پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

ازدواج اجباری


ازدواج اجباری

صدای بلند موزیک تو ماشین پیچیده بود, لاله احساس می کرد که شیشه ها و صندلی که به آن تکیه داده داره می لرزه
هومن هومن

صدای بلند موزیک تو ماشین پیچیده بود، لاله احساس می‌کرد که شیشه‌ها و صندلی که به آن تکیه داده داره می‌لرزه.

- هومن! هومن!

هومن صدای او را نمی‌شنید، خیره شده بود به جاده و پلک هم نمی‌زد، لاله سرش را به او نزدیک کرد و داد زد:

- هومن! می‌شه صدای ضبط رو کم کنی؟ پرده گوشم پاره شد!

- چی؟ لاستیک پاره شد؟ نه فکر نکنم، اگه می‌شد من که زودتر می‌فهمیدم!

لاله دستهایش را به گوشش نزدیک کرد و با ایما و اشاره به او فهماند که صدای موزیک بلنده، هومن صدا را کم کرد، لاله می‌دانست که او دیوانه‌وار موزیک را دوست داره و برای همین دومیلیون خرج کرده و باند اساسی توی ماشین کار گذاشته . به ضبط ماشین تعصب داشت و اجازه نمی‌داد کسی دست به اون بزنه، لاله سر به سرش می‌گذاشت و می‌گفت اگر ماشین را بدزدند و بعدا پیدا بشه اولین سوالی که هومن می‌پرسه اینه: ضبط سالمه؟! سرجاشه؟!

هفته گذشته جشن تولد گرفته بود، به قول خودش دیگر داشت پا به سن می‌گذاشت، ۲۷سالگی‌اش را با ۲۷شمع جشن گرفته بود. یک‌سالی می‌شد که با لاله ازدواج کرده بود، هومن از آن دست بچه‌هایی بود که از روز تولد و به محض اینکه شناسنامه‌دار شده بود پدرش برایش زمین خریده بود، بچه‌ها توی دبیرستان شوخی می‌کردند و می‌گفتند هومن بابا سوئیچ!! یعنی باباش حلال مشکلاتش بود، از غیبت در مدرسه گرفته تا کتک‌کاری توی خیابان و کلانتری و ... خدمت سربازی‌اش را خریده بود، سه بار هم توی دانشگاه آزاد ثبت‌نامش کرده بود، خودش رک و راست گفته بود نه حوصله درس خواندن واسه کنکور رو دارم نه اگه بخونم قبول می‌شم، بهتره برم دانشگاه آزاد بخونم، اینجوری واسه آبروی خانوادگی هم خوبه، تو کنکور آخر می‌شم بعد از پیک‌سنجش میان در خونمون که باهام مصاحبه کنن و بگن کی مشوقت بود که آخر شدی؟!!

همه چیز را به شوخی و مسخره می‌گرفت، محبت‌های بی‌اندازه و خارج از حد و حساب پدرش او را زیاده‌خواه بار آورده بود، از طرفی اعتماد به نفس هم نداشت و با همه منم منم کردن‌هایش، جایی که باید از خودش مایه می‌گذاشت کم می‌آورد و باید حاجی به دادش می‌رسید. حاجی بعد از اینکه دید سه بار سه‌رشته مختلف رو توی دانشگاه نیمه تمام رها کرد توی بازار برایش مغازه گرفت، می‌خواست بدلی‌جات و نقره‌جات بریزد توی مغازه اما حاجی می‌گفت واسه من افت داره بری بدلی‌جات بیاری تو مغازت، فردا تو در و همسایه چی می‌گن؟ برای همین مغازه طلافروشی را افتتاح کرد و شد هومن طلا‌فروش! هفته اول سرحال و پر از انرژی می‌رفت وامی‌ستاد توی مغازه و هر شب با هیجان تو خونه تعریف می‌کرد که چقدر کاسبی کرده اما یواش‌یواش سرد شد، می‌گفت این هم شد کاسبی؟

صبح تا شب باید از تو ویترین واسه زنا انگشتر و دستبند بیاری، هزار بار مدلش رو عوض می‌کنن و آخرش هم می‌گن خیلی ممنون، بعدا مزاحم می‌شیم!! می‌رن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کنن، حوصله ندارم، دیروز یه خانومه گوشواره پسند کرده بود، وزن کردم، فاکتورش هم نوشتم، شد ۳۴۰هزار تومن، شوهرش برگشته می‌گه اون ۴۰هزار تومن رو تخفیف بده! دوساعت چونه زدیم و آخرش هم گفت کاسب نیستی آقا! گذاشت رفت! دلم می‌خواست ... لعنت به شیطون!

هومن اصرار داشت که دوستش مسعود رو شریک کند و اون توی مغازه بایستد اما حاجی پایش را توی یک کفش کرده بود و می‌گفت اگه شریک خوب بود خدا واسه خودش شریک داشت! ناراحتی حاجی ریشه در شراکتش با پسرعمویش محسن داشت، با آنکه ۲۰ سال از ماجرا می‌گذشت اما حاجی به قول خودش پشت دستش را داغ کرده بود که تا زنده است با هیچ کس شریک نشود.

- سلام هومن خوبی؟ چرا گوشیت رو بر‌نمی‌داری؟ ... شنیدیم ماشین خریدی؟

- آره خریدم.

- مبارکه! حالا چی خریدی؟ بنزه؟ راستش رو بگو حاجی برات خرید یا خودت خریدی؟

- ماکسیما، خودم خریدم اما حاجی هم یه خورده کمک کرد!

- مبارکه! حالا چقدرش رو خودت جور کردی؟

- والا خودم ۳۰ هزار تومنش رو جور کردم، حاجی هم ۴۰ میلیون گذاشت روش!!

آرش خندید و از آن روز این موضوع را سوژه کرده بود، او نزدیک‌ترین دوست هومن بود و از بچگی با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند، همین رفت و آمدها باعث شد تا او لاله را بگیرد. لاله خواهر کوچکتر آرش بود، دختر درسخوان و کاملا پاستوریزه‌ای که همیشه آرش سر به سرش می‌گذاشت و می‌گفت: «لاله اگه یه شب مسواک نزنه کابوس می‌بینه شب میکروبا همه دندوناش رو خوردن و فردا صبحش می‌میره»!

لاله همیشه شاگرد ممتاز بود و آرش او را نابودگر خودکار و کاغذ A۴ صدا می‌کرد. علاوه بر این عاشق کارهای هنری بود و یک دوجین کلاس هنری رفته بود و انواع سبک‌های نقاشی را به خوبی بلد بود، از هومن هم هیچ خوشش نمی‌آمد، وقتی آرش گفت که هومن به او علاقه داره و می‌خواد بدونه که اگر قصد ازداوج داره با خانوادش به خواستگاریش بیاین، حسابی عصبانی شده بود.

- چی گفتی؟ کی؟ هومن؟ هومن پسره لوس که همه‌اش بابام بابام می‌‌گه؟ چه رویی داره والا! بهش می‌گفتی تو شبا تشنه‌ات می‌شه خودت می‌ری سر یخچال یا بابات می‌ره واست آب میاره؟ بیخود کرده!

- اینجوری نگو لاله، به خدا پسر خوبیه هومن! اینجوری نگاش نکن.

لاله دهانش را کج کرد و ادای آرش را درآورد و گفت: «اینجوری نگاش نکن لاله»! شما بفرمائید چه جوری نگاش کنم؟ هومن که همه خاطراتش، زندگی‌اش، تجربیاتش، دید، مطالعه، درس و زندگی‌اش تو یه کلمه خلاصه می‌شه: بابام!! اون که باباش رو داره زن می‌خواد چی‌کار؟ بهش بگو فکر من یکی رو از تو سرش بیرون کنه، نه از اون دخترام که ماشین و خونه پسره رو ببینم دست و پام به هم گره بخوره و نه موندم رو دست بابا و مامانم که بگم شوهر کنم دلشون خوش بشه! فعلا می‌خوام درس بخونم، برم سر کار، استقلال مادی داشته باشم تا بعد!

آرش کمی دمغ شده بود، برای همین با لجاجت گفت: « بابا ادیسون! بابا مادام کوری! می‌خوای درس بخونی اختراع کنی؟ زحمت نکش، قبل از تو گراهام بل و ادیسون همه چی رو اختراع کردن، داوینچی و پیکاسو هم همه نقاشی‌ها رو کشیدن، دنیا چشم انتظار هیچ شاهکاری از لاله خانوم نیست! خیلی هم دلت بخواد یه آدم باحال و های‌کلاس مثل هومن بیاد خواستگاریت، جوری افه میای انگار صبح تا شب محمدرضا گلزار و بهرام رادان پشت در خونمون خودشون رو می‌زنن زمین و می‌گن یا تو یا هیچ‌کس!! هر‌کی ندونه من که می‌دونم هیچ شل و کوری تا حالا نیومده خونه ما واسه خواستگاری، از بس تو عنقی»!

لاله چیزی نگفت، می‌دانست که آرش از اینکه او دوستش را سکه یک پول کرده ناراحت بود و دق دلش را خالی می‌کرد، آرش از آن رفیق بازهای تیر بود که به قول خودش شاهرگش بره رفاقتش نمی‌ره، خودش به خودش می‌گفت: «آرش از آخرین نسل رفیق بازای تاریخه»!!

هفته بعد مادر لاله و باباش موضوع را به او گفته بودند که هومن خواستگار است و پدرش تماس گرفته که بیایند ... اولش لاله مخالفت کرد و همان حرف‌هایی که به آرش زده بود را با ادبیات ملایم‌تری به آنها گفته بود، ولی مادرش مخالف حرف‌های او بود و می‌گفت: - دخترم! اینجوری که نمی‌شه، ما یه عمره با هم آشناییم، رفت و آمد داریم، نمی‌تونیم اینجوری بگیم، دنیا حساب و کتاب داره، شما جوونا هم که ماشاا... هزارماشاا... کلتون باد داره، بذار بیان، اون‌وقت یه چیزی می‌گیم که بدونن تو نمی‌خوای ازدواج کنی، من به مادرش هم گفتم که تو می‌خوای درس بخونی، اون هم گفت: «هومن ما خودش که نخوند ولی از اون جوونا نیست که نذاره زنش درس بخونه، از خداش باشه خانومش تحصیلات داشته باشه، بابای هومن می‌گه حتی اگه بخوان می‌فرستم خارج برن، درس بخونن برگردن»!

بالاخره شب خواستگاری شد و دو خانواده به روال رسم و رسوم، اول از هر دری حرف زدند، از اینکه نفت یک دلار گرون شده و طلا گرون می‌شه، از اینکه هوا آلوده‌تر از پارسال شده و ... هومن نشسته بود کنار پدرش، درست مثل بچه شش، هفت‌ساله‌ای که توی یک فروشگاه بزرگ از حضور تعداد زیاد خریدارها و فروشنده‌ها خجالت می‌کشد و خودش را به باباش می‌چسباند. وقتی بحث به طرف ازدواج چرخید باز هم حرف نزد، حاجی یک نفری مجلس‌داری می‌کرد و همه حرف‌‌ها را زد، دو خانواده همدیگر را می‌شناختند و می‌دانستند که هومن الان پیش پدرش توی بازار کار می‌کند ، ماکسیما سوار می‌شود و یک واحد آپارتمانی مجردی هم دارد، چون با آرش نشست و برخاست داشت خبر داشتند که اهل دود و دم نیست و به قول آرش مایه‌دار مثبته!!

- اگه اجازه بدین بچه‌ها برن با هم دو کلومی حرف بزنن.

لاله اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که موضوع تا اینجا کش بیاید ولی باز با خودش گفت: الان می‌رم و همه چیز را به او می‌گم و تکلیف خودم و خودش رو یکسره می‌کنم! با هم توی حیاط رفتند، هوای بهاری مطبوع بود اما هومن و لاله عرق کرده بودند، هومن کنار درخت انار ایستاد، هنوز شکوفه‌های قرمز انار روی درخت بود ایستادن در یک حیاط قدیمی و کوچک، دلپذیر بود. بی‌مقدمه گفت:

- لاله خانوم! می‌دونم شما در مورد من چی فکر می‌کنین، فقط شما نیستین، هرکی از دور، من و زندگیم رو می‌بینه فکر می‌کنه یه بچه پولدارم که اگه بابام شب نون نیاره سر سفره از گرسنگی می‌میرم اما اینجوری نیست. قبول دارم که بابام خیلی افراط می‌کنه تو این موضوع اما اگه من چیزی نمی‌گم یا اعتراضی نمی‌کنم واسه خاطر این نیست که از همه کاراش خوشم میاد، اما چی‌کار کنم، بابام از دار دنیا دلش به من خوشه، بابای من عاشق بچه است، دو بار بچه‌هاش تو سن دو، سه سالگی فوت شدن، می‌گه همیشه عذاب وجدان دارم و حس می‌کنم در حقشون کوتاهی کردم گرچه دکترا می‌گن که بیماری خونی وراثتی داشتن اما بابا یه جورایی ... چطور بگم. من هم جای شما باشم دوست دارم با کسی ازدواج کنم که روی پای خودش باشه، استقلال داشته باشه نه اینکه ...

لاله خانوم! من اگه از بابام و مادرم خواستم بیان خواستگاری شما واسه این بود که حس کردم شخصیت شما ‌به شکلیه که می‌تونید به من کمک کنید وگرنه مادرم کلی دختر ردیف کرده بود، از اون تیپ دخترایی که دنیاشون خلاصه می‌شه پای آینه! من نمی‌گم کارم درسته، هیشکی از پول بدش نمیاد، هرکی بگه من می‌گم داره فیلم بازی می‌کنه اما باید جای من باشید، از این وضع کلافه شدم ، می‌خوام خودم رو عوض کنم، شما باید بهم کمک کنین، قول می‌دم مثل یه مرد زندگی کنم فقط یه چیزی رو بگم، من به موزیک و ضبط ماشینم حساسم، گفته باشم بعدا شاکی نشی ...»

لاله چیزی نمی‌گفت، صداقت و پاکی خاصی توی صدای هومن بود، هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که هومن هم بلد باشد اینطوری حرف بزند، همین موضوع باعث شد که لاله هم راحت‌تر حرف بزند و تمام نگرانی‌هایش را بر زبان بیاورد. آرش هر چند دقیقه یکبار می‌آمد، نگاهی می‌کرد و دستی تکان می‌داد و می‌رفت.

- آرش! واسه چی هی میای ومیری؟ خب حرفت رو بزن.

- والا حرفی ندارم، فقط می‌خواستم ببینم اگه زدی هومن رو کشتی زنگ بزنم اورژانس!

هومن و لاله با هم ازدواج کردند، البته لاله هر روز شوخی‌ها و شیطنت‌های آرش را به جان می‌خرید، آرش تمام صحبت‌های قدیمی که با هم کرده بودند را مو به مو حفظ بود و صدایش را نازک می‌کرد و می‌گفت: «هومن که همه خاطراتش، زندگی‌اش، تجربیاتش، مطالعه، درس و زندگی‌اش تو یه کلمه خلاصه می‌شه: بابام!! اون که باباش رو داره، زن می‌خواد چی‌کار؟ بهش بگو فکر من یکی رو از تو سرش بیرون کنه، نه از اون دخترام که ماشین و خونه پسره رو ببینم دست و پام از ذوق به هم گره بخوره و نه موندم رو دست بابا و مامانم که بگم شوهر کنم دلشون خوش باشه»!



همچنین مشاهده کنید