جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

واقعیت این است که


واقعیت این است که

درباره «شش شخصیت در جست وجوی نویسنده» اثر لوییجی پیراندللو

بازی با نمایش یا عمل نمایشگری احتمالا یکی از مشغله‌های اصلی «لوییجی پیراندللو» در مقام نمایشنامه‌نویس بوده است. سه تا از معروف‌ترین نمایشنامه‌های او که «شش شخصیت...» هم جزو آنهاست صرف همین بازی شده‌اند، بازی‌هایی که پیراندللو به‌منظور کشف «ماهیت واقعیت» ترتیب می‌دهد. از سوی دیگر، پیراندللو را اغلب به‌عنوان مولفی ضدواقعگرا، و درام او را به‌عنوان یکی از اولین چرخش‌ها از «رئالیسم» می‌شناسند. پس شاید کندوکاوی در اینکه پیراندللو چگونه راه خود را از واقعگرایی مرسوم جدا کرد، ارتباط او با واقعیت را بهتر از هرچیز آشکار کند؛ کندوکاوی که در پرتو معروف‌ترین نمایشنامه او، «شش شخصیت در جست‌وجوی یک نویسنده»، انجام خواهد شد.

رئالیست‌ها، برای واقعی جا زدن آنچه روی صحنه نمایش می‌گذرد، از ما، در مقام تماشاگران، می‌خواهند که ابتدا واقعیت بیرون صحنه را به نفع واقعیت سر صحنه تعلیق کنیم (همیشه قبل از شروع اجرا از تماشاگران خواسته می‌شود که تلفن‌های همراه خود را خاموش کنند) سپس همان واقعیت را روی صجنه بازسازی می‌کنند. آنها اساس کار خود را بر «پندار» تماشاگران گذاشته‌اند: ما می‌دانیم که نمی‌توانیم همزمان هم در تهران باشیم و هم مثلا در لندن یا مسکو، اما می‌پذیریم که آنچه روی صحنه رخ می‌دهد در همین‌جاهاست. شاید مراد از بازنمایی نیز همین باشد: ما یک‌بار واقعیت بیرون صحنه را تعلیق می‌کنیم و بعد واقعیت سر صحنه دوباره آن را برای ما بازسازی یا بازنمایی می‌کند. پیراندللو از همان ابتدا این قاعده را برهم می‌زند و «پندار» ما را کنار می‌گذارد: او به تماشاگرش اعلام می‌کند که دارد نمایش می‌بیند و با این کار، مرز واقعیت سر صحنه و واقعیت بیرون از آن را برمی‌دارد: «شش شخصیت...» با نمایشی که هنوز در حال تمرین است آغاز می‌شود و آن دیگری، «امشب از خود می‌سازیم»، با حضور کارگردان روی صحنه و توضیح او درباره نمایشی که قرار است فی‌البداهه اجرا شود. اما آیا این آگاهی، همچون در تئاتر اپیک، کنش دراماتیک را از بازنمایی به نمایش بدل می‌کند؟ پاسخ منفی است. واقعیت این است که در این فرآیند، بازنمایی به نمایش فرونمی‌کاهد بلکه حتی یک مرتبه به آن افزوده می‌شود؛ یعنی بدل به بازنمایی مجدد می‌شود.

شش شخصیت نمایشی که دربه‌در پی مولفی می‌گردند تا زندگی آنها را به «روایت» درآورد، وسط تمرین یک گروه تئاتر ظاهر می‌شوند و از آنها می‌خواهند که اجازه دهند داستان خود را روی صحنه، نمایش دهند. حال ما با دو موقعیت سروکار داریم: یکی موقعیت آدم‌های به‌اصطلاح واقعی که همان بازیگران گروه تئاترند و دیگری موقعیت آدم‌های غیرواقعی که همان شش شخصیت‌اند در جست‌وجوی یک نویسنده. این‌بار ما نه با پندارمان که با آگاهی‌مان می‌پرسیم: کدامیک از این آدم‌ها و موقعیت‌ها «واقعی‌تر»ند؟ در اینجا، تماشاگران با چند جهان در-هم-فرورونده مواجه می‌شوند: یکی جهانی که خود در آن به‌سر می‌برند و نیز عوامل نمایش با همان نام‌هایی که بیرون از صحنه می‌شناسندشان، دیگری جهان شش شخصیتی که به‌دنبال نویسنده می‌گردند که این جهان با جهان ما و عوامل نمایش متفاوت است. جهان دیگر، جهان «نمایش»ی است که روی صحنه اجرا می‌شود. در این میان، ما بنا به عادت تماشاگری‌مان، یک‌بار واقعیت بیرون صحنه را تعلیق کرده‌ایم، سپس همان را روی صحنه بازمی‌یابیم که به واقعیت سر صحنه نشت کرده و واقعیت‌هایی برساخته که ما از خود می‌پرسیم کدام حقیقی‌اند و کدام ساختگی. با یادآوری کابوس می‌توان گفت همچون واقعیت‌هایی که در دل هم کاشته می‌شوند.

حال، آیا این حالت تودرتویی موجب غرق بیشتر تماشاگران در واقعیت صحنه نمی‌شود؟ پاسخ دوباره منفی است زیرا آنچه در «بازنمایی مجدد» قربانی می‌شود طرح داستانی منسجم است و این واکنشی‌ است به طرح‌های خوش‌ساخت سابق: آنچه در مقابل ارایه می‌شود چندان جذابیتی ندارد. در نمایش‌های خوش‌ساخت ما هرچه بیشتر در واقعیت صحنه غرق می‌شویم، از آنچه بیرون از آن در حال وقوع است دورتر می‌شویم. چرا درحالی‌که می‌دانیم زمان در نمایش‌های خوش‌ساخت در گذر است، زمان بیرون صحنه از دست‌مان در می‌رود؟ فراموشی این زمان با تعلیق واقعیت بیرون صحنه گره خورده است. درام پیراندللو اما، با انداختن وقفه‌های پیاپی، با وقت‌گرفتن برای ساختن جهان‌های جدیدش، آن جذابیت و افسون‌گری را از ما دریغ می‌کند و این انحراف بنیادی درام پیراندللو از رئالیسم مرسوم یا «درام ارسطویی» است.

اما آگاه بودن از عمل تماشاگری چه تاثیری بر این وضعیت می‌گذارد؟ ساختگی بودن جهانی که دارد فرآیند ساخت نمایش را توضیح می‌دهد، در درجه اول، حاکی از آن است که خود جهان نمایش هم - برخلاف ادعاها - به همین اندازه ساختگی‌ است. اما کار پیراندللو از این هم فراتر می‌رود: آیا واقعیتی که خود ما در آن حضور داریم هم ممکن است به‌همین اندازه ساختگی باشد؟ همین‌جاست که تجدید بازنمایی خود را از نمایش حماسی نیز متمایز می‌کند. در تجدید بازنمایی، خود «بازنمایی» هدف می‌شود نه مضمونی که بازنمایی می‌شود. «شش شخصیت...»، به‌هرحال، برای ما داستانی روایت می‌کند، اما با وقفه انداختن در فرآیند کامل شدن روایت، در حقیقت ما را از نحوه شکل‌گیری آن آگاه می‌کند. به‌عبارتی، پیراندللو «فهم روایی» ما را نشانه می‌رود: او به کمک بازی با عمل نمایشگری، به تماشاگرانش نشان می‌دهد که چگونه خود نمایش پا می‌گیرد، خود را واقعی جا می‌زند و پندار می‌آفریند. اینچنین، تماشاگری به عملی فعال و تاملی بدل می‌شود، بی‌آنکه خبری از تعلیم‌های حماسی در کار باشد.

مهدی امیرخانلو



همچنین مشاهده کنید