پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

به جهنم خوش آمدید


به جهنم خوش آمدید

نگاهی به کتاب «پیانو» نوشته ژان اشنوز, ترجمه کیهان بهمنی

سرانجام آدمی، یکی از دغدغه‌های بشر از روز اول تا به امروز بوده است. این دغدغه در ادبیات نیز نمود پیدا کرده است. کمدی الهی دانته، بهشت گمشده میلتون و... نمونه‌هایی هستند که سعی در تصویرسازی هستی پس از مرگ کرده‌اند. «پیانو» نگاه تازه‌ای به این مقوله دارد که با چاشنی طنز در آمیخته ‌است. طنزی که با کنایه به هستی، فضای ابزوردی را می‌سازد و در پایان خواننده‌اش را در این مخمصه رها می‌کند. طنزی که تمام تصاویر ذهنی خواننده از مرگ و شکوه ماورایی آن را به نیشخند می‌گیرد.

به عنوان نمونه، در لحظه مرگ قهرمان اصلی‌اش، نویسنده به صراحت خواننده را خطاب می‌دهد که نه از به هوا برخواستن خبری بود و نه از اتر یا هر رویداد بزرگ دیگری! یا درباره موقعیت میان دو دنیا با کنایه عنوان می‌کند که سیستم اینجا راه‌های گریزی هم دارد؛ در اینجا مثل همه جاهای دیگر پارتی‌بازی‌هایی می‌شود! تصاویر معمولی و پیش‌پاافتاده از سازوکار آن دنیا، کنایه‌ به شکوهی است که در آثار پیشین، از این موقعیت ساخته شده است. آنچه از این کنایه حاصل می‌شود، سزیفی است که به تکرار محکوم شده‌است. نویسنده سعی دارد از زبان طنز برای مضحکه موقعیت‌ها، بهره بجوید. طنز این روایت، موقعیت‌های هراس‌آمیز را به مضحکه تبدیل می‌کند و سعی می‌کند نوعی انفعال و تشتت‌فکری در مخاطب ایجاد کند. شاید بتوان این امر را شبیه آثار سبک گروتسک دانست. ولفگانگ کیزر در تعریف گروتسک می‌گوید: «گروتسک تجلی این دنیای پریشان و از خود‌بیگانه است.» به عبارت دیگر تراژدی زندگی امروز که سرشار از موقعیت‌های هراس‌آور است، با زبانی کمیک بیان می‌شود.

نویسنده در این داستان از شگرد «مؤلف مداخله‌گر» به دو صورت استفاده کرده است. نخست، با این شگرد زاویه دیگری از داستان به مخاطب نشان می‌دهد و نمی‌گذارد مخاطب به روایت اعتماد کند:

از طرف دیگر کاملا یقین دارم که شما چه فکری می‌کردید. خوب می‌دانم. فکر می‌کردید ماکس هم یکی از آن مردان زن‌باره‌ای است که شبیه مدل‌های کلاسیک مدام در حال دام پهن کردن و این کار‌ها است... اشتباه کردید که در این‌باره نگران شدید. حالا برویم سراغ ادامه داستان.

در بسیاری از صحنه‌ها که مخاطب درگیر روایت است، این دخالت نویسنده، خواننده را به عمد آزار می‌دهد تا خوانند هشیاری‌اش را در جریان روایت از دست ندهد. البته این امر با لحن طنزی که دارد، مانع دلزدگی در خواننده می‌شود:

ماکس که بلافاصله متوجه موضوع شده بود با خود اندیشید که لحظه مرگش فرا رسیده است. ما خودمان می‌دانیم که زمان مرگ ماکس نزدیک است و ممکن است دلایلی هم برای این که مرگ ماکس را قریب‌الوقوع بدانیم داشته باشیم اما نه. اصلا هم این طور نیست. تازه می‌بینیم که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. مورد دوم، نویسنده با شگرد «مؤلف مداخله‌گر» به صورت مستقیم شخصیت را مخاطب قرار می‌دهد و به صورت ندای درون شخصیت، در مسیر روایت دخالت می‌کند. این دخالت در بزنگاه‌ها، آگاهانه و برای برجسته کردن وجوه دیگر روایت است:

به خانه برگرد. دوباره سوار مترو بشو و شیرجه برو زیرزمین. درسته، یک بلیط دیگر بخر. قیافه‌ات را هم آن‌جوری نکن. این دخالت، خطاب امری دارد و خواننده فرض می‌کند مخاطب قرار گرفته‌است که درست فرض کرده است. تمام بازی که نویسنده با خواننده در جریان «مؤلف مداخله‌گر» دارد، این است که مخاطب بفهمد شخصیت اصلی اوست. اویی که در قالب شخصیت ماکس این سفر را آغاز می‌کند و در آخر به جهنم می‌رسد. همان جایی که مخاطب نشسته است و دارد این کتاب را می‌خواند. انگار نویسنده ورود خواننده را به جهنم، خوش‌آمد می‌گوید!

شخصیت‌ ماکس در داستان پیانو یک قهرمان یا ضدقهرمان نیست. یک آدم معمولی با اشتباهات متداول است. در کارش خبره است اما شهرتش آن‌چنان نیست که زندگی‌اش را متاثر کند. او در نواختن نت‌ها اشتباه می‌کند اما ارکستر را به خاطر ضعیف بودن ملامت می‌کند. حتی در مورد مرگش تمامی پیش‌بینی‌های خواننده غلط از آب در می‌آید و ماکس در جریان یک سرقت ساده توسط دو نوجوان به صورت اتفاقی کشته می‌شود. این معمولی بودن ماکس، در راستای همان نکته قبل است و نویسنده می‌خواهد که خواننده به سادگی در جای ماکس بنشیند. در پایان، ماکس مرده‌تر از همیشه رفتن معشوقش را تماشا می‌کند و خواننده، خودش را در آینه می‌بیند.

نویسنده، دو سرنوشت در برابر شخصیت داستانش ترسیم می‌کند: پارک و منطقه شهری. منطقه شهری، موقعیتی است که ماکس قبل از مرگ در آن بوده است. این حضور دوباره در همان موقعیت قبل، با تغییر وضعیت شخصیت همراه است.

در وضعیت قبل از مرگ، ماکس یک نوازنده مشهور پیانو است که به بیماری«ترس از صحنه» دچار است. هنگامی که ماکس دردانشکده موسیقی تولوز مشغول به تحصیل بوده است، در کافه کنار دانشگاه، عاشق زنی به نام رز می‌شود اما هیچ‌گاه جسارت بیان عشقش را نمی‌یابد. او به نوشیدن مشروبات الکلی معتاد است. او پس از ۳۰‌سال، هنوز خاطره رز در ذهنش پر رنگ است و در پس چهره هر زن زیبا، رز را می‌بیند.

در وضعیت پس از مرگ، ماکس با چهره تغییر یافته، هویت شخصی به نام پاول را دارد. سه قانون برای او گذاشته‌اند:

▪ اول: برقراری تماس با آدم‌هایی که قبلا در زمان حیات می‌شناختی ممنوع است.

▪ دوم: حق نداری خودت را معرفی کنی سوم: حق نداری با آشنایان قدیمی طرح آشنایی مجدد بریزی. او عصرها مسوول کافه است و میل به نوشیدنش به طور کامل از بین رفته است. او با زنی به نام فلیشین زندگی می‌کند که یک بچه کوچک دارد. او صبح‌ها، مشغول خرید و تمیزکاری است و اوقات فراغتش را جلوی ویدئوی فلیشین می‌گذراند. فلیشین و ماکس به ندرت همدیگر را می‌بینند و ماکس از این زندگی دلزده شده است.

عشق او به فلیشین در زمان، پول، الکل، روزمرگی و کلی چیزهای دیگر حل شده است. ماکس در همان موقعیتی زندگی می‌کند که پیش از مرگ در آن می‌زیسته است اما وضعیتش فرق کرده است. از ماکس، هویت و ارتباطاتش گرفته شده‌است و این در جامعه مدرن امروز تفسیر مرگ است. ماکس حق ندارد به پیانو نزدیک شود. ماکس پیانیست مشهوری است و پیانو بسان هویت ماکس است. از او لذت‌ها و رنج‌های گذشته گرفته شده است. این مساله تا به‌ آن‌جا پیش می‌رود که ناگزیر به فرار از خودش می‌شود:

به محض این که موسیقی آغاز شد متوجه شد که نوازنده آن خودش است و این کار را پنج سال پیش در سیرومن ضبط کرده بودند. وانمود کرد متوجه این مساله نشده است. مانند کسی که در خیابان وانمود می‌کند آشنای موی دماغی را ندیده است اما مشکل اینجا بود که این بار آن فرد آشنا خودش بود.

او دیگر از صحنه و مجسمه شوپن نمی‌ترسد و حتی جسارت پیدا می‌کند که وقتی رز را پیدا می‌کند، با او صحبت کند. اما منطقه شهری، جایی است که آرزوها و رویاها درآن جایی ندارند. بلیارد، مسوول مراقبت از ماکس بهش می‌گوید:

متوجهی، منطقه شهری این جوری است. در منطقه شهری همه چیز همین جوری است. خلاصه‌اش این که منطقه شهری همان چیزی است که شما به آن جهنم می‌گویید. مرگ در داستان پیانو مساله اساسی نیست و فقط ابزاری در اختیار نویسنده است تا فضای ابزوردی که در نظر دارد، بسازد. در همان ابتدا، نویسنده، به خواننده اطلاع می‌دهد که ۲۰روز دیگر مرگ وحشتناکی در انتظار شخصیت اصلی داستان است و خود شخصیت هم از ماجرا مطلع نیست. نویسنده رویکردی فیزیولوژی به مرگ دارد:

چاقو ابتدا پوست ماکس را پاره می‌کند و سپس فشار دست آن را به سوی مری و نای می‌برد و بعد آسیب شدیدی به رگ‌ها و شاهرگ‌های اصلی زیر گلویی وارد می‌کند و پس از آن بین دو مهره ستون فقرات- مهره هفتم گردنی و اول کمری می‌لغزد و نخاع ماکس را قطع می‌کند و سپس دیگر هیچ‌کس در صحنه باقی نمی‌ماند.

این شکوه‌زدایی، از مرگ ابزاری در خدمت راوی می‌سازد تا روایتش را آن‌گونه که می‌خواهد جلو ببرد. اما بر خلاف آن، اشیاء در داستان شخصیت می‌یابند و حضوری آگاهانه در داستان دارند. ریزش مکرر دکمه‌های لباس ماکس، نشان از واقعه‌ای دارد که به تعبیر نویسنده «فصل دکمه‌ریزان زندگی لباس‌های ماکس» است. هنگامی که ماکس مورد حمله واقع می‌شود، سه دکمه لباسش می‌پرد و نویسنده به خواننده اطمینان می‌دهد که هرسه دکمه به سمت دریچه فاضلاب می‌روند! انگار هستی ماکس است که نابود می‌شود. فندک، بلیط مترو و... هر کدام در صحنه مربوط به خود حاضر می‌شوند و نقش خود را ایفا می‌کنند.

«پیانو» از ترجمه روان و سلیسی برخوردار است و این سبب شده است که خوانش داستان بسیار راحت باشد. شاید تنها ضعف ترجمه در این است که موقعیت مکانی ساخته شده در ترجمه بیشتر به لندن شباهت دارد تا به پاریس و این با فضای اثر مغایر است. مترجم در لحن و نکات ظریف روایت، دقت وافری کرده است. نویسنده به وسیله زبان، با شخصیت ‌اصلی و مخاطب بازی می‌کند و این کار مترجم را دشوار کرده است. انتخاب واژه‌ها و دقت به طنز موجود در زبان، نکاتی است که در ترجمه به آن توجه کافی شده است. بدون این دقت، شاید داستان اشنوز به داستانی ساده تبدیل می‌شد که از روایت اصلی به دور می‌ماند.

سعید احمدی پویا



همچنین مشاهده کنید