سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

می آیید كمی با هم قدم بزنیم


می آیید كمی با هم قدم بزنیم

این روزها خیلی كم فرصت كتاب خواندن دارم داستان كوتاه شاید, اما رمان نه اصلاً حرفش را نزنید یعنی اگر همین الان, خود «رومن گاری» هم سرو كله اش پیدا شود و بگوید «عزیز جان, این اولین نسخه از آخرین كتابم است و آورده ام كه زحمت مطالعه اش را بكشی» عمراً اگر حال و حوصله این كار را داشته باشم

● حرفهایی درباره یك كتاب

این روزها خیلی كم فرصت كتاب خواندن دارم. داستان كوتاه شاید، اما رمان نه! اصلاً حرفش را نزنید. یعنی اگر همین الان، خود «رومن گاری» هم سرو كله اش پیدا شود و بگوید: «عزیز جان، این اولین نسخه از آخرین كتابم است و آورده ام كه زحمت مطالعه اش را بكشی»! عمراً اگر حال و حوصله این كار را داشته باشم!

هر چند در ارادت من به «رومن گاری» و حدود سی- چهل نویسنده دیگر نباید شك كنید، اما اوضاع شلوغ این روزها، واقعاً فرصت و لذت كار اشرافی «مطالعه» را از من گرفته و در عوض، آنچه به من بخشیده، خواندن انبوهی مطالب ریز و درشت و رنگ و وارنگ است كه همه طیفها را شامل می شود: از مسایل بالا و پایین هفت هنر بگیر تا مباحث پرت و دوری( از نظر ذهنی من) درباره گرانی و كمبود بنزین و تاثیر آن بر مسائلی چون ایجاد مشاغل كاذبی چون فروش كارتهای سوخت و قص علیهذا !

كه چون به آنچه می خواهم بگویم ربطی ندارد، فراموششان می كنم.اینها را گفتم تا توجیه كنم اگر احتمالا می بینید در باره یك رمان جمع و جوری چون «پنج نفری كه در بهشت ملاقات می كنید» نوشته ام، اول احتمال بدهید كه با این كار و گرفتاری مسخره و روزمرگیهای مرسوم، توانسته ام آن را بخوانم و دوم اینكه این كتاب، لابد ارزش این فداكاری را داشته! در هر دو صورت، از اینكه هم من فرصت كتاب خواندن پیدا كردم و هم شما این فرصت را در اختیار من گذاشته اید تا در باره این كتاب برایتان حرف بزنم، خوشحالم.

برای من، خرید كتاب مثل انتخاب كردن فیلمی برای دیدن است. همان طور كه دوست ندارم قبل از دیدن فیلمی، نقدهایی را در باره آن بخوانم و اجازه بدهم یكی دیگر و از زاویه دید خودش فیلم را برایم حلاجی كند و آن را تا مقام تقدس بالا ببرد یا به زمین گرم بكوبد، همان طور هم دوست ندارم با سفارش كسی، كتابی را برای خواندن انتخاب كنم. شاید به همین خاطر است كه هیچ وقت از میوه فروشها نمی خواهم برایم هندوانه انتخاب كنند. برای من، خرید هندوانه هم مثل خرید كتاب، با آداب خاصی همراه است: باید هندوانه را ببینی، از رنگ و شكل و فرم اش لذت ببری و احساس كنی كه «این همان است كه باید» و بعد به میوه فروش محترم بگویی كه آن را برای تو«بپیچد»! ( هر چند كه اكثراً هم از این نوع انتخابها رو دست خورده و بعد از انجام مراسم هندوانه قاچ كنی، فهمیده ام كه باز هم گول ظاهر را خورده ام!).

برای من، خرید كتاب هم همین طور است. توی كتابفروشی، رو به روی قفسه كتابها می ایستم و زل می زنم به روی جلد كتابها و اسامی كتابها را می خوانم و اسم نویسندگانشان را و بعد اسم مترجم را. اینها مؤلفه های اصلی اند تا بتوانند حداقل امتیاز را به دست بیاورند تا تو زحمت دست دراز كردن به سمت قفسه كتاب را به خودت بدهی و آن را برداری و بعد در آرشیو ذهنت چرخی بزنی و به یاد بیاوری كه قبلاً از این نویسنده چیزی خوانده ای و آیا از كتاب قبلی اش خوشت آمده بوده و بعد اگر جواب همه اینها مثبت بوده باشد، كتاب را تورقی كنی و نگاهی به ترجمه بیندازی و چند سطری بخوانی تا حس و حال داستان دستت بیاید و از همه اینها كه به سلامت گذشتی، تازه آن وقت كتاب را برگردانی و نگاهی به قیمت پشت جلدش بیندازی و پیش خودت حساب كنی كه: می ارزد یا نه؟! ( گمان می كنم رگ و ریشه جمله معروف هملت یعنی «بودن یا نبودن» هم به چنین موقعیتی بر می گشته!).

آن غروب و بعد از یك روز كار، پاهایم، من را مقابل ویترین كتابفروشی همیشگی ام نگه داشتند. مثل خانمها كه به ویترین طلا فروشی ها حساسیت دارند و مرور قابهای طلا و جواهر ویترین طلافروشیها، از نان شب برایشان واجب تر به نظر می رسد و همچون حساسیت موریانه به چوب، من هم به ویترین كتابفروشیها حساسیت دارم. پاهایم خود به خود مقابل كتابفروشیها می ایستند و چشمانم شروع می كنند به وارسی ویترین تا بفهمند چه تغییراتی رخ داده. كدام كتابها از ویترین برداشته شده و جایشان را كدام كتابها پر كرده اند.

رؤیت یكی دو كتاب كنجكاوی بر انگیز در ویترین، كافی بود تا خودم را توی كتابفروشی ببینم و البته حس كنجكاوی ام هم خیلی زود برطرف شد، چون فهمیدم آن یكی دو كتاب، پیش از داشتن نویسنده یا مترجمی خوب، گرافیست خوبی داشته اند كه توانسته جلدهای به آن زیبایی برایشان طراحی كند!

البته كتابهای دیگری هم هستند كه كنجكاوی برانگیزند. گاه اسمهای دهن پر كن و شاعرانه شان( كه چقدر هم این نوع كتابها زیاد شده اند) و گاه طراحی جلد و چاپهای نفیس شان است كه كنجكاوت می كند و البته این كنجكاویها هم زیاد طول نمی كشد، زیرا یك ورق زدن ساده كتاب به تو می فهماند كه: «خبری نیست»!

آن روز هم، یك طبقه پایین تر از ردیف كتابهای پر زرق و برق با جلدهای گالینگور ضخیم و گرانقیمت، چشمم به جلد كتاب نسبتاً باریكی افتاد به نام: «پنج نفری كه در بهشت ملاقات می كنید». اعتراف می كنم خیلی زود، مجذوب این اسم شدم (مثل قضیه «عشق در نگاه اول» و این حرفها!) و طرح جلد ساده و جذابش هم بیشتر مرا به تورق آن ترغیب كرد. نویسنده اش را نمی شناختم و اسمش برایم معادل نویسندگانی به نظر می رسید كه كتابهایی مثل:«چگونه می شود یك تاجر خوب بود» یا «۱۰راه حل برای دوری از استرس» را می نویسند! اسم نویسنده این بود: «میچ آلبوم».

روی جلد كتاب، آن بالا نوشته بود: «پرفروش ترین كتاب نیویورك تایمز» و آن پایین و كنار اسم نویسنده هم اضافه كرده بودند: «نویسنده كتاب «سه شنبه ها با موری»».

نه عنوان «پر فروش ترین كتاب نیویورك تایمز» و نه ذكر اسم كتاب دیگر نویسنده، هیچكدام سبب جذب من به سوی این كتاب نشد، بلكه تنها عاملی كه باعث شد این كتاب را بی نگاهی به قیمت پشت جلد و بقیه آداب همیشگی خرید كتابهایم بخرم،خواندن یك جمله از متن آن بود: «مرگ، فقط یك نفر را با خود نمی برد، بلكه با رفتن او، دیگری چیزی را از دست می دهد و در این فاصله كوتاه رفتن یك انسان و از دست رفتن او برای دیگری، زندگیها عوض می شوند».

منتظر چه هستید؟ قرار بود در این مطلب، در نقد این كتاب چیزی می گفتم؟ با هم قراری در این باره داشتیم؟! از اینكه می گویید «نه» خوشحالم! راستش با این نیت پای نوشتن این مطلب نشستم تا در باره كتاب بنویسم، اما حیفم آمد در این فضای محدود، حس خوبی كه از خواندن كتاب داشتم را در چند جمله بنویسم.

می ترسیدم نتوانم با كلماتم، حس كتاب را منتقل كنم (و مگر می شود چنین كاری كرد؟). ترجیح دادم زمین و آسمان را به هم ببافم تا تحریكتان كنم این كتاب را بخوانید. خواندنش را بیشتر به آنهایی توصیه می كنم كه مثل من، هم علاقه مند سینمای مدرن اند و هم عاشق ادبیات مدرن. این دسته از دوستان احتمالاً با خواندن این كتاب، به یاد فیلمهای متفاوت و ارزشمندی خواهند افتاد كه دیده اند( فیلمهایی نظیر «ژاكت» و «بیست و یك گرم» و. ..) و پی خواهند برد كه گاه ادبیات، چقدر می تواند سینمایی به نظر برسد. ساختار پراكنده و شكستهای زمانی رخ داده در داستان، آنقدر كشش دارند تا شما را با خود، به دل داستان زندگی مردی بكشانند كه تازه پس از مرگش در می یابد از فداكاری آدمهای اطرافش هیچ نمی دانسته است. آدمهایی كه گاه زندگی شان را، بدون آنكه او بفهمد، فدای او كرده اند.

«پنج نفری كه در بهشت ملاقات می كنید»، داستان سفر اودیسه وار مردی است كه پس از مرگش در می یابد چه چیزهای نادیدنی دیگری در پس این زندگی ساده وجود دارند كه ما از قدرت درك آنها عاجزیم.با این كتاب، من شما را به مردی به نام «ادی» معرفی می كنم. تعمیر كار ساده ماشینهای یك پارك بازی. مطمئن هستم كه از همسفر شدن با او لذت خواهید برد.

علی جعفری

پی نوشت:

از این كتاب، دو ترجمه در بازار موجود است. پیشنهاد من ترجمه خانم مژگان حسن زاده از این كتاب است. آن ترجمه دیگر، به نظرم ترجمه چندان خوبی نرسید، هرچند همین ترجمه هم، آنچنان كه باید و شاید، روان به نظر نمی رسد.



همچنین مشاهده کنید