پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مثل آبی مثل عاشقی


مثل آبی مثل عاشقی

نگاهی به رمان پروانه آبی نوشته نورخاطر

همه چیز خیلی ساده شروع می شود تا آخر در نهایت سادگی به پایان می رسد. اما تازه است، خیلی تازه اگرچه با لحنی خیلی قدیمی شروع می شود؛ «اول از حکایت مادربزرگ شروع می کنم... آبادی یکسره برف پوش بود و ما زیر آسمان صاف و آبی پیاده راه جنگل را پیش گرفته بودیم...» (ص۵)

حکایت را از خاکسپاری مادربزرگش شروع می کند اما با ترفندی زیرکانه آن را می کشاند به زندگی جوزف و جرجی بابازوغلی و در ادامه مالک فرانسوی پروسپریورتامه لیس و در نهایت او را محور رابطه میان آدم های زحمتکش و محروم از یک سو و سرمایه دار و قدرتمند از سوی دیگر قرار می دهد.

بدون ترسیم چهره یی شعارزده یا صف کشی ها و خط کشی های ادبیات رئالیستی آرام و خزنده، شبکه یی از روابط را در پروسه کنش ها و رخدادها به خوبی به هم زنجیر می کند به طوری که به شکلی غبطه برانگیز بدون هیچ تعقید و گره در محدوده زمانی کوتاه، لحظه روایت، با ایجاد حلقه های محکم میان سه نسل گذار زمانی نسبتاً طولانی را عینیت می بخشد. از پدربزرگ پدرش سهیل بابازوغلی داستان را پی می گیرد تا می رسد به مادربزرگ خودش؛ راوی در داستان کاملاً حضور دارد، رخدادها از نظرگاه اول شخص به روایت درمی آیند؛ «گفتم داستانی خواهم نوشت، و گفتم آن را با جنازه مادربزرگم شروع می کنم.»

دغدغه ها و رنج های خودش را به عنوان یک نویسنده به راحتی عنوان می کند. چند المان از آغاز تا پایان به شکل گیری این رمان کمک می کند. پیله کرم ابریشم درخت توت، کرم ابریشم، پروانه بیماری سل.

رمان با مرگ شروع می شود و با عشق به پایان می رسد؛ «با جنازه مادربزرگم شروع می کنم.» و در پایان و در پاراگراف آخر همه حرف رمان نهفته تجلی پیدا می کند. «نمی خواهم این داستان هیچ وقت به پایان برسد و می خواهم که همیشه مرا بجîوîد. گویی که کرمی است و انگار من درخت توت.» (ص۱۶۰)

در فرآیند داستان از همان آغاز خواننده با متنی درگیر است که بر بستری کاملاً رئال جاری شده. جد پدری راوی می خواهد زمین هایش را به نوه هایش بسپارد.

به همین بهانه نرم و آهسته به زندگی پدربزرگ سرک می کشد؛ سرنوشت آن چیزی نیست که ما انتظارش را می کشیم. یوسف پدر سهیل یعنی پدربزرگ راوی خیلی دوست داشت پسرش پزشک شود. او را به مدرسه شبانه روزی فرانسیسکانی فرستاد اما سهیل به خاطر دزدی به زندان افتاد. او فکر می کرد مثل همیشه می تواند قسر در رود. لنگ نمی تواند به او برسد و از چنگش می گریزد اما بعد از ساعت ها تعقیب و گریز عاقبت به چنگ زرگر چلاق می افتد؛ «در محاصره معبدها هنگامی که طنین ناقوس ها در سرش می پیچید. در محاصره کلیسای مسکوبیه پشت سرش و کلیسای ارتدوکس مار جرجیس روبه رویش و کلیسای سلطنتی مار الیاس کنارش بود به دام زرگر افتاد و دستبند سربازان دستش را حلقه کرد.»به تصویر کشیدن رابطه رمزگونه در این صحنه دستگیری، آوردن تصاویر نمادین از معابد و کلیساها و محاصره سهیل در میانه این رمزگونگی هنگام دزدی به نرمی و لغزندگی آب جویباری بر بستر داستان جاری شده و نیوشندگی خاص به آن داده است. در زندان با ابراهیم بخغازی آشنا می شود. این یار هم بند و مونس تنهایی های زندانش خیلی زود بر اثر بیماری سل می میرد. ابراهیم به جرم قتل عمد زندانی است. روایت به گونه یی است که تمامی شرکت ها و عاملان فعالیت های اقتصادی را خارجی های قدر قدرت از قبیل فرانسوی ها و انگلیسی ها نشان می دهد. بخغازی در شرکتی فرانسوی که بعدها به شرکت های انگلیسی واگذار می شود کاری کرده که مرتکب قتل می شود. او در زندان قبل از مرگش تمامی دارایی خود را به سهیل می بخشد.

یعنی قطعه زمینی که در حومه بیروت داشته است. همین زمین به نوعی نشانه دار تمامی سرنوشت رمان را تا به آخر سرمایه گذاری می کند و حالا لحظه روایت است و راوی که وارث سه نسل بعدی سهیل است، تصمیم گیرنده نهایی برای این است که به صورت خانه درآمده.المان ها از همین آغاز به نوعی تردستانه مثل ستون هایی بر فونداسیون داستان علم می شوند. ابراهیم بخغازی بر اثر سل در زندان می میرد. این المان تا به آخر داستان زنجیروار تکرار می شود.

یعنی جرجی هم با سل می میرد، پدربزرگ و جوزف هم همچنین. رمان با مرگ مادر و مرگ زمین شروع می شود. زمینی که داشتند و می کاشتندش. گویی می خواهد به بازنمایی یک اسطوره بپردازد.

او تاکید بر این کهن الگو دارد که؛ زمین مادر است. به شکلی کاملاً عریان، راوی به عنوان نویسنده، با حضورش در عرصه می گوید «باز هم عبرت نمی گیرم. افکارم با افکار اجدادم در هم می آمیزد... من هم از بیماری کفاش ها رنج می برم، همانطور که او روی میز کارش که پر از تیغ بود، خم می شد تا نعلینی را رفو کند... من هم در این لحظه چنین کاری می کنم، وقتی که روی این میز خم می شوم تا بنویسم...» (ص ۹۶)

شروع داستان تا مدت ها جذابیت داستانی در حد دریافت عام دارد. داستانی پرکشش با سرنوشت های گوناگون در چنبره حوادثی پیش بینی نشده در لفافه نثری ساده و بدون گره؛ اما در روند داستان خواننده حرفه یی درمی یابد که هر یک از این رخدادها و کنش ها لایه تودرتو و زیرکانه یی دارد که به کمک پیشینه و فهم ذهنی از هنر داستان می توان آن را دریافت و با آن گره خورد. و این رویکردی است که در عین حال که خواننده عادی را خسته نمی کند خورجین خواننده حرفه یی را تهی نمی گذارد.زمان ها را به راحتی و بدون هیچ دستاویز و مستمسکی به هم گره می دهد. از مادربزرگ به پدربزرگ پدرش و از او به محبوب خودش (س) همه را در بستر زمانی قابل توجیه به هم گره می دهد تا در محدوده داستانی ۱۶۰ صفحه یی متنی بسازد که شاخصه هایی از رمان پست مدرن با استفاده از زمانی شناور در آن محسوس شود.شگردهایی برای عینیت بخشیدن به یک پاردوی قابل توجیه و قابل بحث در متن، خواننده را به دنبال خود می کشاند.او سرنوشت خود را می داند که یا باید پروانه یی آبی باشد یا سیاه شود و مانند کرم ها بمیرد. رویکرد مرگ به شدت مورد تاکید است. از پدربزرگ تا نوه ها و نتیجه ها همه می میرند. پس مرگ هست و گریزی از آن نیست. چیزی که مهم است، نوشتن است که به صورت یک المان بر تمامی رمان سایه می افکند. رمان خود یک تاریخ است از آمدن نیکولا پورتالیس و راه اندازی شرکت ابریشم کشی و نخ ریسی و بعد فرزندان و نوه هایش که نسل به نسل امپراتوری این شرکت را ادامه می دهند.نورخاطر نشان می دهد این آدم های متن نیستند که سرنوشت خود و منطقه را می سازند بلکه این شرکت های خارجی از جمله شرکت پروسپر پورتالیس است که سرنوشت و حیات آدم ها را رقم می زند.پیله های کرم ابریشم سیاه می شوند و کرم ها می میرند و سیاه و پف کرده روی آب می آیند و هفته ها انتظار به سیاهی و یأس تبدیل می شود. زندان و بوی تعفن آن سراسر دهکده را می گیرد.در این رمان راوی یک شخصیت ثابت نیست و در بخش های گوناگون از منظر نظر شخص تازه یی به روایت می نشیند، اما شیرازه کار از دست خواننده درنمی رود و به هیچ وجه گیج و سردرگم نمی شود.آرام و با موسیقی خاص فضایی به فضای دیگر تبدیل می شود. «مرگ» موتیف اصلی داستان است و پابه پای روایت پیش می رود. تا صفحه بیست و سه، چهار مرگ اتفاق افتاده است. در اینجا هم دیوار خراب می شود. فرزند ارشد سهیل بابازوغلی در اوج جوانی زیر آوار می میرد.حمله ملخ ها به مزرعه گندم که سبز است و همه زندگی سهیل بابازوغلی است او را به آخر خط می رساند. در سرزمینی که تنها درخت انجیرشان را با پتوهای پشمی پوشانده اند که مبادا یخ بزند اما بلای سرما و یخبندان او را نیز می خشکاند، همان درختی که پدربزرگ روز آزادی اش از زندان در آنجا کاشته بود و آنها برای اولین بار از این درخت مزه انجیر شیرین را چشیده بودند.استفاده از استعاره ها به قدری است که رمان را به صورت یک متن تمثیلی درمی آورد.

و در پایان راوی خودش را درخت توت می داند که محبوب او را می جود و قرار است از داخل متلاشی شود تا پروانه یی آبی از درون او آزاد شود و پرواز کند.

پایان رمان در عشق خلاصه می شود؛ عشق به نوشتن و مادربزرگ و محبوبش.

«روزی که ترکم کردی تنها ماندم، با مادربزرگم و حکایت هایش و با یاد(س)» (ص ۱۶۰)

جا دارد که ترجمه روان و شیوای رضا عامری از این رمان را ارج بداریم زیرا با اشراف به هر دو زبان امکان آشنایی بیشتر اهالی زبان و ادبیات فارسی را از ادبیات عرب فراهم کرده است.

طلا نژادحسن



همچنین مشاهده کنید