چهارشنبه, ۲ فروردین, ۱۴۰۲ / 22 March, 2023
مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۲

ریشه های ناسازنمایی در اندیشهی «مارکسیسم» غربی
انگلس به درستی گفته است:
ـ سراسر تاریخِ فلسفه عبارت است از ستیزهی فکری میان دو اردوگاهِ ستم بر و ستم گر به شکل ماتریالیسم و ایده آلیسم. شدیدترین شکل این ستیزه امروز در جریان است:
ـ میانِ «مارکسیسم» بورژوایی با نامِ خود ساختهی «مارکسیسم غربی»(۱) ومارکسیسم پرولتری که امروزهِ با نام مارکسیسم ارتدکس و یا مارکسیسم جزم گرا به عنوان نوعی سرکوفت و تحقیر از سوی «مارکسیسم» بورژوایی شناخته میشود.
«مارکسیسم» غربی مولفههایی دارد که آن را از مارکسیسم مارکس و انگلس یا به گفتهی آنان از مارکسیسم ارتدکس متمایز میسازد. مارکسیسم مارکس فلسفهای است طبقاتی و پرولتری. در حالی که «مارکسیسمِ غربی» فلسفهای است طبقاتی و بورژوایی. این دو فلسفه کمترین پیوندِ ارگانیکی با یکدیگر ندارند. و تنها وجه مشترکِ آنها طبقاتی بودنشان است. حتا بنیانگذاران این دو نوع نگرش متفکرانِ واحدی نیستند.
دانشِ پرولتری به ما حکم می کند فریبِ سخن وری و سفسطه را نخوریم. زبانِ مارکس چنان صریح و مشخص علیه سرمایه و طبقهای است که روز و شب سرگرمِ بهره کشی از نیروی کار و تبدیلِ آن به ارزش اضافی و سود است که نیازی به تعبیر و تفسیرهای لیبرال منشانه ندارد.
مارکس برای برون رفت از دیکتاتوریِ سرمایه راهی جز انقلاب و اعمالِ دیکتاتوری (حاکمیتِ) پرولتاریا علیه سرمایه و مالکیت خصوصی نمیشناسد. دیکتاتوری پرولتاریا و محو بهرهکشی هرگز از طریقِ روشهایی که بورژوازی با زبان سخنگویاناش- و از جمله «مارکسیست» های غربی- توصیه میکند و چیزی جز ادامهی حاکمیتِ خود ِ بورژوازی نیست یعنی دموکراسیِ طبقاتیِ بورژوایی در شکلِ پارلمانتاریسم بر قرار نمیشود و تنها با یک انقلابِ طبقاتیِ خالصِ پرولتری بی آن که در آن کمترین جایگاهی برای بخشهای نفوذیِ خواهانِ ماندگاری سرمایه در نظر گرفته شود تحقق پذیر است.
فلسفهی مارکس برآمده از و در خدمتِ چنین نگرشی به جامعه است. پیش نهادِ مارکس به طبقه کارگر دلبخواهی و از روی احساساتِ نوع دوستانه نیست. بر پایه شناختِ علمیِ واقعیتهایی است که پیشِ چشم انسانها جریان دارند. و این واقعیتها یا از دسترسِ علم به دور مانده اند یعنی ناشناخته بوده اند یا به طورِ عمدی و آگاهانه از سوی کسانی که منافعِ طبقاتی شان ایجاب میکند زیر خروارها واژه و لفظِ سفسطهگرانه و گمراه کننده پنهان شده اند. مارکس کاری جز کشف و بیان قوانین کلی حاکم بر طبیعت و جامعه نکرده است. به بیان دیگر مارکس مسیرِ کلی حرکتِ ماده و جامعه بشری را آن گونه که از خود مضمون و غایت حرکت بر می آید- نشان داده است.
فلسفه مارکس از این رو ، همچنان که بیان عام ترین قوانین است ، به دلیلِ ماتریالیستی بودن اش یعنی پیوندِ تنگاتنگ و همبسته اش با واقعیت های ملموس از مجرد به مشخص و سپس از مشخص به مجرد در حالِ گذار است. بر خلاف فلسفه ایده آلیستی که اهمیتِ تام را به مجرد و انتزاعی (مفاهیم ذهنی) می دهد و مابه ازای مادی و عینی مفاهیم را در درجهی اولِ واکاوی، تحلیل و شناخت خود قرار نمیدهد، ماتریالیسم مارکس انگلس (۲) به دلیلِ خصلتِ عینی و پراکتیکالاش ارتباطِ خود را با واقعیت هرگز قطع نمی کند و پیوسته برای اثبات نظریه های ابراز شده مثال های مشخص از جهانِ ماتریال و ماتریالِ جهان یعنی ماده اولیه و پیش شرطِ هرگونه نظروری- میآورند.
فلسفهی مارکس برای تغییر جهان است و نه تفسیر آن. و این تغییر به دستِ و با عملِ طبقهی کارگر انجام می شود و نه در ذهنِ فیلسوف. از این رو اسلوب مارکس (مارکسیسم) ناگزیر است به طور پیگیر و روز آمد راه های علمی تغییر جهان را که بر پایهی پراتیکِ خود طبقهی کارگر حاصل میگردد به زبان روشن و بدون ابهام بیان نماید. مارکسیسم ادامه راه جوییِ همین اسلوب صریحاً اعلام شدهی مارکس و نشان دادنِ آن به رساترین بیان به طبقه کارگر است. مارکس در نامه به آننکف (Annenkof) در ۱۸۴۶- می نویسد:«هیچ چیز آسان تر از اختراعِ علل مرموز [یا زبانِ رمز گونه] یعنی عباراتی که هیچ گونه مفهومی ندارند نیست.» او کسانی را مثال میزند که از واژه های مطنطن استفاده می کننداما در موردِ تکاملِ تاریخِ بشریت چیزی نمی فهمند و از درکِ هر نوع تکاملی عاجز اند.
این بیانِ مارکس امروزه هم در موردِ «مارکسیست» های غربی و چپ نو کاملاً صدق می کند. آن ها با اختراعِ زبانِ رمز گونهای که تنها خودشان با رمز آن آشنایی دارند، و همچنین مرموز جلوه دادنِ فرآیندِ شناخت، نشان می دهند که نه با زبان مارکس آشنایی دارند و نه اساساً ماتریالیستاند. به نمونه هایی از این عبارتهای مطنظن که «هیچگونه مفهومی ندارند» و می خواهند علل مرموز را با زبانJargon جایگزین علل واقعی اعلام شده با زبانِ قابلِ فهمِ مارکس ، در فلسفه و جامعه شناسی نمایند توجه کنیم:«برنامهی منطق گرای فرگه برای فرو کاستنِ حساب به منطق به سبب ناسازهی نظریهی مجموعهها که برتراندراسل به کشفِ آن نایل آمد از هم پاشید. با این همه شکلِ دگر بخشیدن به منطق به دستِ او از مهلکهی سقوط جان به در برد و مور و راسل در کیمبریج در آستانه ی قرن جدید ...» (بخوانید به ویژه صفحاتِ ۴۴-۴۵ و ۴۶ زیرِ عنوانِ «از کانت تا فرگه» کتابِ «مارکسیسم و فلسفه» را از الکس کالینیکوس . ترجمه اکبر معصوم بیگی).
ایده آلیسم مسایل فلسفه را حل نمی کند. بر عکس بر مشکلات آن می افزاید. زیرا که با قالب گیری شناخت در مقولاتِ مجرد و گسستن دو سویهگی رابطهی عین ذهن ضمن عمده کردنِ سویهی ذهن (ذهنی) عین(عینی) را از دستورِ کارِ شناخت- یعنی مسئلهی اساسیِ فلسفه- خارج نموده و تنها به غوته خوردن در مفهومها و الفاظِ ذهنی جدا افتاده و بی ارتباط با جهانِ ماتریال خود را سرگرم می سازد. به همین دلیل است که ایده آلیست ها به گفته ی مارکس:
ـ «در موردِ تکاملِ تاریخِ بشریت [و اساساً از تکاملِ طبیعت] چیزی نمی فهمند و از درک هر نوع تکاملی عاجز اند».ایده آلیسمِ «مارکسیسم» غربی بر آن است که با ایده آلیستی کردن فلسفه ی مارکس آن را از دست طبقه ای که می باید آن را به فعلیت درآورد یعنی تئوری را در پراتیکِ خویش مادی نماید- خارج کرده و از آن فلسفه ای صرفاً ذهنی (یک سویه) که کارکرد پراتیکی ندارد بسازد و خیالِ بورژوازی را از عملِ انقلابیِ پرولتاریای آگاه آسوده کند.
مارکس در اهمیت فلسفه و شناختِ ماتریالیستی دیالکتیکی برای طبقه کارگر گفته است:« همان گونه که فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاریا مییابد پرولتاریا نیز سلاح فکری خود را در فلسفه پیدا می کند.» پس فلسفه در پیوند با طبقه کارگر وظیفهی تاریخی دو گانهای دارد:
ـ ضمنِ آنکه تئوری شناخت است راهنمای عمل هم هست. و از این سو پرولتاریا نیز در رابطه با فلسفه وظیفهِ تاریخی دوگانه ای دارد: ضمن آن که به آن چه فکر می کند عمل می نماید راه نمای عمل خویش را نیز در عمل می آفریند. و در همین آموزه ی مارکس می توان کارکرد- و معنای- دیالکتیک را به خوبی دریافت.
به این دلیل است که مارکس در ادامهی همان گزاره بر پیوندِ تاریخیِ فلسفه و پرولتاریا این چنین تایید میکند:
ـ «بدونِ انحلالِ پرولتاریا نمی توان فلسفه را واقعیت بخشید و پرولتاریا نمی تواند خود را منحل کند مگر آنکه فلسفه واقعیت یابد.» به این معنا پیوند طبقه کارگر با فلسفه به اندازه ای است که سرنوشت فلسفه به سرنوشت طبقه کارگر گره خورده و بود و نبود (واقعیت و انحلالِ) یکی بسته به نبود و بود (انحلال و واقعیت) دیگری است. بر این اساس فهم این موضوع دشوار نیست که «مارکسیسم» بورژوایی با خارج کردن فلسفه از دستور کارِ پرولتاریا یعنی از دسترس شناختِ وی و تبدیل نمودن آن به بحث های انتزاعی و پلمیک نخبهگان چه هدفی را دنبال میکند: پرولتاریا را از سلاح فکریاش محروم کردن.
زیرا که به بیانِ مارکس فلسفه میتواند به نوبهی خود بر سرنوشت (عملکردِ هدفمندِ) طبقهی کارگر تاثیر گزار باشد. دو گزارهی بالا نشان دهندهی اهمیتی است که مارکس برای تئوری قایل است. به گفتهی مارکس تا زمانی که طبقات و مبارزهی طبقاتی وجود دارد. فلسفه (تئوری) نیز به مثابه راه نمای طبقهی کارگر برای رهایی وی ضروری است. که البته منظور مارکس از فلسفه دراینجا- ماتریالیسم دیالکتیک است. زیرا که فلسفه غیر ماتریالیستی و غیر دیالکتیکی نقشی در رهایی طبقهی کارگر ایفا نمیکند. در دورانِ جامعه بیطبقه است که فلسفه اهمیتِ خود را در آگاهی بخشی از دست می دهد. چرا که دیگر طبقه و مبارزهی طبقاتی وجود ندارد که وجودِ تئوری را چونان راه نمای عمل ضرورت بخشد.
به طورِ کلی در جامعهی بی طبقه هر نوع فلسفه ای ضرورت وجودیاش را از دست می دهد و فلسفه در علمِ طبیعت ناپدید خواهد شد. در واقع همان گونه که مارکس و انگلس دریافتهاند سرنوشت فلسفه با مبارزهی طبقاتی گره خورده و در نبود مبارزهی طبقاتی بستر مادیِ اندیشه فلسفی نیز از میان میرود. در آن دوران است که تغییر به طور کلی و برای همیشه جای تفسیر را خواهد گرفت. این است آن چه «مارکسیسم» بورژوایی یا نمی داند یا به دلیلِ بیم از آینده کتمان می کند.
از دیدگاه مارکس فلسفه همچون همه پدیدههای روبنایی موقتی و گذرا است. از این رو نگاه اش به فلسفه نگاهی تاریخی، طبقاتی و پراکتیکال است. در حالی که درک «چپ» ایده آلیست از فلسفه و به ویژه فلسفهی علمیِ مارکس- انگلس- درکی بورژوایی و بنا بر خصلت آکادمیک و نخبه گرایاش ذهنگرا و غیر کارکردی است. یک چنین برداشتی فلسفه را به بلوکهای جغرافیایی(ملی) تقسیم میکند تا بتواند محتوای طبقاتی آن را انکار نماید.
«نباید فراموش کرد که سوسیال دموکراسیِ روسی با گونهی آلمانی آن از یک جنبهی مهم تفاوتی چشمگیر داشت. در حالی که آلمانیها هرگز در موضوعات فلسفی عمیقاً درگیر نمی شدند، روس ها به شدت به این موضوعات توجه نشان میدادند... ابتدا پلخانف و بعد لنین وظیفهی تعریف این نظریهی فلسفی عام [راست کیشی مارکسیستی] و پیامدهای منطقیاش را بر عهده گرفتند که از این پس به طور قطعی بر چسبِ «ماتریالیسم دیالکتیکی» بر آن زده و به عنوانِ مقدماتِ ضروریِ نظریهی خاص ترِ ماتریالیسم تاریخی پنداشته شد.». (مقدمه ی لوچیوکولتی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴- ترجمه ی حسن مرتضوی).
از این نگاه به تعداد افرادِ و ملت ها و نحله ها فلسفهی مارکسیستی وجود دارد مانندِ مارکسیسم التوسری(فرانسوی) مارکسیسم گرامشی (ایتالیایی) ، مارکسیسم لوکاچی(مجاری) مارکسیسم اتریشی، فرانکفورتی، ساختارگرا، پسا مارکسیسم و غیره. تنها مارکسیسمی که از این دیدگاهِ کاهش گرا هم چون یگانه آلترناتیو در برابرِ انواع بینش های واپس گرا مطرح نمی شود.
ویا آن گونه که شایسته آن است ارایه نمی گردد مارکسیسم واقعی یعنی مارکسیسم پرولتری است. در حالی که هر یک از جریان های فکری مطرح شده بیان گر نظریه هایی است که کمترین ارتباطی با مارکسیسم واقعی یعنی تئوری یی که بر آمده از پراتیکِ طبقه کارگر است و در تکامل خود به مثابه چراغ راهنمای همین طبقه در مبارزه ی طبقاتی اش پراتیک میشود ندارند. محدود کردنِ آموزه های مارکس در چارچوبِ گرایش ها و برداشت های ناسیونالیستی چیزی جز فرو کاستن ارزش های فرا ملی آموزه هایی نیست که بر تارکِ آن شعار «کارگران جهان متحد شوید» نقش بسته است. هدفِ «مارکسیسم» بورژوایی (غربی) از این تقلیل گرایی کوتاه کردنِ دست پرولتاریای انترناسیونالیست از فراروی از طبقهی زیر سلطه به طبقهی حاکم و کسبِ هژمونی در جهانی یک سره سوسیالیست است.
● «مارکسیسم» غربی خواهان کدام هژمونی است؟
تئوری راه نمای عمل و پیشنهادی است که نظریه پرداز (عنصر آگاه طبقه) به یکی از دو طبقهی درگیرِ مبارزه برای تامین هژمونی ِ خویش ارایه میدهد. تئوری های مارکس و انگلس نمونه های مشخص ارایهی رهنمود به طبقهی کارگر برای کسب هژمونی در مبارزه با سلطهی بورژوازی است. «آنها [مارکسیست ها] هرگز برای یک لحظه هم از این امر غافل نمی مانند که طبقهی کارگر از تضادهای آشتی ناپذیر پرولتاریا و بورژوازی شناختِ هر چه روشن تر پیدا کند کمونیستها از پنهان کردن نظرات و هدف های خود بیزارند. آنان آشکارا اعلام می دارند که اهداف شان فقط از طریقِ سرنگونیِ قهرآمیزِ کلِ شرایطِ اجتماعی موجود قابل دسترسی است ». [مانیفست]. نزدیک ترین هدفِ مارکسیست ها عبارت است از: «متشکل ساختنِ پرولتاریا به صورتِ یک طبقه، سرنگون ساختنِ هژمونیِ بورژوازی و کسبِ قدرتِ سیاسی توسط پرولتاریا». (همان جا).
«مارکسیسم» بورژوایی (۳) با برگشت به مارکسِ هگلی (مارکس جوان) و عمده کردنِ زبان و اندیشهی هگلیِ مارکس مانندِ «شی شده گی»، «بت واره گی»، «از خود بیگانگی» و بر آن است تا ضمنِ انکارِ تکاملِ اندیشهی مارکس و فراشدِ آن از هگلیانیسم به فلسفهای قایم به ذات و دوران ساز، محتوای انقلابی و رادیکالیسمِ پرولتاریایی آن را کتمان کرده و آن را به فلسفه ای بی زیان و مسالمت جو برای بورژوازی تبدیل نماید. این «مارکسیسم» لیبرال منش نیشِ زهریِ اندیشهی مارکس را میکشد تا آن را در آکادمیها، کتاب خانه ها و پاتوق های روشن فکری به موجودِ بی آزاری برای تشریح و جدل های بیهوده و وقت تلف کن بدل نماید.
انکار جوهرِ اندیشهی مارکس یعنی هم ستیزی و نفیِ دیالکتیکی- هدفِ بورژوازی پنهان شده در پشتِ واژه ها و عبارتهای مارکسیستی است تا هژمونیِ طبقاتیِ خود را از دست درازیِ «دیالکتیکِ انقلابیِ» طبقهی کارگری که خود را در درونِ مونیسمِ وحدت طلبانهی اندیشهی مارکس هویت بخشیده دور نگه دارد. این «مارکسیسم» با بازگشت به مارکس هگلی و حذف ماتریالیسمِ دیالکتیک از اندیشهی مارکس به طور هدف مند و سیستماتیک ذهنِ طبقهی کارگر را نسبت به مارکسیسمِ انقلابی عامل وحدت دهندهاش- آشفته کرده و او را دچار پراکندگی و بی عملی مینماید. با چنین هدفی است که مینویسند: «این جریانِ انتقادی [یعنی جریانِ طرفدارِ ماتریالیسمِ دیالکتیک] درک نمیکند که از نظرِ مارکس پدیدهی از خود بیگانهگی با بتواره پرستی یکی است و به طورِ مفصل در سه جلد سرمایه بتواره پرستی یاشی انگاری تحلیل شده است .
عباراتی از این قبیل به روشنی حضورِ پیگیر این اصطلاحات و مفاهیم کلیدی را که در آثار نخستین مارکس تدوین گردید، نشان میدهد: «وارونه کردن» یا «واژگونی،که جهان را وارونه کرده و به اشیا شخصیت می دهد و به اشخاص شیئیت می بخشد. تسلط... محصول کارگر بر خودِ کارگر و تسلطِ کار مادیت یافته بر کارِ زنده کارگر با کارِ بیگانه شده که مارکس پیش از این به عنوانِ کارِ دست مزدی می شناسد ذاتِ خویش را عینیت می بخشد و از خود بیگانه می سازد ». (بخوانید مقدمه ی لوچیوکولتی را بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. به ترجمه ی حسن مرتضوی).
و باز: «اگر کارگر در جریان کار ذهنیت خود را از خویش بیگانه یا جدا می سازد. به این خاطر است که هم زمان هم از جهان عینی طبیعت (ابزار تولید و معاش خویش) و هم از سایر آدمهایی که این فعالیت متعلق به آنهاست جدا شده و تقسیم گشته است.» (همانجا).
و با چنین وصف تقلیلِ دهنده ای از جهان بینیِ مارکس و بزرگ نمایی (اگراندیسمانِ) «مارکسِ جوان» اعلام میکنند: «در حالی که در آثار اقتصادیِ مارکس گه گاه و به دشواری می توان پیشینه ای فلسفی [یعنی ماتریالیستی-دیالکتیکی] یا نگرشی عام [همان] را یافت، در آثار انگلس این پیشینه صاف و بی پرده در صفِ مقدم حی و حاضر است. این انگلس بود که [مرتکبِ آن گناهِ کبیره شد و] آن چه را که جنبهی فلسفی-کیهان شناختی و فلسفه ی طبیعتِ آن شمرده می شد بسط و گسترش داد، انگلس بود که ماتریالیسمِ تاریخی را به ماتریالیسم دیالکتیکی بسط داد و در حقیقت او نخستین کسی است که این اصطلاح [منفور از نظر بورژوازی] را به کاربرد [و نه مارکس].».
(همان مقدمه. همان جا. نوشته های درون کروشه از من است.). بدین سان متفکرِ بورژا با ایستاندنِ زمان و اندیشهی مارکس در ۱۸۴۴ و در واقع با متوقف کردنِ روندِ تکامل- فرمانِ ایست به طبقه ای می دهد که بر روی شانه های محکم مارکس ایستاده و قصدِ زیر و رو کردنِ مناسباتِ تاکنونی را دارد.
«چپِ» متافیزیک با زندانی کردنِ مارکس در قالب های ایده آلیسمِ هگلی بر آن است تا پیوندِ فلسفی او را با پرولتاریا قطع کرده و حتمیتِ بر آمدِ هژمونیکِ طبقهی کارگر را از طبقهی زیر سلطه به طبقهی حاکم که جوهر فلسفهی مارکس را تشکیل می دهد- انکار نماید.
در تمامِ نوشته های اندیشه ورانِ موسوم به «مارکسیست های» غربی یک کلمه از مبارزهی طبقاتی، انقلابِ پرولتری و دیکتاتوری (حاکمیت) پرولتاریا گفته نمی شود. این بدان معناست که به باور آنان طبقهی کارگر می تواند و باید- زیرِ هژمونیِ بورژوازی باقی بماند و در چارچوبِ دموکراسیِ پارلمانیِ بورژوایی به خواستها و مطالباتِ تاریخیِ خود دست یابد. «تحولاتِ گسترده در جهان تغییراتِ اساسی در دیدگاه های آن [مارکسیسم] را ضروری ساخته است. چپ باید با تمامی قوا از دولتِ مداخله گر و دولتِ رفاه [بورژوازی] دفاع کند.». «در چنین اوضاعی و در متنِ تهاجمِ بیسابقهی بازار چپ باید با تمامِ قوا از دولتِ مداخلهگر و دولتِ رفاه [=دولتِ بورژوازی] دفاع کند.».
(مقالهی: عصر تردید و چپِ جدید. مهردادِ درویش پور. آدینه ۱۲۴. نوشته های درون کروشه از من است).
«مارکسیسم» بورژوایی وهمزادِ دیگرش «چپ» نو- با تبدیلِ مسایل حاشیه ای و انحرافی به گفتمانِ اصلیِ طبقاتِ اجتماعی به جای تضادهای طبقاتی، منکرِ تعیین کنندگیِ این تضادها گردیده و خواهانِ دست کشیدنِ طبقهی کارگر و مارکسیست ها از مبارزهی طبقاتی و پلمیک های مرتبط با آن است: «تکامل جامعه فرایندِ به هم پیوسته و پیچیده ای است که نیازمندِ پاسخ گویی به تضادهای مرکبِ گوناگون است که نمی توان آن ها را موکول و منوط به مبارزهی طبقاتی و سرنوشت آن کرد.». این تضادها عبارت اند از: «تضادهای جنسیتی، قومی و مشکلاتِ محیط زیستی و تضادهای... دولت و جامعهی مدنی و جنبشهای فرا طبقاتی برخاسته از آن ها.». (همان مقاله. همان جا).
بنا بر آن ضرب المثل معروف: کارد هرگز دسته خودش را نمی برد. و بورژوازی هرگز حکم به سرنگونی خودش نمی دهد. بلکه در پوششِ «چپ» نو و «مارکسیسم» غربی حکم به بقای خود می دهد: «رویکردِ چپ جدید از راهبرد فتح دولت به جامعهی مدنی [یعنی همان جامعه بورژوایی] است.». (همان مقاله. همان جا) مارکس در پاسخ این «چپ جدید» که پیشینه اش به زمانِ خودِ مارکس می رسد- و از این رو جدید هم نیست گفته بود: «مهم ترین دستاورد ماتریالیسم نظرور (انفعالی) یعنی ماتریالیسمی که حسیت را چونان کنشِ عملی [محصول فعالیتِ جمعیِ انسان ها] در نمی یابد تاکید بر فردِ تنها و جامعهی مدنی (جامعه بورژوایی) است.». (تز نهم از تزهایی درباره ی فویر باخ). این «چپ» در بلبشوی گرد و خاکی که از ریزش سرمایه داریِ دولتی یعنی شکل دیگری از حاکمیت بورژوازی- بر خاسته بود تند و تند تز و بیانیه علیه مارکس و تئوری های علمی مارکس و به ویژه ماتریالیسم دیالکتیک صادر نمود و میانِ گرد و غبارِ دعوای مارکسیست ها با رویزیونیست ها از یک سو و پرولتاریا و بورژوازی حامی آنها از سوی دیگر برای سرِ ماتریالیسمِ دیالکتیک و تئوری های مارکس در بازارِ حراجِ سرمایه نرخ تعیین می کرد. یعنی- به گمان خود- چوبِ حراج در«پایانِ تاریخ» بر فلسفه و سوسیالیسم علمی زد. کاری که هنوز از سوی «چپ» نو و «مارکسیسم» غربی با همان شدت ادامه دارد. و این مساله نشان می دهد که به رغم گفتهی مهرداد درویش پور و «مارکسیست» های غربی، مبارزهی طبقاتی نه تنها فروکش نکرده و از اهمیت اش کاسته نشده بلکه حادتر هم شده و بر اهمیتِ آن بیش از پیش افزوده گردیده است.
خدامراد فولادی
پا نوشت:
۱- ناساز نمایی (پارادوکس) مارکسیسم بورژوایی ناشی از ناسازنمایی اندیشه ای است که با زبان مارکس از موقعیت و موجودیت بورژوازی دفاع میکند. مسئولیت این ناساز نمایی بر عهدهی مدافعان حاکمیت سرمایه با نام جعلیِ «مارکسیست» های غربی است.
۲- ما ناگزیریم نامِ انگلس را در تمام بحث های فلسفی – جامعه شناختی مارکسیستی در کنارِ نام مارکس بیاوریم. زیرا بیشترِ آثارِ مهمِ این دو به طورِ مشترک نوشته شده اند. و نیز هیچ اثرِ مستقل این دو نبوده که مورد تایید آن دیگری نباشد. یکی از ترفند های بورژوازی – این روزها- جدا کردن اندیشهی مارکس از اندیشه انگلس است. بورژوازی تلاش میکند با دیوار کشیدن میان یک نظام و ساختار فکری یگانه – و متدولوژی شناخت یکسان – در وحدتِ ارگانیک این اندیشه ، ساختار و متدولوژی ، و در نتیجه در وحدتِ عمل طبقه کارگر اختلاف ایجاد نماید. افزون بر این ها آن چه مارکس و انگلس را در کنار هم و در صف پرولتاریا نگاه می دارد ایدئولوژیِ آنهاست که درست در مقابلِ ایدئولوژیِ فریب کارِ بورژوازی و سخنگویان آن است.
۳- این که چرا بورژوازی بر خود ردای مارکسیسم میپوشاند بارها از زبان مارکسیست های بزرگ گفته شده است: بورژوازی خود را در پوششِِ مارکسیسم پنهان می کند تا در بزنگاه ها (تند پیچ های) تاریخی بتواند با نامِ مارکسیسم جنبش انقلابی طبقه کارگر را به انحراف بکشاند و از شدت انقلابیگریِ (رادیکالیسم) آن بکاهد. تاریخ جنبش کارگری شاهد نمونه های بسیاری از این به انحراف کشاندن ها و فرو کاستن رادیکالیسم جنبش تا سطح درخواست های سندیکالیستی و صنفی بوده است.