پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

بانوی قریش


بانوی قریش

صدای قدم های زن در کوچه می پیچید حتی نسیمی نمی وزید سکوت در شهر چرخ می زد زن یکباره به خود آمد نفس بلندی کشید چشمانش به در بزرگ دوخته شد جلو رفت, پشت سرش را پایید دست برد سوی کوبه در دمی مکث کرد آسمان تاریک و روشن بود هنوز خورشید نورش را روی شهر پهن نکرده بود صدایی او را به خود آورد نگاه کرد پرنده ای به آسمان پر کشید بی درنگ کوبه در را به صدا در آورد

صدای قدم‏های زن در کوچه می‏پیچید. حتی نسیمی نمی‏وزید. سکوت در شهر چرخ می‏زد. زن یکباره به خود آمد. نفس بلندی کشید. چشمانش به در بزرگ دوخته شد. جلو رفت، پشت سرش را پایید. دست برد سوی کوبه در. دمی مکث کرد. آسمان تاریک و روشن بود. هنوز خورشید نورش را روی شهر پهن نکرده بود. صدایی او را به خود آورد. نگاه کرد. پرنده‏ای به آسمان پر کشید. بی‏درنگ کوبه در را به صدا در آورد.

صدایی گفت: «کیست؟» زن مضطرب گفت: «باز کن.» صدا گفت: «می‏دانی چه وقتی از روز است؟ صبح به این زودی برای چه کار آمده‏ای؟ خانم در حال استراحت است.» زن گفت: «خواهش می‏کنم باز کن.» صدای دیگری گفت: «میسره در را باز کن ...»

در منزل که باز شد، زن خود را به درون انداخت و در را پشت سرش بست. غلام سیاه که «میسره» خوانده شده بود، گفت: «تو که هستی؟»

اضطراب از صورت زن پیدا بود و از صدایش.

«سیده قریش» کجاست؟ خانم قریش کجاست؟

«میسره» با تعجب اشاره به دری که با پرده اطلسی پوشانده بود. زن بی‏توجه به صحبت غلام خود را درون اتاق انداخت. فرش لطیفی اتاق را مفروش کرده بود و هنوز شمع در شمعدانی فلزی که چون خورشید می‏درخشید در حال سوختن بود. زن بی‏اعتنا به در و دیوار زیبا و بالش‏های زربافت که دور تا دور اتاق چیده شده بود فریاد زد: «خانم! شهبانوی قریش، سیده قریش، به دادم برسید.»

بانو خم شد. دست زن را در دست گرفت و او را از جلوی در به کنار کشید. بالشی نرم به پشت او گذاشت. کنیزان به صدای زن از خوابگاه خویش بیرون آمده و کنار در اتاق جمع شده بودند. بانو سر بلند کرد و گفت: «کمی آب بیاورید.» زن آب را که خورد، به خود آمد. دوباره به التماس گفت: «به دادم برسید.» بانو گفت: «چه شده است؟» زن گفت: «دو روز است که نتوانسته‏ام به کودکانم غذایی بدهم.» بانو اخمی کرد و گفت: «آنها کجا هستند؟» زن ادامه داد: «درون خیمه، از بطحاء خیلی دور است.»

«بطحاء» محله اعیان‏نشین مکه بود. ثروت و خوشگذرانی در آن موج می‏زد. خانه بانو هم در بطحاء بود.

چرا آنها را با خود نیاوردی؟

زن گفت: «خواب بودند که آمدم. پنج دختر دارم. دختر پنجم که به دنیا آمد، شوهرم گفت اگر می‏گذاشتی آنها را زنده به گور کنم نکبت و بدبختی از ما دور می‏شد. اما حالا که فرزندانت به شوربختی زندگی‏ام لبخند می‏زنند من می‏روم. ما را رها کرد و رفت. با بردگی برای دیگران لقمه نان فراهم می‏کردم. اما خود می‏دانید که چه سخت است، چاره‏ای نداشتم جز ...»

زن یکباره ساکت شد ... به چشمان پاک‏ترین زن که «طاهره» می‏نامیدندش خیره شد. شرم کرد از ادامه گفتگو ... و بر پای بانو افتاد و گفت: «من کنیز تو می‏شوم، دخترانم کنیز تو می‏شوند ...»

اشک چون باران بر گونه‏های او می‏غلتید. بانو دستمال ابریشمی را به صورت او کشید. صدای خوش بانو زن را به خود آورد. «با میسره برو و دخترانت را به اینجا بیاور. من سرپرستی آنها را بر عهده می‏گیرم.»

زن خندید. اما هنوز قطره‏های اشک روی گونه هایش می‏دوید.

بانو بلند شد. مگر نه اینکه او فرزند خویلد و اسد بود و شجاعت و شهامت، بنده‏نوازی و حمایت از مظلوم را در مکتب آنها فرا گرفته بود.

خدیجه، تو را چه می‏شود؟ بانوی زیبای قریش.

بانو چیزی نگفت. «نفیسه» ادامه داد: «شهبانوی قریش! نمی‏توانی از من پنهان کنی؟ چند روز است که آرام نداری؟ در هیچ کجا قرار نمی‏یابی؟ هر وقت با تو صحبت می‏کنم جواب نمی‏دهی یا جواب‏هایت از سر بی‏حوصلگی است! این چه حالتی است که در تو پیدا شده است؟ می‏گویند کاروان امسال سود فراوانی برای تو داشت!»

بانو سر بلند کرد. «نفیسه» چشم به چشم‏های پر فروغ و نمناک او نزدیک کرد.

خدیجه! باز چه شده است؟ کدامین یتیم سر بی‏شام بر زمین گذاشته که مادر یتیمان و بینوایان این چنین آشفته‏حال شده است؟ در کجا جنگی روی داده که داغ پدر شجاعت «خویلد بن‏اسد» را که در سال جنگ «فجار» کشته شد تازه کرده است؟ بگو؛ ای طاهره، زن پاک‏نهاد عرب، چه چیز تو را ...

بانو هیچ نگفت. «نفیسه» گفت: «نکند فرزندان خواهرت هاله تو را آزار رسانده‏اند؟ «هند» و «زینب» و «هاله» ... وای امان از بچه‏ها، ... خدیجه تو گرچه ازدواج نکرده‏ای! اما مادر خوبی برای فرزندان خواهرت هستی که دو همسرش را زود از دست داده، ... اما نباید به خاطر آنها چنین پریشان‏خاطر شوی ...»

غم در نگاه بانو موج می‏زد. «نفیسه» صدایش را آرام کرد. دست به زیر چانه بانو برد و سر او را بالا گرفت و گفت: «نکند باز خواستگاران پولدار و ثروتمند تو این چنین آشفته‏خاطرت کرده‏اند؟»

نگاه بانو عوض شد. پوسته نازک صورتش رنگ گلی به خود گرفت. «نفیسه» خندید.

پس درست حدس زده‏ام؟ این مرد خوشبخت کیست که قرار از تو برده است؟

بانو من و من‏کنان گفت: «اما او هیچ نمی‏داند.»

«نفیسه» با تعجب گفت: «هیچ نمی‏داند؟»

نه.

و قرار از تو برده است و تو آرام نداری؟

بانو سر تکان داد. «نفیسه» بی‏تاب شنیدن بود اما بانو ساکت شده بود. دقایقی که گذشت، «نفیسه» سرش را جلو آورد و آهسته سخن گفت. بانو نیز آهسته سخن می‏گفت آن گونه که حتی کنیزکی که برای آنها شربت آورده بود چیزی نشنید.

«نفیسه» آرام قدم برمی‏داشت. رو به سوی کعبه داشت. خانه آرامش. هنوز صحبت‏های دوستش در ذهنش جولان می‏داد.

می‏ترسم این احساس به خاطر تنبیه من باشد از سر باز زدن از ازدواج با کسانی که بسیار اصرار داشتند بر این کار، آنها که هم از لحاظ مال و ثروت، هم از لحاظ نسب و قوم موقعیت مناسبی داشتند. ... می‏ترسم از سرزنش فامیل، از عتاب بزرگان قوم، او مالی ندارد. فقیر و تنگدست است. خود می‏دانی که او چوپانی می‏کند و جز بهره‏ای اندک، همه را به عمویش می‏دهد که چون پدر، او را دوست دارد. ... اما دیدن او چراغی را در دلم روشن کرده است. راستگویی و درست‏کرداری او آرامم می‏کند. صداقت و پاکی‏اش می‏ارزد به تمام این دنیای دون که برای آن یکدیگر را پاره می‏کنند، صفا و صمیمیتی در او دیده‏ام که آرامش را از من گرفته است، علاوه بر آن، داستان راهب مسیحی و ...

«نفیسه» آرام قدم برمی‏داشت. آنچنان غرق در اندیشه بود که ندید از جایگاه «دار الندوه» گذشته است. صدای زمزم او را به خود آورد. زمزمه چشمه بر جانش نشست. نفس بلندی کشید. دور و برش را پایید. امین را دید. تکیه داده بر ستونی و به کعبه نگاه می‏کرد. کنارش کودکی کوچک روی زمین را می‏کاوید. امین نگاه پر مهرش را به کودک می‏انداخت تا مبادا سنگریزه‏ای به دهان برد. «نفیسه» جلو آمد. امین او را شناخت.

«نفیسه» از آسمان گفت که چترش را بر سر همه باز کرده است و از زمین مهرگستر، و از دل‏های پاک و از ...

ای محمد! چرا زن نمی‏گیری؟

گونه‏های امین رنگ گرفت. گفت: «چیزی ندارم که با آن زن بگیرم.»

«نفیسه» گفت: «این که مشکل نیست. من آن را برطرف می‏کنم. زنی را می‏شناسم پاک، با محبت، مالدار، اصیل و زیبا از خانواده‏ای با اصل و نسب و شریف. اگر راضی باشی می‏توانی با او ازدواج کنی.»

امین سر به زیر انداخت. بی‏گمان می‏دانست منظور «نفیسه» کیست؟

امین هنوز به دنیا نیامده بود که پدر را از دست داد. شش ساله بود که مادرش آمنه هم از او جدا شد. دل او به جدش «عبدالمطلب» خوش بود که او نیز چندی بعد بار سفر دیگر بست. از مال پدرش یک کنیز داشت، دو شتر و نه گوسفند و در خانه عمویش زندگی می‏کرد.

اما خدیجه سید و بانوی بزرگ قریش است. ثروت فراوان دارد. در اصل و نسب چون او شریف است، از خاندان مشهور و اشرافی، با لیاقت و با کیاست، مهربان و با محبت به یتیمان و درماندگان ... .

امین سر به زیر افکند و سکوت کرد.

«نفیسه» گفت: «دوباره با تو صحبت خواهم کرد.» و از جا برخاست. بانو در خانه خویش منتظر او بود. «نفیسه» می‏دانست که دوباره برمی‏گردد!

شرم بر گونه‏های بانو سایه انداخته بود. «نفیسه» گفت: «باید خانواده‏ها را از این وصلت آگاه کنید. این بار من به «محمد» می‏گویم که تو رضایت خویش را اعلام کرده‏ای!»

قلب بانو لرزید. نبضش تند می‏زد. خون با شتاب دَوران می‏کرد در تمام وجودش اما گونه‏ها را سرخ‏تر می‏کرد. صورتش تب داشت. دوباره آرامش رفته بود. انگار که بخواهد قلبش را به فرمان در آورد. دست بر روی قلب خود گذاشت.

«صفیه» وارد اتاق که شد بانو بلند شد. «صفیه» او را تهنیت گفت. بانو دستور شربت و آشامیدنی داد. «صفیه» گفت: «برای خوردن نیامده‏ام دختر عمو! خبری شنیده‏ام برای صدق و کذب آن نزد تو آمده‏ام. در واقع برادرانم «ابوطالب» و «حمزه» مرا فرستاده‏اند.»

گونه‏های بانو به سرخی گرایید. گفت: «آنچه شنیده‏ای راست است. من جلالت و بزرگی امین را درک کرده‏ام. راستگویی و درست‏کرداری‏اش را دیده‏ام. اکنون در دل من جز محبت و دوستی او چیزی نیست. من خود تمایل به ازدواج با او دارم.»

دل «صفیه» شاد شد. او نیز برادرزاده‏اش امین را بسیار دوست می‏داشت. نور چشم او بود و یادگار برادر جوانش که گل زندگی‏اش زود پر پر شد ... .

«صفیه» چنان شتابان از خانه بانو بیرون آمد که یادش رفت کنیزان بانو برای پذیرایی از او شربت آورده‏اند.

«صفیه» خود را به برادرانش رساند. به «ابوطالب»، به «حمزه» و به ... تا مژده سامان گرفتن برادرزاده‏شان را به آنها بدهد.

سه سال گذشت. گریه کودکان هر روز شدت بیشتری می‏یافت. بی‏آبی و بی‏غذایی همه را آزار می‏داد. گرچه رنج، میهمان خانه مسلمانان بود اما حلقه وحدت آنها را تنگ‏تر کرد و آنها را به هم متصل کرد.

گونه‏های بانو روز به روز زردتر می‏شد و قامتش خمیده‏تر. بانو رنج می‏کشید. محور بزرگ اقتصادی مردم فقیر و مسلمانان اینک در رنج بود و این از چشم دیگران پنهان نماند.

در شهر نیز صداهایی بلند شده بود. آنها که در شعب مانده بودند، خانواده‏هایشان در مکه نگران آنها بودند. اشرافیت مکه ناتوان از یکپارچگی شکاف برداشت. خبر رسید که انجمنی از «مُطعم بن عدی»، «ابوالبختری عاص بن‏هشام» و «زَمَعه بن‏اسود مطلّب» در کوه «حجون» در کنار مکه تشکیل شده است. حتی «ابوجهل» نظر داد که ادامه محاصره به نفع بنی‏هاشم و مسلمین است و مظلوم‏نمایی آنها را در سراسر جزیرهٔالعرب به نمایش گذاشته است!

پس گروهی از اشراف مسلحانه به همراه مردم به شعب رفتند و محاصره را شکستند.

آن روز نیمه رجب سال دهم بعثت بود.

بانو چشمانش را بست. امید در دلش جوانه زده بود. سه سال زندگی در «شعب ابی‏طالب» چه سخت گذشت. بانو بیمار بود. فاطمه و پیامبر(ص) دستمال‏های نمدار به صورت او می‏کشیدند تا مگر تب او اندکی تخفیف یابد. اما فایده‏ای نداشت. تمام زندگی بانو در جلوی چشمان بود. آن روزها در سراسر مکه تنها چند زن بازرگان وجود داشت. هند همسر ابی‏سفیان که سلامت نفس نداشت و شهوتران بود ولی او پاک بود و طاهره. نه پول به ربا می‏داد و نه به زور می‏ستاند.

بانو در متن زندگی جاهلی رشد کرده بود. می‏گساری مردان و گرمابخشی مجلس زنان را دیده بود اما آلوده نشده بود.

پاک و طاهر بود تا زمانی که عشق امین در وجودش لانه کرد و طاهر ماند. ارزش‏های اشرافیت برای او دلبستگی به دنیا را همراه نداشت، همه را نثار قدم‏های امین کرد.

نه عرف، نه سنت، نه خانواده و نه حتی تنگناهای مالی، فشارهای روحی و روانی، زخم زبان‏ها و طعنه‏ها هیچ کدام او را از ازدواج با امین و تداوم بیست و پنج ساله زندگی صادقانه با پیامبر خدا(ص) باز نداشت.

امین فقیر و تهیدست بود. نه تنها هیچ زر و زیوری بر گردن او ننهاد که حتی تجارت را نیز وا نهاد. تمام ثروت بانو در راه اعتلای اسلام، خرج مسلمانان و امدادرسان آنها در تنگنای اقتصادی و اجتماعی شد. تحمل مصایب سخت، تنها با عشق امکان‏پذیر است و بانو عاشق بود. عشق به وصال، قربانگاه معشوق است. عشق بانو، معرفت او را افزایش داد و او را با روح امین آشنا کرد. او از همان ابتدا با روحی آشنا شد که بانو نه فقط ثروت و ارزش‏های اشرافی که تمام هستی و آسایش خود را فدای او کرد تا در کنار او به آرامش دست یابد و به دیدار معشوقی بزرگ‏تر رود تا به وصال عشقی بزرگ‏تر دست یابد. عشق به امین استمرار عشق الهی شد.

بانو با ازدواج با امین ارزش‏های حقیر زندگی را طلاق داد تا با مرد زندگی‏اش راه کمال را بپیماید. راهی در مسیر جستجوی گوهر هستی. عشق به امین، راه کمال «محمد» را نبست که بال پرواز بانو نیز شده بود.

بانو با ازدواج با «محمد(ص)»، زندگی را یافته بود. چه شب‏های بسیاری که پس از جستجوی فراوان او را در حرا یا در دامنه کوه ابوقبیس می‏یافت و همراه او به خانه می‏شد.

بانو لبخند می‏زد و به یاد می‏آورد روزها و شب‏های طولانی را. شب‏های ستاره‏باران، شب‏های خوف، روزهای امید، روزهای سرگردانی و هراس.

هنوز دو ماه از پایان زندگی مشقت‏بار در شعب ابی‏طالب نگذشته بود که جسم بانو روز به روز رو به تحلیل می‏رفت اما روحش کمال یافته بود. تمام ثروت خود را صرف اعتلای اسلام و زاد و توشه بنی‏هاشم و مسلمانان در شعب کرده بود.

نفس‏های بانو به شماره افتاده بود. «اسماء» به نزد بانو آمد. بانو اشک‏های صورتش را پاک کرد. «اسماء» گفت: «تو چرا گریه می‏کنی، تو سیده زنان جهان هستی؟»

بانو جواب داد: «از آن جهت گریه می‏کنم که زنان در شب اول ازدواج مطالبی دارند که آنها را برای زن دانا می‏گویند. فاطمه‏ام کودک است می‏ترسم مبادا در آن روز زنی شایسته نباشد تا «فاطمه» را اندرز گوید.»

«اسماء» گفت: «ای بانوی بزرگوار! من پیمان می‏بندم که اگر در آن زمان زنده بودم در آنجا حاضر باشم و برای دختر تو خدمتگزاری کنم.»

پیامبر خدا(ص) داخل اتاق شد. کاسه سوپی در دست داشت از گندم پخته شده، آن را کنار بستر بانو گذاشت. بانو چشم باز کرد. صورت پیامبر(ص) را که دید لبانش به خنده باز شد. پیامبر(ص) قاشق در دهان بانو گذاشت. بانو گفت: «ای رسول خدا(ص) مرا شرمنده اکرام خود نسازید!»

پیامبر(ص) تبسم کرد. شیرینی تبسم پیامبر(ص) به جان بانو جانی دوباره داد.

پیامبر(ص) فرمود: «ای خدیجه! من از تو سپاسگزارم. به خاطر محبت‏هایی که به من روا داشتی و اولین زنی بودی که به من ایمان آوردی. تو تمام ثروت خویش را به من تقدیم کردی! تو در راه اسلام از هیچ حمایتی دریغ نکردی.» و قاشق را نزدیک دهان بانو برد.

روح‏های پاک را آزردگی دنیا خراش می‏دهد. روح بانو خسته از خراش‏های جسم به تعالی روح می‏اندیشید. می‏دانست که مرگ او نزدیک است. روزهای پیش بود که پیامبر(ص) در عزای از دست دادن عمویش گریسته بود.

بانو چشم باز کرد. تمایل به خوردن نداشت و گفت: «ای پیامبر خدا(ص)! سفارش‏ها و وصیت‏های مرا بشنو.» پیامبر(ص) کاسه را کناری گذاشت و برای سلامتی بانو دعا کرد. بانو گفت: «می‏خواهم تا مرا دعا کنید و آنگاه که این جهان را بدرود گفتم و قصد کردید پیکرم را در آرامگاه قرار دهید، به لطف خود با نماز و دعا، آنجا را پرفروغ و بابرکت سازید.»

درد اندام‏های بانو را به فریاد آورده بود. بانو چشمانش را بست تا مگر اندکی آرام یابد. دوباره چشم باز کرد. پیامبر خدا(ص) هنوز کنار او نشسته بود. بانو گفت: «وصیت دیگری نیز دارم که آن را به «فاطمه» خواهم گفت.» پیامبر(ص) کاسه را در دست گرفت و از اتاق بیرون رفت. بانو به «فاطمه» نگاه کرد. دختر بهشتی او در کنارش بود.

هان ای محبوب دل مادر! ای نور چشم من! از قول من به پدرت بگو مادرم می‏گوید من از خانه قبر و تنهایی می‏ترسم، از شما تقاضا دارم یکی از جامه‏های خود را که به هنگام نزول وحی می‏پوشیدید به من هدیه داده و مرا در آن کفن کنید.

«فاطمه» پیام بانو را به پدرش رساند. پیامبر(ص) بی‏درنگ ردای مخصوصش را به نزد ایشان فرستاد. پیامبر(ص) وارد اتاق شد و کنار بستر بانو نشست. جشمانش لبریز از اشک بود. فرمود: «ای خدیجه! از رنجی که تو می‏بری ما نیز در عذاب هستیم، اما خداوند در ناگواری و سختی‏های زندگی خیر بسیاری قرار داده است ... باید بر مصیبت‏ها شکیبایی کرد و به خداوند اعتماد کرد ... بانوی من! وقتی که در بهشت خداوند بر بانوان برگزیده جهان وارد شدی سلام مرا به آنها برسان. آنان همنشینان تو در بهشت هستند.»

بانو دست پیش برد و اشک صورت پیامبر(ص) را از چهره‏شان پاک کرد و پرسید: «آنها چه کسانی هستند؟»

پیامبر(ص) فرمود: «مریم دختر عمران، کلثم خواهر موسی و آسیه زن حق‏طلب و آزاده ...»

بانو تبسمی کرد و گفت: «به خوشی و مبارکی، ای پیامبر خدا(ص)!»

پیامبر(ص) ادامه داد: «من دستور یافته‏ام که تو را به اقامتگاهی پرشکوه در بهشت پرطراوت و زیبا مژده بدهم که از مروارید ساخته شده و در آن از سر و صدا و هیاهوی دنیا و رنج و فرسودگی خبری نیست.»

بانو چشمانش را بست. چشمانش خسته بود. مرگ مثل نسیم بهاری جان خسته‏اش را در بغل گرفت. صدای فریاد و فغان از خانه بانو بلند شد. مرگ بانو از یک سو غلامان و کنیزان آزاد شده و مسلمانانی که از خوان ثروت بی‏حساب بانو بهره‏مند بودند را غرق در ماتم و اندوه کرد و از سوی دیگر مشرکان را به شادی وا داشت. پشتوانه مادی و معنوی پیامبر خدا(ص)، خدیجه و ابوطالب در فاصله‏ای اندک از یکدیگر دنیا را ترک گفتند. کوه در برابر این مصیبت از هم می‏پاشید.

مسلمانان به امر پیامبر(ص) قبری را در آرامگاه «مُعلّی» در دامنه کوه «حجون» آماده کردند. پیامبر خدا(ص) بدن همسر عزیزش را غسل کرد و چون ردای خویش را بر وی پوشاند، جبرئیل فرود آمد و گفت: «ای «محمد»! جامه آخرت «خدیجه» از سوی ما است چرا که او ثروت و امکانات خویش را در راه دین ما هزینه کرد.» و آنگاه جامه بهشتی را به پیامبر(ص) تقدیم کرد.

پیامبر(ص) هدیه بهشتی را روی ردایی که خود هدیه داده بود بر تن «خدیجه» پوشاند و با دستان خود او را در خاک گذاشت.

آن روز دهم ماه مبارک رمضان سال دهم بعثت بود. بانو بیست و پنج سال با پیامبر خدا(ص) زندگی کرده بود.

فریبا انیسی‏



همچنین مشاهده کنید