چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

دین و ایدئولوژی


دین و ایدئولوژی

تفکیک دین و ایدئولوژی, پدیده ای است که از نیمهٔ دوم دهه شصت و خصوصاً بعد از فروپاشی مارکسیسم, در متن جریان روشنفکرانهٔ دینی شکل می گیرد

تفکیک‌ دین‌ و ایدئولوژی، پدیده‌ای‌ است‌ که‌ از نیمهٔ‌ دوم‌ دهه‌ شصت‌ و خصوصاً‌ بعد از فروپاشی‌ مارکسیسم، در متن‌ جریان‌ روشنفکرانهٔ‌ دینی‌ شکل‌ می‌گیرد. چه‌ این‌ که‌ تفسیر ایدئولوژیک‌ دین‌ از نیمهٔ‌ دوم‌ دههٔ‌ چهل‌ بروز می‌یابد و در طول‌ دههٔ‌ پنجاه، شاخص‌ روشنفکری‌ دینی‌ می‌شود و در دههٔ‌ شصت، راه‌ افول‌ را می‌پیماید. نکتهٔ‌ شایان‌ توجه، این‌ است‌ که‌ تفسیر ایدئولوژیک‌ و غیر ایدئولوژیک‌ دین، هر دو تابع‌ جریان‌ گسترده‌تری‌ هستند که‌ بر ذهنیت‌ روشنفکری‌ در ایران‌ و یا فراتر از آن، در کشورهای‌ اسلامی‌ و حتی‌ در جهان‌ سوم‌ حضور دارد.

روشنفکری‌ در ایران، از دههٔ‌ بیست‌ به‌ بعد، با حضور مارکسیزم، بار ایدئولوژیک‌ چپ‌ دارد. روشنفکری‌ دینی‌ نیز که‌ به‌ دلایلی‌ در دههٔ‌ چهل‌ به‌ بعد، به‌ صورت‌ واقعیتی‌ اجتماعی‌ درآمد با تأثیر از این‌ محیط، به‌ تفسیر ایدئولوژیک‌ دین‌ پرداخت. از دههٔ‌ شصت‌ به‌ مرور، روشنفکر ایرانی‌ در داخل‌ و خارج‌ از کشور، به‌ تخلیهٔ‌ بار ایدئولوژیک‌ پرداخت‌ و بعد از فروپاشی‌ مارکسیزم، آخرین‌ سنگرهای‌ ایدئولوژیک‌ نیز که‌ به‌ نام‌ «ایدئولوژی‌ علمی» شهرت‌ یافته‌ بود، در هم‌ ریخت‌ و به‌ دنبال‌ آن، روشنفکری‌ دینی‌ نیز به‌ آنچه‌ نزدیک‌ به‌ دو دهه، در باب‌ «دین‌ ایدئولوژیک» پرداخته‌ بود، پشت‌ کرد.

به‌ معنای‌ مثبت، ایدئولوژی‌ که‌ تا قبل‌ از دههٔ‌ شصت‌ در بین‌ روشنفکران‌ ایرانی‌ حضورداشت، همان‌ «ایدئولوژی‌ علمی» بود که‌ مارکس، آن‌ را در حاشیهٔ‌ معنای‌ دیگری‌ به‌ کار می‌برد که‌ مذموم‌ بود. دکتر شریعتی‌ با استفاده‌ از موقعیت‌ ممتازی‌ که‌ این‌ لفظ، بین‌ روشنفکران‌ داشت، آن‌ را بیشتر در ابعاد ارزشی‌ به‌ کار برده‌ و در برابر جهان‌بینی‌ قرار داد.۱ و در این‌ تقابل، «جهان‌بینی» به‌ عنوان‌ اصل، و «ایدئولوژی»، فرع‌ بر آن‌ شمرده‌ شده‌ و براین‌ اساس، جهان‌بینی‌توحیدی‌ اسلام، زیر بنا، و ایدئولوژی‌ اسلامی، روبنای‌ آن‌ معرفی‌ شد. این‌ تقسیم‌بندی، موجب‌ شد تا متفکرین‌ مسلمانی‌ که‌ بر مبنای‌ «حکمت‌ شیعی» می‌اندیشیدند، دو لفظ‌ «جهان‌بینی» و «ایدئولوژی» را مرادف‌ با «حکمت‌ نظری» و «حکمت‌ عملی» قرار دهند و «مکتب» را که‌ در تعابیر دکتر شریعتی، جامع‌ «جهان‌بینی‌ و ایدئولوژی» بود، شامل‌ این‌ دو بخش، و در معنایی، مرادف‌ با «فلسفه‌ به‌ معنای‌ اعم» به‌ کار ببرند.

حکمت‌ نظری، دانشهایی‌ را شامل‌ می‌شود که‌ به‌ بحث‌ از هستی‌هایی‌ می‌پردازند که‌ با صرف‌ نظر از اراده‌ و اعتبار انسانی، موجوداند. و به‌ همین‌ دلیل، «مبدأ و معادشناسی» و «علوم‌ طبیعی‌ و ریاضی» و دانشهایی‌ نظیر «نفس‌ شناسی» را شامل‌ می‌شود و حکمت‌ عملی، شامل‌ دانشهایی‌ است‌ که‌ با اراده‌ و اعتبار انسان، موجود می‌شوند، نظیر «اخلاق»، «تدبیر منزل» و «سیاست‌ مدن». بدین‌ ترتیب، جهان‌بینی، به‌ بحث‌ از هستی‌ها و ایدئولوژی، به‌ بحث‌ از «بایستی‌ها و شایستگی‌ها» می‌پرداخت.

شهید مطهری‌ در برخی‌ از آثار اخیر خود۲، لفظ‌ جهان‌بینی‌ و ایدئولوژی‌ را به‌ همین‌ معنا به‌ کار می‌برد و ذهنیت‌ عمومی‌ جامعه‌ مذهبی‌ و روشنفکری‌ نیز با این‌ معنا مأنوس‌ بود.

«ایدئولوژی»، با مسیری‌ که‌ شریعتی‌ برای‌ آن‌ هموار کرد، در نهایت، معنائی‌ نزدیک‌ و یا مرادف‌ با «حکمت‌ عملی» را پیدا کرد. اما در نزد «مارکس» و آنچنان‌ که‌ بعد از او در جامعه‌شناسی‌ معرفت، به‌ وسیلهٔ‌ «مانهایم» به‌ کار برده‌ می‌شد، معنای‌ دیگری‌ دارد. ایدئولوژی‌ در نزد مارکس، تنها شامل‌ «ارزشها» نمی‌شود. جهان‌بینی‌ و مکتب‌ و دین‌ را نیز در برمی‌گیرد. «قضایای‌ ارزشی» و «گزاره‌های‌ غیرارزشی» که‌ بحث‌ درباره‌ «هستی»ها هستند، دو دوسته‌ قضایایی‌ می‌باشند که‌ در قلمرو ذهنیت‌ انسانی‌ پدید می‌آیند و ایدئولوژی، علاوه‌ بر آن‌ که‌ همهٔ‌ صحنه‌های‌ ذهنی‌ را فرا می‌گیرد، ریشه‌ در گرایشهای‌ عملی‌ افراد، طبقات‌ و یا جوامع‌ دارد.

مارکس، معرفت‌ بشری‌ را دارای‌ تعینی‌ اجتماعی‌ و طبقاتی‌ می‌داند و معتقد است‌ نحوهٔ‌ تفکر هر کس، به‌ کار، شغل‌ و طبقه‌ای‌ وابسته‌ است‌ که‌ به‌ آن‌ تعلق‌ دارد. او همهٔ‌ اندیشه‌های‌ بشری‌ را اعم‌ از آن‌ چه‌ دربارهٔ‌ «هستی»ها و «بایستی»ها به‌ صورت‌ عقیده، دین‌ و مکتب، ظاهر می‌شوند، بازتاب‌ شرایط‌ اجتماعی‌ و اقتصادی‌ خاصی‌ می‌داند که‌ به‌ تناسب‌ ابزار تولید و شرایط‌ مادی‌ و اقتصادی‌ جامعه‌ پدید می‌آیند. او اندیشهٔ‌ افراد دربارهٔ‌ وجود مبدأ و معاد را شایستهٔ‌ یک‌ بحث‌ فلسفی‌ و عقلی‌ و یا ناشی‌ از یک‌ داوری‌ بایستهٔ‌ علمی‌ نمی‌داند، بلکه‌ همهٔ‌ این‌ عقاید و حتی‌ عقل‌ داوری‌ افراد را نیز با ارجاع‌ به‌ زمینه‌های‌ اجتماعی‌ آن‌ تفسیر و تأویل‌ می‌نماید.

مواجههٔ‌ او با اندیشه‌های‌ افراد، نظیر مواجهه‌ و برخورد «فروید» است، با این‌ تفاوت‌ که‌ فروید، روانکاوی‌ فردی، و او، روانکاوی‌ اجتماعی‌ و طبقاتی‌ می‌کند. از نظر مارکس، جامعه‌ در یک‌ حرکت‌ دیالکتیکی، همراه‌ با رشد ابزار و شرایط‌ تولید، مناسبات‌ و روابط‌ و اندیشه‌های‌ اجتماعی‌ نوینی‌ را طلب‌ می‌نماید.

همراه‌ با این‌ تحول، اندیشه‌هایی‌ که‌ مناسب‌ با شرایط‌ اقتصادی‌ و اجتماعی‌ پیشین، شکل‌ گرفته‌اند، محکوم‌ به‌ فنا و نابودی‌ هستند. «ایدئولوژی» در نظر مارکس، مجموعهٔ‌ باورها، عقاید، اندیشه‌ها و افکاری‌ است‌ که‌ در شرایط‌ پیشین‌ جامعه، شکل‌ گرفته‌ و اینک، علی‌رغم‌ تحول‌ زیر ساخت‌ اجتماعی، با نظر به‌ گذشته، قصد ابقای‌ آن‌ را نموده‌اند.

به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ ایدئولوژی، دارای‌ معنای‌ مثبتی‌ نیست. جامعه‌ در مسیر تحول، اندیشه‌هاو آرمانهای‌ جدیدی‌ را نیز که‌ مناسب‌ با شرایط‌ تولیدی‌ و اقتصادی‌ نوین‌ است، پدید می‌آورد. این‌ تولید ذهنی‌ جدید، به‌ دلیل‌ این‌ که‌ روی‌ به‌ حادثه‌ای‌ دارد که‌ ناگزیر اتفاق‌ می‌افتد، برخلاف‌ «ایدئولوژی»، صادق‌ است. ایدئولوژی، روی‌ به‌ واقعیتی‌ دارد که‌ زمان‌ آن‌ به‌ سرآمده‌ است‌ و اندیشه‌ای‌ است‌ که‌ تاریخ‌ مصرف‌ آن‌ گذشته‌ است. مارکس‌ در جامعهٔ‌ قرن‌ نوزدهم‌ ، اندیشهٔ‌ صادق‌ را اندیشهٔ‌ کسانی‌ می‌دانست‌ که‌ روی‌ به‌ آینده‌ دارند و قصد تبدیل‌ و تفسیر جهان‌ را کرده‌اند. یعنی‌ طبقهٔ‌ کارگر و "پرولتر" که‌ طبقهٔ‌ پیشتاز و پیشرو جامعه‌ است. عقاید و اندیشهٔ‌ این‌ گروه، «فلسفهٔ‌ علمی» نامیده‌ می‌شد. نیز فلسفه‌ علمی، مجموعه‌ای‌ از آگاهی‌ها و دانشهای‌ انقلابی‌ بودند که‌ در حاشیهٔ‌ معنای‌ مذموم‌ ایدئولوژی‌هایی‌ که‌ با پسوند «تخیلی» معرفی‌ می‌شد، گاه‌ با عنوان‌ ایدئولوژی‌ علمی‌ نیز معرفی‌ می‌گردیدند.

"مانهایم" که‌ در ابتدا، خود، یک‌ مارکسیست‌ بود و ساختار تفکر مارکسیستی، تا آخر هم‌ در زندگی‌ او باقی‌ ماند، بعد از "ماکس‌ شلر"، از بنیانگذاران‌ کلاسیک‌ «جامعه‌شناسی‌ معرفت» است. او دیدگاه‌ مارکس‌ دربارهٔ‌ ایدئولوژی‌ را بر روی‌ خود مارکسیسم‌ واژگونه‌ کرد و گفت‌ که‌ اگر اندیشه‌های‌ افراد، بازتاب‌ شرایط‌ اجتماعی‌ آنهاست‌ و اندیشه، همواره‌ بر حسب‌ آنچه‌ یک‌ گروه‌ اجتماعی‌ خاص‌ انتظار دارد، جهت‌ می‌گیرد و منافع‌ مشاهده‌گر، در صورتبندی‌ مفاهیم‌ و زاویهٔ‌ دید او دخیل‌ است، پس‌ اندیشهٔ‌ طبقهٔ‌ کارگر نیز از این‌ قاعده، خارج‌ نیست‌ و همانند دیگر اندیشه‌ها، نسبی‌ بوده‌ و در ردیف‌ آنها قرار می‌گیرد و امتیازی‌ برای‌ آن‌ نیست. «نسبیت‌ شناخت»، که‌ منطقاً‌ ملازم‌ با «نسبیت‌ حقیقت» و شکاکیت‌ و سفسطه‌ است، از لوازم‌ «اجتماعی‌ و تاریخی» دیدن‌ اندیشه‌ و تفکر و نفی‌ ثبات‌ و تجرد برای‌ «معرفت‌ و آگاهی‌ عقلی» است. «تاریخی‌ دیدن‌ اندیشه»، ریشه‌ در فلسفهٔ‌ «هگل» دارد.

هگل، علی‌رغم‌ آن‌ که‌ مد‌عی‌ عقلانی‌ بودن‌ تاریخ‌ بود، اندیشه‌ و عقل‌ را تاریخی‌ کرد و برای‌ آن، واقعیتی‌ منزه‌ از صیرورت‌ و «شدن»، نپذیرفت.«نسبیت‌ معرفت»، مشکلی‌ است‌ که‌ «مانهایم» نیز در صدد گریز از آن‌ بود. او راههای‌ چندی‌ را برای‌ گریز از نسبیت‌ آزمود. از جملهٔ‌ آنها، گسستن‌ ریشه‌های‌ اجتماعی‌ روشنفکران‌ و قرار دادن‌ آنها در یک‌ فضای‌ خالی‌ بود که‌ در اثر تکوین‌ انتقاد متقابل‌ و وارستگی‌ دنیوی‌ آنها پدید می‌آید. این‌ مشکل‌ گشای‌ او، بدل‌ سازی‌ از افسانهٔ‌ مارکسیستی‌ «پرولتاریای‌ ناب» و یا «روح‌ مطلق» هگل‌ است‌ که‌ در بستر تاریخی‌ خاص، ظاهر می‌شود.

«مانهایم» در سال‌های‌ پایانی‌ زندگی‌ خود در انگلستان، با توجه‌ به‌ بن‌بستی‌ که‌ ایدئولوژی‌ها در دفاع‌ از خود دارند، در فکر تدوین‌ نظریه‌ای‌ برای‌ یک‌ «دموکراسی‌ برنامه‌ریزی» شده‌ برآمد. دموکراسی‌ برنامه‌ریزی‌ شده، به‌ نظر او تنها شیوه‌ای‌ از زندگی‌ بود که‌ می‌توانست‌ جامعهٔ‌ بشری‌ را از نظرات‌ حاکمیت‌ ایدئولوژیهای‌ مختلف، مصونیت‌ بخشد.

در زندگی‌ دموکراتیک‌ مورد نظر او، همهٔ‌ ابعاد زندگی‌ باید به‌ صورتی‌ مشخص‌ سازمان‌ یابد. هم‌ برای‌ رفاه‌ ماد‌ی‌ شهروندان‌ و هم‌ برای‌ وضعیت‌ روحی‌ آنها برنامه‌ریزی‌ شود. او برای‌ پیش‌گیری‌ از هم‌ گسیختگی‌ و برای‌ حفظ‌ انسجام‌ اجتماعی، به‌ هواداری‌ از «احیای‌ دین» پرداخت‌ و خواستار آن‌ بود تا کلیسای‌ مسیحی‌ به‌ حراست‌ از ارزشهای‌ دموکراتیک‌ گمارده‌ شود.

با حاکمیت‌ نسبیت‌ و شکاکیت، فرصت‌ برای‌ دفاع‌ از هیچ‌ نوع‌ ایدئولوژی‌ باقی‌ نمی‌ماند، زیرا ایدئولوژی، مشتمل‌ بر عقاید ارزشها و باورها است‌ و شکاکیت، هرنوع‌ عقیده‌ و ارزشی‌ را در معرض‌ تزلزل‌ و تردید قرار می‌دهد، و با تزلزل‌ در عقاید و ارزشها، نوعی‌ از کثرت‌گرایی‌ و پلورآلیسم، فرصت‌ بروز و ظهور می‌یابد که‌ مبتنی‌ بر «تسامح» در زیست‌ و یا احسانی‌ حقیقی‌ به‌ بندگان‌ خداوند و یا همنوعان‌ نیست‌ بلکه‌ کثرتی‌ است‌ که‌ در آن، هیچ‌ میزان‌ و معیاری‌ برای‌ «حق‌ و یا باطل‌ بودن» عقیده‌ و گرایشی‌ خاص‌ نیست‌ و در عین‌ حال، جامعهٔ‌ آرمانی، بی‌معنی‌ است.

پس‌ از طرح‌ مقدمهٔ‌ فوق‌ درباره‌ معنای‌ ایدئولوژی، اینک‌ می‌توان‌ از نسبت‌ بین‌ «دین‌ و ایدئولوژی» پرسش‌ نمود. پاسخ‌ از این‌ پرسش، متناسب‌ با تعریفی‌ است‌ که‌ از ایدئولوژی‌ و دین‌ ارائه‌ می‌شود.

در پایان‌ دههٔ‌ چهل، هنگامی‌ که‌ کلمهٔ‌ «ایدئولوژی» به‌ مجموعهٔ‌ واژگان‌ ایرانی‌ وارد شد، دین‌ در نزد متفکرین‌ مسلمان، مشتمل‌ بر عقاید، آگاهی‌ها و دانش‌هایی‌ بود که‌ «کلمهٔ‌ توحید» در مرکز آن‌ قرار می‌گرفت‌ و «معاد»، «نبوت»، «اخلاق» و «شریعت» از فرعیات‌ و لوازم‌ دور ونزدیک‌ آن‌ به‌ حساب‌ می‌آمدند. قلمروی‌ «معرفت‌ دینی»، موضوعاتی‌ را در برمی‌گرفت‌ که‌ در بسیاری‌ از موارد، در افق‌ ادراک‌ و دانش‌ عقلی‌ و حسی‌ نیز واقع‌ می‌شدند، و شناخت‌ عقلی‌ و حسی، در این‌ موارد، در کنار دین‌ واقع‌ نمی‌شد بلکه‌ در دامنهٔ‌ معرفت‌ دینی‌ قرار گرفته‌ و از این‌ طریق، به‌ متن‌ آن‌ راه‌ می‌یافت‌ و این‌ البته‌ با آن‌ که‌ همهٔ‌ احکام‌ عقلی‌ را، به‌ صورت‌ حکم‌ تأییدی‌ (و نه‌ تأسیسی) شامل‌ می‌شد، به‌ دلیل‌ آن‌ که‌ از منبع‌ معرفتی‌ فراتری‌ به‌ نام‌ «وحی» تقدیر می‌کرد، بسیاری‌ از اصول‌ نظری‌ و یا عملی‌ را به‌ صورت‌ تأسیسی‌ القأ می‌کرد و این‌ اصول، که‌ براساس‌ براهین‌ عقلی‌ «توحید» و «نبوت»، به‌ اجمال، تأیید می‌شد، هرگز ضد‌ عقل‌ و یا حس‌ نبود بلکه‌ به‌ گواهی‌ براهین‌ یاد شده، از منبعی‌ «فراعقلی» نازل‌ شده‌ و به‌ همین‌ دلیل، به‌ تعبیر بوعلی، گفتار معصوم‌ نیز در وسط‌ قیاس‌ برهانی‌ قرار گرفته‌ و بدین‌ ترتیب، در مقاربت‌ و نزدیکی‌ «وحی‌ و عقل»، تولید انتاج، آگاهی‌ و معرفت‌ دینی‌ در موضوعات‌ مختلف‌ نظری‌ و عملی‌ بسط‌ و گسترش‌ می‌یافت.

ویژگی‌ دین‌ در شناخت‌ مبدأ و معاد، و آگاهی‌ و اذعان‌ به‌ لوازم‌ آن، یعنی‌ وحی‌ و شریعت‌ بود. اگر عقل‌ که‌ حجت‌ درونی‌ خدا بود، به‌ این‌ شناخت‌ دست‌ می‌یافت، در همنشینی‌ با وحی، می‌توانست‌ مسیر تولید و انتاج‌ معرفت‌ و آگاهی‌ دینی‌ را فراهم‌ آورد و دانش‌ دینی‌ را در ابعاد مختلف‌ نظری‌ و عملی، توسعه‌ دهد واگر ذهن، از این‌ مهم‌ باز می‌ماند، گرفتار تصورات‌ و پندارهایی‌ می‌شد که‌ فاقد هویت‌ دینی‌ و الهی‌ بود.

متفکرین‌ مسلمان، با حفظ‌ اصول‌ و مبانی‌ فکری‌ خود، ایدئولوژی‌ را به‌ معنای‌ احکام، قوانین‌ و ضوابط‌ عملی‌ به‌ کار بردند، و آن‌ را در برابر احکام‌ و قوانین‌ نظری‌ قرار دادند. با این‌ تعریف، چون‌ احکام‌ عملی‌ می‌توانستند مبنای‌ انکار و یا بی‌توجهی‌ به‌ مبدأ و معاد، شکل‌ گرفته‌ و یا با اذعان‌ به‌ وحی‌ و براساس‌ استعانت‌ از آن، رشد یافته‌ باشند، ایدئولوژی‌ نیز می‌توانست‌ دو صورت‌ دینی‌ و غیر دینی‌ داشته‌ باشد.

ایدئولوژی‌ دینی، آن‌ مجموعه‌ از «بایدها و نبایدهایی» بود که‌ بر مبنای‌ هستی‌ شناسی‌ دینی‌ و به‌ تعبیر رایج‌ آن، زمان، «جهان‌ بینی‌الهی»، سازمان‌ یافته‌ باشد و «ایدئولوژی‌ غیر دینی»، آن‌ باید ها و نبایدهایی‌ بود که‌ بر اساس‌ اعتقاد به‌ وحی‌ و استعانت‌ از فرامین‌ و سنتهای‌ دینی، شکل‌ نگرفته‌ باشند. توحید گرچه‌ در متن‌ ایدئولوژی‌ الهی‌ نبود اما بنیان‌ محکم‌ و استوار آن‌ به‌ حساب‌ می‌آید و وحی، منبع‌ جوشان‌ و خلاقی‌ بود که‌ ضوابط‌ و سنتهای‌ اصلی‌ ایدئولوژی‌ الهی‌ را شکل‌ می‌داد.

در نزد این‌ دسته‌ از متفکرین، ایدئولوژی‌ در حقیقت، استحاله‌ شده‌ و معنایی‌ مترادف‌ با «شریعت» راپیدامی‌کرد، چه‌این‌ که‌ عقل، در طول‌ وحی، از«منابع‌ بنیادین‌ شریعت» بود.

هرگاه‌ شهید مطهری‌ در آثار خود، ایدئولوژی‌ را به‌ کار برده‌ و در برابر جهان‌ بینی‌ قرار می‌داد، معنای‌ فوق‌ را از لفظ‌ «ایدئولوژی» اراده‌ می‌کرد و استاد محمدتقی‌ مصباح‌ نیز که‌ جزوات‌ «پاسداری‌ از سنگرهای‌ ایدئولوژیک» را می‌نوشت، در محدودهٔ‌ همان‌ معنا، ایدئولوژی‌ را به‌ کار می‌برد. ایشان‌ در این‌ جزوات، می‌کوشید تا مبادی‌ نظری‌ و هستی‌شناسی‌ غیر الهی‌ «مارکسیسم» را که‌ مانع‌ از قبول‌ احکام‌ دینی‌ و ضوابط‌ عملی‌ شرعی‌ بود نقد کند و با اثبات‌ هستی‌ شناسی‌ دینی، سنگرها و بلکه‌ بنیادهای‌ ایدئولوژی‌ الهی‌ را استحکام‌ بخشد.

نتیجه، آن‌ که‌ متفکرین‌ مسلمان‌ در دو دهه‌ چهل‌ و پنجاه، با تعریف‌ جدیدی‌ که‌ از ایدئولوژی‌ ارائه‌ دادند، آن‌ را با «دین» قابل‌ اجتماع‌ می‌دانستند و از همین‌ روی‌ کوشیدند تا از آن‌ دفاع‌ نمایند.

«ایدئولوژی» و «دین» در تعریفی‌ که‌ مارکس‌ و مانهایم‌ از آن‌ ارائه‌ می‌دهند، نیز قابل‌ جمع‌ هستند و بلکه‌ در تعریف‌ آنها، بین‌ ایدئولوژی‌ و دین، نسبت‌ «عموم‌ و خصوص‌ مطلق» است، یعنی‌ هر دینی، ایدئولوژی‌ است‌ ولی‌ هر ایدئولوژی، دین‌ نیست.

در تعریف‌ مارکس، ایدئولوژی، هر نوع‌ اندیشه‌ای‌ است‌ که‌ آگاهانه‌ یا نا آگاهانه، به‌ قصد توجیه‌ یک‌ واقعیت‌ اجتماعی‌ خاص‌ پدید می‌آید. واز نظر او دین‌ نیز، بخشی‌ از فعالیت‌ ذهنی‌ است‌ که‌ به‌ دنبال‌ توجیه‌ بخشی‌ از واقعیت‌ عینی‌ اجتماع، پدید می‌آید. بنابراین‌ هر دینی، هویتی‌ ایدئولوژیک‌ دارد.

باید توجه‌ داشت‌ که‌ تعریف‌ دین‌ و ایدئولوژی‌ در نزد مارکس، غیر از تعریفی‌ است‌ که‌ متفکرین‌ مسلمان‌ از دین‌ و ایدئولوژی‌ در دههٔ‌ پنجاه‌ داشته‌اند.

دین‌ در نزد مارکس، یک‌ معرفت‌ علمی‌ که‌ «حکایت‌ از جهان‌ واقع» داشته‌ باشد، نیست. «دین» در اعتقاد او ریشه‌ در آسمان‌ وحی‌ و شهود بی‌واسطهٔ‌ حقایق‌ الهی‌ آفرینش‌ ندارد واز حکایت‌ صریح‌ و یقینی‌ عقل‌ نسبت‌ به‌ ابدیت‌ و ازلیت‌ هستی، بهره‌مند نیست. دین‌ به‌ نظر او از چهرهٔ‌ الهی‌ و آسمانی‌ نظام‌ آفرینش، حکایت‌ نمی‌کند بلکه‌ تصویر منقلب‌ و واژگونهٔ‌ بخشی‌ از واقعیت‌ زمینی‌ اجتماع‌ است‌ که‌ در آسمان‌ ذهن‌ وخیال‌ آدمیان‌ به‌ گونه‌ای‌ نمادین، چهره‌ نموده‌ است. بنابراین‌ فهم‌ صحیح‌ هر دین، هرگز از قالب‌ مباحث‌ درونی‌ آن‌ دین‌ پدید نمی‌آید بلکه‌ حاصل‌ نگاه‌ بیرونی‌ و تفسیر نقش‌ اجتماعی‌ و طبقاتی‌ آن‌ است. از آنچه‌ که‌ دربارهٔ‌ «تعریف‌ مارکسیستی‌ ایدئولوژی» بیان‌ شد، دانسته‌ می‌شود که‌ در نزد او دین‌ نه‌ تنها در «بایدها و نبایدها» بلکه‌ در همهٔ‌ ابعاد، چیزی‌ بیش‌ از یک‌ ایدئولوژی‌ نیست.

تا هنگامی‌ که‌ مارکسیزم، در ذهنیت‌ روشنفکری‌ ایران‌ به‌ دنبال‌ امواج‌ سیاسی‌ آن‌ حضور داشت، به‌ شرحی‌ که‌ گذشت، در کنار معنای‌ منفی‌ ایدئولوژی، معنای‌ مثبتی‌ از آن‌ نیز که‌ ناظر به‌ ایدئولوژی‌ طبقهٔ‌ پرولتاریا بود، به‌ کار برده‌ می‌شد و روشنفکران‌ مذهبی‌ که‌ متأثر از جاذبه‌های‌ معنای‌ مثبت‌ ایدئولوژی‌ بودند، در دههٔ‌ چهل‌ به‌ دنبال‌ تفسیر ایدئولوژیک‌ دین‌ برآمدند. متفکرین‌ مسلمانی‌ که‌ در نظام‌ حوزوی‌ دینی‌ تربیت‌ یافته‌ بودند، در شرایط‌ مزبور به‌ جای‌ آن‌ که‌ به‌ تفسیر ایدئولوژیک‌ دین‌ بپردازند با تعریف‌ نوینی‌ که‌ از ایدئولوژی‌ کردند، در حقیقت‌ معنای‌ دینی‌ به‌ ایدئولوژی‌ بخشیدند.

آنها به‌ جای‌ تفسیر روشنفکرانه‌ دینی، به‌ تفسیر دینی‌ از مفاهیم‌ روشنفکری‌ پرداختند و بدین‌ ترتیب، لفظ‌ ایدئولوژی‌ در این‌ مقطع‌ در جامعهٔ‌ ایران‌ در نزد سه‌ گروه‌ با دو معنای‌ مختلف‌ و در هر دو معنا، به‌ دو صورت‌ مثبت‌ و منفی، به‌ کار برده‌ می‌شد.

گروه‌ اول: روشنفکران‌ غیر مذهبی‌ ایران‌ بودند که‌ معنای‌ مثبت‌ ایدئولوژی‌ در نزد آنها، همان‌ اندیشه‌های‌ ذهنی‌ "به‌ روز"ی‌ بود که‌ به‌ تناسب‌ شرایط‌ پیشروی‌ جامعه، در پوشش‌ مارکسیسم‌ شکل‌ می‌گرفت‌ و این‌ معنا از ایدئولوژی، کاربرد و جاذبهٔ‌ فراوانی‌ نیز داشت. معنای‌ منفی‌ ایدئولوژی، شامل‌ عقاید و باورهای‌ دینی‌ وعرفی‌ موجود در جامعهٔ‌ ایرانی‌ بود که‌ ریشه‌ در پیشینه‌ اجتماعی‌ جامعه‌ داشت.

گروه‌ دوم: روشنفکران‌ مذهبی‌ جامعه‌ بودند. این‌ گروه‌ ضمن‌ آن‌ که‌ به‌ معنای‌ نخستین‌ ایدئولوژی، آشنایی‌ داشته‌ و بلکه‌ به‌ گونه‌ای‌ اعلام‌ نشده، به‌ اصل‌ آن‌ تعریف‌ وفادار بودند، در تشخیص‌ مصادیق‌ مثبت‌ و منفی‌ ایدئولوژی‌ با گروه‌ اول‌ مخالفت‌ می‌کردند. در نزد آنها مذهب‌ و بسیاری‌ از باورهای‌ عرفی‌ جامعه‌ از مصادیق‌ منفی‌ ایدئولوژی‌ بود ولی‌ ایدئولوژی‌ مثبت، برای‌ جامعه‌ ایران‌ الزاماً‌ یک‌ ایدئولوژی‌ غیرمذهبی‌ نبود بلکه‌ ایدئولوژی‌ مثبت، شامل‌ مجموعه‌ای‌ از اندیشه‌ها و باورهای‌ ذهنی‌ می‌شد که‌ با رجوع‌ به‌ ذهنیت‌ مذهبی‌ و عرفی‌ جامعه‌ و بازسازی‌ مجدد آن‌ پدید می‌آمد. دکتر شریعتی‌ در پایان‌ دهه‌ چهل‌ و آغاز دههٔ‌ پنجاه، بر همین‌ مبنا، طرح‌ "بازگشت‌ به‌ خویش" و "احیای‌ مجدد مذهب" را در قالب‌ یک‌ ایدئولوژی‌ مترقی‌ و پویا که‌ جایگزین‌ ایدئولوژی‌ به‌ اصطلاح‌ علمی‌ مارکسیسهای‌ مقلد بود، دنبال‌ کرد.

گروه‌ سوم: اندیشمندانی‌ بودند که‌ در نظام‌ حوزوی‌ و سنتی‌ تعلیم‌ و تعلم، رشد یافته‌ بودند و با تفکر عقلی‌ و برهانی‌ از مبانی‌ وحیانی‌ دین‌ دفاع‌ می‌کردند. حضور گروه‌ اول‌ و تلاشهای‌ گروه‌ دوم‌ و خصوصاً‌ ابهامی‌ که‌ لفظ‌ ایدئولوژی‌ در نزد گروه‌ دوم‌ پیدا می‌کرد، فرصت‌ آن‌ را پدید آورد تا گروه‌ سوم، ایدئولوژی‌ را بر معنای‌ نوینی‌ که‌ در محدوده‌ حکمت‌ و دانشهای‌ علمی‌ بود، به‌ کار ببرند و در محدودهٔ‌ همین‌ معنا دو بُعد مثبت‌ و منفی‌ برای‌ آن‌ تصویر نمایند. معنای‌ مثبت‌ ایدئولوژی‌ در نزد این‌ گروه، همان‌ایدئولوژی‌ توحیدی‌ الهی‌ بود و معنای‌ منفی‌ آن، ایدئولوژی‌ غیرتوحیدی‌ بود.

میزان‌ مثبت‌ و صحیح‌ بودن‌ ایدئولوژی‌ در این‌ معنا، پاسخگویی‌ به‌ نیازها و کاستی‌های‌ موجود جامعه‌ نبود هر چند که‌ از نظر آنها ایدئولوژی‌ الهی، این‌ نیازها را نیز به‌ نیکوترین‌ وجه‌ تامین‌ می‌کرد. میزان‌ صحت‌ و مثبت‌ بودن‌ ایدئولوژی، معرفت‌ عقلی‌ و کاربرد صحیح‌ آن، پیوندی‌ بود که‌ ایدئولوژی‌ از این‌ طریق‌ با وحی‌ و سنت‌های‌ دینی‌ پیدا می‌کرد و این‌ میزان‌ البته‌ برای‌ دو گروه‌ قبل‌ که‌ برای‌ معرفت‌ عقلی‌ و فلسفی، هیچ‌ ارزش‌ جهان‌ شناختی‌ قایل‌ نبودند، خصوصاً‌ برای‌ گروه‌ اول‌ که‌ به‌ صراحت‌ به‌ انکار وحی‌ می‌پرداخت‌ و هیچ‌ اعتقادی‌ به‌ آن‌ نداشت، هیچ‌ مقبولیتی‌ نمی‌توانست‌ داشته‌ باشد.

از دههٔ‌ شصت‌ به‌ بعد، به‌ موازات‌ قدرت‌ گرفتن‌ مذهب‌ و خصوصاً‌ بعد از فروپاشی‌ مارکسیسم، به‌ دلایلی‌ که‌ شرح‌ آن‌ از این‌ مختصر خارج‌ است، ذهنیت‌ روشنفکری‌ ایران‌ با تخلیهٔ‌ بار چپ‌ خود تلقی‌ مثبتی‌ را که‌ از ایدئولوژی‌ داشت، از دست‌ داد و به‌ دنبال‌ آن‌ به‌ نقد گذشتهٔ‌ ایدئولوژیک‌ خود پرداخت. وسیله‌ای‌ که‌ در این‌ نقد به‌ کار می‌آید، همان‌ شکاکیت‌ و سفسطه‌ای‌ است‌ که‌ با زوال‌ عقلانیت‌ در باطن‌ همهٔ‌ ایدئولوژیهایی‌ که‌ از قرن‌ نوزدهم‌ به‌ بعد پدید آمده‌ بودند، وجود داشت‌ و نظامی‌ که‌ جایگزین‌ جامعه‌های‌ آرمانی‌ ایدئولوژیک‌ می‌شود، همان‌ "مدینهٔ‌ جماعت" است‌ که‌ زبان‌ نفی‌ خود را برروی‌ هر اندیشه‌ و قانونی‌ که‌ داعیه‌ حقانیت‌ باشد، گشوده‌ است.

روشنفکری‌ غیردینی‌ با آن‌ که‌ هویت‌ ایدئولوژیک‌ خود را از دست‌ می‌دهد، نیازی‌ به‌ تجدید نظر در نسبت‌ خود با دین‌ احساس‌ نمی‌کند زیرا در این‌ مقطع‌ نیز همانند گذشته، دین‌ را به‌ عنوان‌ یک‌ ایدئولوژی‌ محکوم‌ می‌داند. اما روشنفکری‌ دینی‌ که‌ در دهه‌ پنجاه‌ با تفسیر ایدئولوژیک‌ دین‌ می‌کوشید تا نسبت‌ خود را با دین‌ حفظ‌ کند، پس‌ از پشت‌ کردن‌ به‌ ایدئولوژی‌ باید به‌ تفسیر نوینی‌ از دین‌ بپردازد تا از این‌ طریق‌ بتواند پوشش‌ دینی‌ خود را همچنان‌ حفظ‌ کند. دین‌ در این‌ تفسیر جدید باید اولاً‌ فاقد هویت‌ ایدئولوژیک‌ باشد و ثانیاً‌ با جامعه‌ آرمانی‌ جدیدی‌ که‌ چشم‌ بر هر حقیقتی‌ فرو بسته‌ است، سازگار باشد.

برای‌ این‌ منظور، روشنفکری‌ دینی‌ به‌ پرسش‌ از نسبت‌ دین‌ و ایدئولوژی‌ می‌پردازد و برای‌ رسیدن‌ به‌ پاسخ‌ مورد نظر خود به‌ هر وسیله‌ای‌ تمسک‌ می‌ورزد. راهی‌ را طی‌ می‌کند که‌ بر آشفتگی‌های‌ مربوط‌ به‌ دین‌ و ایدئولوژی‌ می‌افزاید. در تعریفی‌ که‌ متفکران‌ مسلمان‌ از دین‌ وایدئولوژی‌ داشتند، ایدئولوژی، معنای‌ دینی‌ پیدا می‌کرد و در بخشی‌ از مجموعهٔ‌ دینی‌ قرار می‌گرفت. در تعریفی‌ که‌ روشنفکران‌ از دین‌ داشتند، دین، هویتی‌ ایدئولوژیک‌ داشت.

تفاوت‌ روشنفکران‌ مذهبی‌ و غیرمذهبی‌ دراین‌ بود که‌ روشنفکران‌ غیرمذهبی‌ برای‌ ایدئولوژی‌ دینی، ارزش‌ مثبتی‌ قایل‌ نبودند و روشنفکران‌ مذهبی، مد‌عی‌ امکان‌ آفرینش‌ ایدئولوژی‌ مترقی‌ دینی‌ بودند و از این‌ طریق‌ می‌کوشیدند پیوند خود را با آنچه‌ که‌ دین‌ می‌نامیدند، حفظ‌ کنند.

اما روشنفکری‌ پس‌ از منفی‌ دانستن‌ همهٔ‌ ایدئولوژیها چگونه‌ می‌تواند پیوند خود را با دین‌ حفظ‌ کند؟ برای‌ حفظ‌ این‌ پیوند باید در معنای‌ ایدئولوژی‌ و یا دین‌ تصرف‌ شود. روشنفکری‌ مذهبی‌ این‌ تصرف‌ را در معنای‌ دین‌ انجام‌ می‌دهد و در حقیقت‌ از معنای‌ پیشین‌ که‌ برای‌ دین‌ کرده‌ بود، دست‌ می‌شوید. روشنفکری‌ دینی‌ در دههٔ‌ پنجاه‌ بر این‌ امر تصریح‌ می‌کرد که‌ دین‌ مورد نظر او دین‌ عقلانی‌ حکیمانه‌ و یا فیلسوفانه‌ و دینی‌ که‌ حکمت‌ و فلسفه‌ و به‌ بیان‌ دیگر عقلانیت، بتواند لااقل‌ بخشی‌ از آن‌ را عهده‌ دار شود، نیست‌ چه‌ این‌ که‌ فیلسوفان، "پفیوز"های‌ تاریخ‌ هستند و عقل، یک‌ واژه‌ مهملی‌ که‌ باید جای‌ خود را به‌ "علم‌ تجربی" بسپارد. دین‌ مورد نظر آن‌ روشنفکری، از سنخ‌ یک‌ ایدئولوژی‌ مثبتی‌ بود که‌ نیاز جامعه‌ مذهبی‌ آن‌ روز ایران‌ را برای‌ مواجهه‌ و رویارویی‌ با استعمار غرب‌ باید پاسخ‌ می‌داد.

پی‌نوشت‌ها :

۱- م‌ . آ . ۱۶ / ح‌ صص‌ ۳۱۰ - ۳۰۸

۲- مرتضی‌مطهری‌ - جهان‌بینی‌ اسلامی، انتشارات‌ صدرا، صص‌ ۵۲ - ۴۰

۳- "حیرت"، به‌ مثابهٔ‌ گوهر دین.

۴- هیچ‌ فهم‌ دینی، مقدس‌ نیست.

۵- از "دین"، سخن‌ نگوییم، تنها از فهمهای‌ دینی‌ سخن‌ بگوییم!

حجهٔ‌الاسلام‌ والمسلمین‌ حمید پارسانیا


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید