كه‌ ناگهان‌ جلویم‌ سبز شد، انگار از آسمان‌فرود آمده‌ بود، یا این‌ كه‌ یك‌ مرتبه‌ از پشت‌بوته‌های‌ وحشی‌ بیرون‌ زده‌ باشد، از شدت‌خوشحالی‌ كم‌ مانده‌ بود، پر دربیاورم‌ و به‌ پروازدرآیم‌. او كه‌ مرا دید هیچ‌ خوشحال‌ نشد، اخم‌دلنشینی‌ كرد و راهش‌ را كج‌ كرد. قدم‌ پیش‌ نهادم‌و هوارزده‌ گفتم‌:


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید