پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

عشق هرگز نمی میرد


عشق هرگز نمی میرد

نقدی بر مجموعه داستان دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

زنی را در نظر آورید که در خیابان قدم می زند. نمی داند قرار است تا چند لحظه بعد چه اتفاقی رخ دهد. منتظر است. به انتظار کشیدن عادت دارد. ریزترین اتفاقات رخ داده در میدان دیدش چندان اهمیتی ندارند. یعنی می توانند نداشته باشند اما او به همه چیز در کمال بی تفاوتی اهمیت می دهد. چه پارادوکس غریبی. اما باورپذیر است چون در ذات روانشناسی زن چنین تضادهایی فراوان است. زن راه می رود. از خودش می گوید. از دست خودش عصبانی می شود. برای خودش دل می سوزاند تا سرانجام با همین «خودً» بلاتکلیفً ناآرامً پرتردید به این نتیجه می رسد که برود قهوه یی با مردی در کافه یی بنوشد. همین. شاید هم یک شام سبک. ماجرا به همین سادگی است. اما زن جوری خودش را در این موقعیت تصویر می کند گویی که کارشناس خنثی کردن بمب است.

هر لحظه ممکن است کافه برود به هوا. وقتی گوشی همراه مرد زنگ می خورد زن با خود می گوید؛ دیگر همه چیز تمام شد. قصه به پایان رسید. تمام تلاش ها بی ثمر بود. آیا تنهایی سرنوشت محتوم این زن است؟ آیا وسواس های ذهنی و حساسیت های بالای یک زن اسباب تنهایی ها یش را فراهم می کند؟ آیا زن مقصر است؟ مگر چه تجربه هایی را از سر گذرانده که به صدا درآمدن زنگ گوشی همراه یک مرد او را چنین برمی آشوبد؟ (شاید هم در فرهنگ کافه نشینی در فرانسه این زنگ خوردن فعل ناشایستی است؛ چرا که همه به مرد چپ چپ نگاه می کنند. در حالی که در ایران ما عادت کرده ایم گوشی همراه همیشه در هر شرایطی اگر زنگ بخورد عیبی ندارد. پیش می آید دیگر،) به هر حال زن وقتی از کافه بیرون می آید بلاتکلیف است. نمی داند باید به مرد زنگ بزند یا نه. ما می توانیم به جای او تصمیم بگیریم. دوست داریم برویم کنار زن در پیاده رو راه برویم، با او گپ بزنیم و بگوییم می تواند شانس دیگری به خودش بدهد. اما زن این داستان «تنها»تر، «وسواسی »تر، «حساس » تر و «مغرور»تر از این حرف ها است.

در واقع بیشتر شخصیت های داستانی «آنا گاوالدا» نویسنده ۴۰ ساله فرانسوی اینچنین اند. چه زن چه مرد. در نوعی پیله تنهایی، آسیب پذیری و حساسیت فوق العاده بالا فرورفته اند. این پیله به تن آدمی که ساکن شهرهای بزرگ است، پیراهنی شده جهانی، همگانی، قابل درک برای ما که مخاطب ایرانی هستیم. رنج شخصیت های داستانی «آنا گاوالدا» برای ما غریبه نیست. تکه هایی از درون ما در گوشه گوشه وجود شخصیت های او دیده می شود. و مهم تر او به زیبایی به روانشناسی مردها هم تسلط دارد. وقتی نظرگاه اول شخص را برمی گزیند و به جای یک مرد راننده حرف می زند، آنقدر دقیق کنش های بیرونی و تردیدها و وسواس هایش را در داستان «حقیقت روز» نشان می دهد که در شناسایی او لحظه یی درنگ نمی کنیم. داستان های این مجموعه به یادماندنی، شامل ۱۲ روایت ماندگار در ذهن اند. روایت آدم هایی که فارغ از جنسیت همگی در چند ویژگی اشتراک دارند که مهم ترین شان تنهایی است و تلاش برای پیدا کردن آدمی که بتوانند اندکی از این تنهایی را در کنار او از یاد ببرند. مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» اگر به چاپ چهارم رسیده است بی دلیل نیست. «آنا گاوالدا» نویسنده نام آشنایی است.

از عوامل جذب کننده بازاری در نوع ارائه کتاب هم خبری نیست اما هر کس یک بار داستان ها را بخواند تا مدت ها از فضاها و آدم هایش رهایی ندارد. اولاً در این داستان ها (هر دوازده تایشان) خبری از تیپ نیست. تمام من راوی ها با تاش های ظریف قلم موی استادانه گاوالدا به شخصیت های ماندگار بدل شده اند؛ از فروشنده لوازم آرایش تا زن نویسنده. عادت های کوچک، نوع لباس پوشیدن و نوع نگاه شان به جهان به گونه یی است که در یاد می مانند. ممکن است ما را یاد آدمی بیندازند یا همان ویژگی های مشترک یادشده فصل اشتراک شان را پررنگ کند اما هر یکی شان واجد شناسنامه جداگانه اند. هرگز یکی تکرار دیگری نیست. ما با ۱۲ قهرمان شکست خورده روبه روییم. تک تک شان به دن کیشوت شباهت هایی دارند. به جنگ یک نامعلوم می روند. نامعلومی که بیشتر به نظر می رسد کسی جز «خود»شان نیست. آنها محافظه کارتر از آنند که بخواهند با خواهر، برادر، همسر یا همکارشان درگیر شوند. شاید هم محترم اند. شاید هم ترسو. شاید متمدن. کسی چه می داند ولی به هر حال ریشه درگیری هایشان در عدم سازش با خود است. سرگردان میان آرزوها و حسرت ها، خواستن ها و نتوانستن ها در رفت و آمدند.

در همان تصویری که از اولین داستان مجموعه ارائه شد زن نمی داند چرا می خواهد با یک مرد غریبه فقط شام بخورد. نمی داند این مرد چه گرهی را می تواند برای او باز کند. اصلاً آیا نیازی به حضور یک «تن» دیگر در کنار «خود» دارد؟ سرگردانی این زن اسباب مشارکت را در متن فراهم می کند. داستان «در حال و هوای سن ژرمن» اگر از زاویه دید مرد هم نوشته می شد شاید سرنوشتی جز این نمی داشت. مرد هم در این داستان سرگردان فقط به دنبال این است که ساعتی تنها نباشد. شاید زنگ های بی شمار تلفن این شائبه را در ذهن ایجاد کند که در زندگی او آدم ها فراوانند ولی نوع مواجهه ابتدایی اش با زن و پیشنهادش برای رفتن به یک کافه اشاره یی است گذرا به تنهایی او. آنها وقتی در مقابل هم قرار می گیرند نمی دانند از کجا بگویند، از چه بگویند. بیشتر گیج می شوند و این گیجی در برقراری رابطه انسانی در داستان های دیگر مجموعه هم به چشم می خورد.

وقتی شما زن و شوهری را در اوج ثروت و مکنت در اتومبیل می بینیددر جاده یی که گویی انتهایی ندارد، در سکوت غوطه ور از خود می پرسید چرا یکی شان لااقل به دیگری نمی گوید فلان درخت را می بینی یا همین جا بایست؟ این قاعده موازی شدن آدم ها با یکدیگر در راستای پررنگ کردن همان تم اصلی یعنی «تنهایی» بی حد و حصر است.

اما یادمان نرود که نویسنده باهوش تر از این حرف ها است که اگر نبود طنز را چاشنی فضاهای تلخ تنهایی شخصیت هایش نمی کرد. او هیچ کدام از قهرمان هایش را چنان جدی نمی گیرد که بخواهد بهشان اجازه دهد ناله و آه و فغان سر دهند. موقعیت های زمانی گذرا که غالباً اشاراتی به مقاطع گوناگون زندگی یک شخصیت دارند فرصتی به مرثیه سرایی برای همان تنهایی بی حد و حصر نمی دهد. آنها نماینده گروهی از آدم هایند که فقط حساس تر و ریزبین تر از باقی انسان ها هستند. این میزان حساسیت هم ریشه در نگاه زنانه نویسنده دارد. در داستان آخر مجموعه ما با زن نویسنده یی آشنا می شویم که همسرش او را به طعنه و کنایه «مارگریت» صدا می زند. «مارگریت» این روایت وقتی قرار است با ناشر کارش دیدار کند از تنشی بسیار در رنج است. او نمی تواند فارغ از دغدغه چاپ اثرش به دیدار ناشر برود. صبر زیادی متحمل شده و انتظارش از ناشر زیاد است. می خواهد قدر زحمت هایش دانسته شود. اما وقتی می بیند هدف ناشر از این دیدار صرفاً آشنایی ابتدایی با او است روی صندلی فریز می شود. نمی تواند از جایش برخیزد.

هرچه ناشر به او می گوید باید بلند شود، می گوید نمی تواند. ناتوانی او چنان طنزآمیز و اغراق گونه تصویر می شود که باورپذیر می شود. چون از قبل ما می دانیم این دیدار برای او واجد حساسیت های فراوان بوده است. او با خود و خانواده و ناشر درگیر است. ذهنش اسیر دغدغه مقبولیت رمانش است. این کار حاصل تلاش روزها و شب های بسیاری بوده است. وقتی او را با مبل بلند کرده و روی سنگفرش پیاده رو می گذارند شاهد اوج طنز موقعیت نویسنده هستیم. نویسنده به عنوان خالق اسیر تن خویش، ناتوانی اش و استیصال ذهنی اش هست. او به مردمی نگاه می کند که بی توجه به او در آمد و رفت اند. سرانجام وقتی از روی مبل بلند می شود کتابش را به زیباترین زنی که تا به حال دیده، هدیه می دهد. او را مخاطب نهایی کار خود می داند. او را شایسته مقام مهم و تاثیرگذار مخاطب می داند. از سرنوشت خود آگاهی ندارد ولی با خاطری آسوده رمانش را عاقبت به خیر می پندارد.

تنهایی و ناتوانی، آسیب پذیری و حساسیت ذهنی و جسمی یک زن نویسنده و فرجام کارش در این اثر که عنوانش «سرانجام» است به خوبی تصویر شده است. ما در کنار اندوه او لبخند گزنده یی بر لب مان می نشیند. در حقیقت توقع این میزان ناتوانی را از جانب او نداریم اما باورش می کنیم چون هنرمند است. طبیعت حساس دارد. واکنش هایش اغراق آمیز و غیرقابل پیش بینی اند. او «من» آسیب دیده یی دارد و این «من» سرخورده وجه بارز اکثر شخصیت های داستانی «آنا گاوالدا» است. در داستان «سقط جنین» هم گوشه دیگری از وجود زنانه به شکلی زیبا و استادانه روایت می شود. ایجاز این داستان هرگز از تاثیرگذاری اش نمی کاهد. او زنی را برای ما نشان می دهد که از مادر شدن خود لذت می برد. با کودکش در مکالمه یی دائمی و درونی است.

اما این جنین در بطن او از میان می رود. این مرگ نه با سوز و گداز بلکه چنان رخ می دهد که گویی اتفاق مهمی رخ نداده. زندگی بیرونی چنان قدرتمند است که او ناچار است تن به امواج آن بسپارد، در مراسم عروسی شرکت کند و از رنج حمل یک جنین مرده هیچ نگوید. درونگرایی و پنهان کردن احساسات وجه مشترک دیگر کاراکترهای «آنا گاوالدا» است. گویی آنها می دانند در این جهان کسی تاب و توان، صبر و حوصله و قدرت تحمل رنج های دیگری را ندارد. شاید به طریق اولی بتوان گفت هر یک از این داستان ها مرثیه یی است برای از بین رفتن فضاهای رمانتیک. نقدی است بر اجتماعی که انسان را در گستره عظیمی از اطلاعات تنها می گذارد. چالشی است فرا روی انسان معاصر که با وجود دست یافتن به انواع تکنیک های ارتباطی چنان تنها می ماند که وقتی جنین مرده یی در خود حمل می کند با کسی نمی تواند از آن سخن بگوید. در این داستان ما شاهد تنهایی عظیم انسان هستیم؛ آدمی که از باروری خویش در نهایت لذت به سر می برده به ناگاه موسیقی درونش قطع می شود. او در سکوت مجبور به ادامه زندگی است.

در بقیه داستان ها هم شخصیت های «آنا گاوالدا» مطیع و فرمانبردار سر خویش می گیرند و در چرخه حیات به جایگاهی که برایشان تعریف شده، گردن می نهند. آنها نه اهل عصیان اند نه کنش های عجیب و غریب. تنها کنش اغراق شده و ماندگار این مجموعه از آن زن نویسنده است که آن هم خود خالق کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» است وگرنه در داستان «حقیقت روز» راننده به معرفی خود فکر می کند. می تواند سرش را بیندازد پایین رذیلانه از فاجعه یی که به وجود آورده سخن نگوید اما خود را آماده می کند برای اعتراف.

صراحت و شفافیت این آدم در کنار باقی آدم ها در مواجهه با دیگران و خود در کنار صراحت نویسنده ما را وارد فضایی صمیمی می کند. از آن پیچیدگی های ادبی و ضخامت های ادبیات فرانسه اثری باقی نمانده است. همه چیز به شفافیت یک مشت آب خنک است. شاید داستانی ۲۰صفحه یی هم در این مجموعه باشد اما نوع پرداخت و ارائه اش مینی مال است. از همه چیز اطلاعات مهم و تاثیرگذار به ما داده می شود. دیالوگ ها در جهت اطلاع رسانی و شخصیت پردازی نوشته شده اند.

داستان ها اغلب با یک تکان ناگهانی و اتفاق آغاز می شوند و در ادامه شاید یکی دو اتفاق دیگر هم بیفتد ولی در تعلیق به پایان می رسند. مهم ترین ویژگی ساختاری در تمام داستان ها پرهیز گاوالدا از تیپ سازی است. مشخص است که این آدم ها هر کدام مدت ها در درون او زندگی کرده اند و با آنها به نوعی یگانگی رسیده است. حتی در داستانی مثل «آمبر» او شکنندگی آدم های هنرمند و ارائه تصویری از زندگی این جمع را به خوبی به نمایش می گذارد. او از زیبایی راوی که یک جوان خواننده است، می گوید؛ زیبایی اغراق شده که باعث شده از شدت توجه دیگران به ظاهرش تنها بماند. از زنی عکاس می گوید که فکر می کند همیشه توجهش به صورتش بوده و مانند دیگران است. اما اتفاقاً راوی به همین زن دل می بازد و بعد روزی متوجه می شود ده ها عکسی که زن از او گرفته فقط شکارچی لحظه هایی بوده که در آن دست هایش حرکت داشته یا گوشه یی آرام قرار گرفته بوده. او شگفت زده از نگاه زن وقتی از او می شنود که؛ «از دست هایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است» با تردید از خودش شاید هم از او می پرسد که قلبم؟ قلبم چطور؟

این خواننده و این عکاس از تیپ های آشنایی که ما می شناسیم از این طریق جدا می شوند و باز در داستان تیک تاک هم راوی اول شخص مردی است که با خواهرانش زندگی می کند. او شبیه هیچ کدام از مردهایی که دیده ایم، نیست و با ظرافتی زنانه به زندگی با خواهرهایش می پردازد و دست بر قضا وارد عالمی عاشقانه می شود و به ناچار در پایان داستان از خواهرانش جدا می شود و در آپارتمانی تنها زندگی می کند. نوع پرداخت شبکه روابط انسانی در این داستان هم به گونه یی است که این مرد با تمام مردهای دیگر متمایز شود. حتی خواهرانش هم می دانند برادری منحصر به فرد دارند. او کمی دست و پاچلفتی است. احساساتی است و خرده گیر و وسواسی. (این همان ویژگی دیگر قهرمان های داستان های آنا گاوالدا است.) برای همین نگران برادر خود هستند. وقتی هم تصمیم می گیرد آنها را ترک کند ابتدا شوکه می شوند ولی بعد متوجه می شوند آنچه به تصمیم گیری بزرگی از این دست منجر شده چیزی نیست جز کیمیای عشق.

هر ۱۲ داستان این مجموعه ادای دینی است به انسان عاشق یا انسانی که می خواهد عاشق باشد، می خواهد دوست داشته شود و دوست بدارد. می داند فردیت توسع یافته چه بلایی بر سر آدم قرن بیست و یکم می آورد و هر طور هست می خواهد از این بلا بگریزد.

حتی وقتی در داستان «سال ها» مردی ظاهراً ازدواج کرده و خوشبخت است به دختری که از سال های دور دوستش می داشته و زنگ می زند تا ببیندش، نه نمی گوید. او از ارزش یک حس دور که به سال های دور برمی گردد، آگاه است. هر چند محبوب سال های دور حالا در حال احتضار است. مدت کوتاهی زنده نمی ماند ولی هر جور هست خود را به او رسانده تا کمی از رنج این دوری بکاهد. دختری که روزی به دیده حقارت در او نگریسته می شد حالا جوری به او خیره می شود که گویی همه این سال ها پادشاه قلبش بوده است. «آنا گاوالدا» به عنوان نویسنده زن هرگز به مردان به دیده خïرد نگاه نمی کند. به آنها احترام می گذارد و داستان هایش را از زبان آنها می نویسد. در این لحظه ها خبری از ثبت جزییات زنانه و دغدغه های رمانتیک زنانه نیست بلکه خیلی سرراست راوی های اول شخص از احساسات خود می گویند و اقدامی که می خواهند انجام دهند. کنش های دیگران را هم بی پروا به تصویر می کشند. مردها هم در این داستان ها به زن ها به دیده حقیرانه نگاه نمی کنند. شخصیت های آنا گاوالدا شهروندان شریفی هستند که به کرامت انسانی ارج می نهند؛ انسان های آسیب پذیری که فقط می خواهند به معنای تازه یی در زیست خود رسیده تا بتوانند در بطن جامعه یی مدرن فقط زندگی کنند.

چنین است حال و هوای داستان های زنی که در کتابش بسیار دیده شد، جایزه گرفت و همین حالا در ایران به چاپ چهارم رسیده و حیف است نگویم از ترجمه شیوا و شسته رفته الهام دارچینیان و معرفی این نویسنده به مخاطبان ایرانی.

نوشته آنا گاوالدا

نشر قطره، ۱۳۸۸

لادن نیکنام



همچنین مشاهده کنید