چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

هزار و یک شب


هزار و یک شب

چون شب دویست و هشتاد و چهارم برآمد

گفت: ای ملک جوان‏بخت، آن زن آفتاب‏روی با شوهر خود صلح کرده آن شب را با هم بخفتند. چون روز برآمد غلامان و خادمان به‏در خانه بیامدند. آن پسر قمرمنظر سوار گشته برفت و دخترک پری‏پیکر پیش من آمد و به‏من گفت: «این پسر را دیدی؟» گفتم: «آری دیدم.» گفت: «او شوهر من است و آن‏چه میانه من و او گذشته با تو حکایت کنم و آن این است که اتفاقاً روزی من و او نشسته بودیم، ناگاه او از پهلوی من برخاسته بیرون رفت و دیرگاهی از من غایب شد. من با خود گفتم، شاید به‏آب‏خانه اندر است. پس برخاستم و به‏سوی آب‏خانه رفته او را نیافتم و از آن‏جا به‏سوی مطبخ رفته او را جویان شدم. کنیزکی او را به‏من بنمود. دیدم با یکی از کنیزکان مطبخ درآمیخته. پس چون او را در آن حالت دیدم سوگند بزرگ یاد کردم که با کثیف‏ترین و پست‏ترین مردان درآمیزم و در آن روز که خواجه‏سرایان تو را بگرفتند، چهار روز بود که من در طلب کسی می‏گشتم که کثیف‏ترین و پست‏ترین مردان باشد. چون تو را از همه کثیف‏تر و پست‏تر یافتم ناچار تو را اختیار کردم و آن‏چه شدنی بود شد و اکنون من از سوگند خود خلاص شدم. دیگر مرا به‏تو حاجتی نیست. از پی کار خویش رو. هروقت که شوهر من با مطبخیان بخوابد من نیز تو را به‏همخوابگی اختیار کنم.» من چون این سخن بشنیدم بگریستم و گفته شاعر بخواندم:

از در خویشم مرا که‏این نه طریق وفاست‏

در همه ملکی غریب در همه شهری گداست‏

پس از آن ناچار از نزد او بیرون آمدم و چهارصد دینار زر در آن هشت روز اندوخته بودم. پس من آن زرها صرف کرده بدین مکان شریف آمدم و از خدا همی‏خواهم که شوهر آن ماه‏رو بار دیگر به‏سوی کنیزک مطبخی بازگردد شاید من نیز بار دیگر با آن پریزاد جمع آیم. چون امیر حاج قصه آن مرد بشنید او را رها کرد و با حاضران گفت: «شما نیز در حق او از خدا درخواست کنید که او معذور است.»

▪ حکایت محمد جواهرفروش و دختر یحیی برمکی‏

و از جمله حکایت‏های طرفه این است که خلیفه هارون الرشید را شبی از شب‏ها بی‏خوابی به‏سر افتاده وزیرش جعفر برمکی را بخواست و به‏او گفت که: «بس تنگدل هستم و قصد من این است در کوچه‏های بغداد بگردم و کارهای مردم را نظاره کنم، به‏شرط آن‏که جامه بازرگانان بپوشم تا این‏که کس ما را نشناسد.» وزیر گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس برخاست و جامه‏های خلافت برکند و جامه بازرگانان بپوشید و با جعفر و مسرور سیاف از مکانی به‏مکانی همی‏رفتند تا این‏که به‏دجله رسیدند. شیخی به‏زورق اندر نشسته دیدند. به‏سوی آن شیخ رفته سلامش دادند و به‏او گفتند: «ای شیخ، می‏خواهیم که ما را از فضل و احسان خود در این زورق بنشانی تا در دجله تفرج کنیم و این یک‏دینار مزد را بگیری.»

چون قصه بدین‏جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

▪ چون شب دویست و هشتاد و پنجم برآمد

گفت: ای ملک جوان‏بخت، با شیخ گفتند که: «ما را به‏زورق بنشان تا تفرج کنیم. یک‏دینار مزد بستان.» شیخ به‏ایشان گفت: «ما را یارای تفرج نیست که خلیفه هارون الرشید هرشب به‏دجله درآمده به‏زورقی نشیند و منادی ندا دهد که: ای معاشر مردمان، از خاص و عام و خُرد و بزرگ هرکس که به‏زورقی نشسته به‏دجله اندر تفرج کند او را بکشم!» خلیفه و جعفر گفتند: «ای شیخ، این دو دینار بگیر و ما را به‏زورق بنشان.» شیخ گفت: «دینارها بیاورید. التوکل علی الله.» پس دینارها گرفته ایشان را به‏زورق بنشاند و همی‏خواست که زورق براند، ناگاه زروقی از آن سوی دجله پدید شد که شمع‏ها و مشعل‏های روشن در آن زورق بود. پس شیخ ملاح به‏ایشان گفت: «من به‏شما نگفتم که هرشب خلیفه در دجله تفرج همی‏کند!» پس شیخ یا ستار گویان زورق به‏یک‏سو رانده پرده‏ای سیاه به‏زورق برکشید و ایشان از زیر پرده نظاره می‏کردند، دیدند که در اول زورق مردی است که مشعل زرین در دست دارد و مشعل با عود قاقلی همی‏افروزد و در تن آن مرد قبایی است از اطلس سرخ و بر سر او تاجی است موصلی، و همیانی حریر پر از عود قاقلی به‏دوش انداخته که مشعل بدان عود همی‏افروخت، و مردی دیگر نیز در آخر زورق بدیدند که چون مرد اول مشعل در دست دارد و جامه‏ای چون جامه او پوشیده و در زورق دویست مملوک در چپ و راست ایستاده دیدند و کرسی از زر سرخ در زورق نشانده یافتند که جوانی قمرمنظر بر آن کرسی نشسته و جامه سیاه مطرز به‏طراز زین در بر دارد و در پیش روی او کسی ایستاده که به‏جعفر وزیر همی‏مانست و خادمی با تیغ کشیده بر سر او ایستاده، گویا که مسرور سیاف است و بیست‏تن از ندیمان در برابر او نشسته‏اند. چون خلیفه این را بدید با جعفر وزیر گفت: «ای جعفر، گویا این یکی از فرزندان من است؟ مأمون یا امین خواهد بود؟» پس از آن خلیفه در آن جوان تأمل کرده او را پسری خداوند حسن و جمال یافت. روی به‏وزیر کرده گفت: «ای وزیر، به‏خدا سوگند این که بر کرسی نشسته از اوضاع خلافت چیزی باقی نگذاشته و آن‏که در پیش روی او ایستاده، ای جعفر، گویا تو هستی، و خادمی که بر سر او ایستاده گویا که مسرور است، و آن ندیمان که در برابر او نشسته‏اند به‏ندیمان من همی‏مانند و مرا عقل در این‏کار به‏حیرت اندر است.»

چون شهرزاد حدیث بدین‏جا رساند دنیازاد خواهر کهتر او گفت: ای خواهر، ترا حدیث بسی طرفه نغز و شیرین است.

شهرزاد گفت: اگر زنده بمانم و ملک مرا نکشد شب آینده خوش‏تر از این حدیث گویم!

ملک با خود گفت: «به‏خداسوگند که این‏را نکشم تا بقیه حدیث او بشنوم.»

چون قصه بدین‏جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

▪ چون شب دویست و هشتاد و ششم برآمد

گفت: ای ملک جوان‏بخت، خلیفه چون این‏حالت بدید عقل او حیران بماند و گفت: «به‏خدا سوگند ای جعفر، من از این‏کار بسی در عجبم!» جعفر گفت: «ای خلیفه، من نیز به‏حیرت اندرم.» القصه آن زورق برفت چندان‏که از نظر ناپدید شد. در آن هنگام شیخ ملاح از زورق خود به‏در آمد و گفت: «منت خدای را که کس ما را ندید!» هارون الرشید گفت: «ای شیخ، خلیفه هرشب به‏دجله می‏آید؟» شیخ گفت: «آری یا سیدی، یک‏سال تمام است که خلیفه بدین منوال هرشب به‏دجله درمی‏آید.» هارون الرشید گفت: «ای شیخ، تمنای ما از فضل و احسان تو این است که شب آینده در همین مکان زورق از برای ما نگاه داری که تو را پنج دینار زر بدهیم، از آن‏که ما در این شهر غریب هستیم و قصد تفرج داریم.» شیخ گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس از آن خلیفه و جعفر و مسرور از زورق بیرون آمده به‏سوی قصر بازگشتند و جامه بزرگانان برکنده جامه خلافت و وزارت بپوشیدند. چون روز برآمد خلیفه در مسند خلافت جای گرفت و امرا و وزرا و حجاب و نواب در پیشگاه خلیفه باریافتند. دیرگاهی خلیفه به‏دیوان برنشسته بود. چون دیوان منقضی شد هرکس از پی کار خود برفت. چون شب برآمد هارون الرشید گفت: «ای جعفر، برخیز تا به‏تفرج خلیفه ثانی رویم!» جعفر بخندید. آن‏گاه خلیفه و جعفر و مسرور جامه بازرگانان پوشیده در غایت نشاط و انبساط به‏سوی دجله روان شدند. چون به‏دجله برسیدند شیخ ملاح را دیدند که به‏انتظار ایشان ایستاده. پس ایشان به‏زورق بنشستند و ساعتی نرفته بود که زورق خلیفه ثانی پدید شد و به‏سوی زورق خلیفه هارون الرشید همی‏آمد و خلیفه و جعفر بر او می‏نگریستند و به‏دقت او را نظاره می‏کردند. دیدند که دویست مملوک غیر از ممالیک دوشینه در چپ و راست او هستند و منادی‏ها به‏عادت معهود ندا درمی‏دهند. خلیفه هارون الرشید گفت: «ای جعفر، این کار عجب کاری است، که اگر او را می‏شنیدم باور نمی‏کردم، ولی اکنون به‏عیان بدیدم.» پس از آن خلیفه با شیخ ملاح گفت: «ای شیخ، این ده دینار بستان و زورق ما را به‏برابر زورق ایشان بران که ایشان را تفرج کنیم، که ایشان به‏روشنایی و ما به‏تاریکی اندریم. ما ایشان را خواهیم دید و ایشان ما را نتوانند دید.» پس شیخ ده دینار بگرفت و زورق به‏برابر آن زورق براند و در سایه زورق ایشان همی‏رفت.

چون قصه بدین‏جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

▪ چون شب دویست و هشتاد و هفتم برآمد

گفت: ای ملک جوان‏بخت، شیخ ملاح ده دینار بگرفت و زورق را در سایه زورق ایشان همی‏راند تا به‏باغ‏ها رسیدند. پس ریسمان کشتی خلیفه ثانی را به‏میخی بسته به‏کنار دجله آمدند و در آن‏جا غلامان ایستاده و اسبی را با زین و لگام نگاه داشته بودند. پس آن خلیفه بر اسب بنشست و ندیمان از چپ و راست و مملوکان از پیش و پس برفتند. خلیفه هارون الرشید و جعفر و مسرور نیز از زورق به‏در آمده به‏میان ایشان بشتافتند. آن‏گاه غلامان را نظر بر آن سه‏تن افتاد که لباس بازرگانان پوشیده‏اند و به‏غریبان همی‏مانند. پس بدیشان خشم آورده ایشان را بگرفتند و در پیش روی خلیفه ثانی حاضر آوردند. پس خلیفه ایشان را بدید. به‏ایشان گفت: «چه‏گونه بدین مکان آمدید و سبب آمدن در این وقت چیست؟» گفتند: «یا مولانا، طایفه‏ای از بازرگانان و غریبان این شهر هستیم و امروز به‏این شهر درآمده‏ایم و امشب از بهر تفرج بیرون آمده بودیم. چون بدین‏جا رسیدیم غلامان ما را گرفته به‏نزد تو آوردند. حدیث ما همین است. والسلام.» آن خلیفه گفت: «بر شما باکی نیست که شما غریبان این شهر هستید. اگر شما از بغداد بودید هرآینه شما را می‏کشتم!» پس آن خلیفه رو به‏وزیر خود کرده به‏او گفت: «این‏ها را در صحبت خود بگیر که امشب این‏ها مهمان ما هستند.» وزیر گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس ایشان برفتند. خلیفه هارون الرشید و جعفر و مسرور با ایشان همی‏رفتند تا این‏که به‏قصری بلندکریاس و محکم‏اساس برسیدند که دیوارهای آن سر به‏ابر می‏سود و درهای آن قصر از آبنوس زراندود بود و دُر و گوهر بدو نشانده و این دو بیت بر آن‏ها نقش کرده بودند:

نگویم که عین بهشت است لکن‏

بهشتی است اندر سرای مکدر

تصاویر او دهشت طبع مانی‏

تماثیل او حیرت جان آذر

پس از آن خلیفه با جماعت به‏قصر اندر شدند و خلیفه بر کرسی زرین مرصع که پرده‏ای زیبا بر آن کشیده بودند بنشست و ندیمان پیش روی او بنشستند و سیاف با تیغ برکشیده در برابر بایستاد. پس از آن سفره بگستردند و خوردنی بخوردند و سفره برداشته دست‏ها بشستند. پس از آن قنینه‏ها و قدح‏ها فروچیدند و به‏باده‏گساری بنشستند. چون دور قدح به‏خلیفه هارون الرشید برسید قدح ننوشید. خلیفه ثانی به‏جعفر گفت: «رفیق تو را چه شده است که باده نمی‏نوشد؟» جعفر گفت: «یا مولانا الخلیفه، او مدتی است که شراب ترک کرده.» پس خلیفه ثانی گفت: «در نزد من جز باده چیزی هست که شایسته اوست و او را ماءالحیات می‏گویند.» آن‏گاه فرمود ماءالحیات حاضر آوردند. خلیفه ثانی پیش آمده نزد هارون الرشید بایستاد و به‏او گفت: «هروقت دور قدح به‏تو رسد تو به‏جای شراب از این بنوش.» پس ایشان شراب ناب همی‏نوشیدند تا این‏که مستی می‏در سر ایشان جای گرفت و خردشان برفت.

چون قصه بدین‏جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.



همچنین مشاهده کنید