پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

کتاب « دا» من را تسخیر,مغلوب و زنده کرد


کتاب « دا» من را تسخیر,مغلوب و زنده کرد

حرف های یک خواننده پس از خواندن «دا»

سرم درد می کنه ، زبان سنگین شده و طعم تلخی رو ته گلوم حس می کنم ، گلوم خشک شده و نمی تونم آب دهنم رو قورت بدم ، احساس می کنم چیزی ته کاسه چشمم رو گرفته و فشار می ده ، ته کاسه چشمم نبض یکی از مویرگها به شدت می زنه ، درد عجیبی توی گردنم می کشه و تا توی ستون مهره هام ادامه پیدا می کنه ، کمی که می گذره این درد تمام کمرم رو می گیره و به پاهام کشیده می شه ، سرم سنگین شده و احساس می کنم نمی تونم نگه ش دارم .

حالم اصلا خوب نیست، سعی می کنم بهش فکر نکنم ، سعی می کنم حرف بزنم و شوخی کنم اما نمی شه ، همه چیز توی کله ام می چرخه و تکرار می شه ، صحنه ها جلوی چشمام رژه می رن و از یکی به یکی دیگه پرتاب می شم ، مدام توی ذهنم تکرار می شه :۱۷ سالگی.

صدای کیبورد کامپیوتر بیشتر عصبیم می کنه ، بلند می شم و می رم توی اتاق ، باز هم نمی تونم سر جای خودم بند بشم ، باز هم میام شوع می کنم ، کتاب رو باز می کنم و چند صفحه دیگه می خونم اما طاقت نمیارم ، کتاب رو می بندم و می برم روی میز توی اتاق می ذارم .

سعی می کنم یه جوری خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کنم ، سیب زمینی ها رو پوست می کنم و تلاش می کنم موقع سرخ کردنشون به یک طعم جدید فکر کنم ، دارم تلاش می کنم که بتونم ذهن خودم رو منحرف کنم ، پیاز ها رو هم می ریزم توی ماهیتابه و با سیب زمینی ها تفت می دم ، ادویه ها رو اضافه می کنم اما هنوز مغزم داره منفجر می شه .

وقتی شروع به خوردن می کنم تقریبا متوجه نمی شم که بشقاب غذا چطور تموم می شه ، فقط آخر کار می فهمم که خیلی تلخ بود ، هنوز زبونم سنگین مونده ، به ته حلقم فشار میاره .

توی تخت دراز می کشم و تلاش می کنم بخوابم اما هنوز کلمات توی سرم می چرخن ، جمله ها از جلوی چشمهام رژه می رن و انگار از اعماق وجود من به بیرون پرتاب می شن،جرات اینکه برگردم و به کتاب روی میز نگاه کنم رو ندارم ، انگار کتاب نیرویی داره که من رو له می کنه .

از روزی که این کتاب رو به خونه آوردم حجم عظیمی از اتاق رو به خودش اختصاص داد ، بین اون همه کتاب و کاغذ که روی میز هستن عجیب خودش رو نشون می داد ، یکی دو بار از روی میز برش داشتم و گذاشتم کف اتاق ، اما انگار نمی تونست اون طوری کف اتاق بمونه ، خیلی زود برگشت روی میز ، هیچ کاغذی رو روی اون قرار ندادم و زیر هیچ کتاب دیگه ای هم نرفت ، همینطور جلو چشمم موند تا بالاخره شروع کردم به خوندن،

کاش نخونده بودم ، کاش نخونده بودم

تمام مدت خوندش نفسم توی سینه حبس می شد ؛ نه صدایی می شنیدم و نه حرفی می زدم ، خواهرم گاهی با من صحبت می کرد و وقتی می دید توجهی ندارم می گفت :این مگه درس ِ!!!!!!!!

کتاب رو دوستم به من داده و مرتبا پیگیر بود که من خوندم کتاب رو یا نه ، شاید توجه اون باعث شد که کتاب رو بخونم ؟شاید حوصله نداشتم که بگم نخوندم ، شاید روم نمی شد نخونم؟

می دونم که اینطور نبود ، این کتاب به من فشار میاورد ، به اتاق فشا رمیاورد ، کاغذ ها رو کنار می زد ، چیزی رو به همه اتاق من اضافه کرده بود و من این رو حس می کردم ،

سالهاست که دست به هیچ داستانی نزدم ، مدتهاست که دیگه نه رمان می خونم ، نه زندگینامه ، نه شرح خاطرات ، وقتی در چهارده سالگی ایلیاد بخونی و در ۱۵ سالگی کمدی الهی ذائقه تو درکتاب خوندن جور دیگه ای می شه ،

● اما این کتاب ، "دا "

" دا " من رو تخسیر کرد ،" دا " من رو مغلوب کرد ، " دا " من رو زنده کرد ، له شدم توی هر جمله اش ، حقیر شدم و احساس کردم هیچی نیستم ، زندگی رو دیدم ، رنج کشیدم ، و از خودم خجالت کشیدم و از خدا، زندگی خالیم رو دیدم و فهمیدم چقدر این زندگی من تهی است ، هر صفحه آرزوی مرگ کردم ، هر صفحه آرزو کردم دیگه نخونم ، هر صفحه به یاد آوردم گذشته خودم رو ، به یاد آوردم حرفهام رو ، به یاد آوردم قضاوت هام رو ، و آب شدم ، از شرم ، از خجالت

" دا " رو دیدم ، همه جا ش بودم ، توی خیلی از لحظات ، چشمهام رو که می بندم می بینمش ، قبرستان رو می بینم ، زمینی بزرگ و خاکی با دو اتاق در یک گوشه و یک غسالخانه کوچک تر، و موکت های خاکستری ، و چکمه های مرده شور ها که مشکی هستند و خون گرفته ، با دو سطل فلزی قدیمی و خاکستری ، و قبرهای زیاد و چند درخت کوچک که انفجار اونها رو سوزاند ه ، و خاکهایی که زیر و رو شده و یک فرغون زنگ زده و دیواری نیمه خراب در انتهای قبرستان

چشمهام رو که می بندم می بینمش ، توی کوچه ها ، وسط خاکها ، همه جا پر از خاک ، پر از دود ، پر از صدا ، و چادر مشکی اون که خاک گرفته چشمهام رو که می بندم می بینمش ، یک مسجد آجری ، کاشیهای کمی داره که فقط ورودی شبستان رو تزیین کرده ، و لگنهایی که توش صابون رنده می کنند و پسرها و یک میزفلزی گوشه حیاط با روکش چرمی مشکی و یک تلفن قدیمی که شماره گیر گرد داره ، پسری صبور و آدمهایی که روی سرش ریخته اند ، لبخند پسر رو می بینم و به صدای داد و بیداد "دا " به سمت اون بر می گردم .

چشمهام رو که می بندم می بینمش ، پشت یک وانت ، کنار تلی از جنازه ها ، در حالیکه دستش رو پشت سرش برده و نرده ها رو سفت چسبیده و چادرش رو توی مشت محکم گرفته ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی درب قابلمه های غذا رو محکم گرفته و با هر پرش وانت از روی دست اندازها به بالا پرتاب میشه اما قابلمه رو محکم گرفته ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی گوشه اتاق مرده شور ها کز کرده و سعی می کنه نشسته بخوابه ، خودش رو توی چادر پیچیده و کابوس می بینه ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی که روی لبه پشت بام خم شده تا جنازه پیر مرد رو با طناب به پایین بفرسته ، یک دستش رو به لبه بام گرفته و با دست دیگه طناب رو به پایین می ده ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی که توی کوچه ها می دوه تا از قبرستان به مسجد برسه و از مسجد به قبرستان ، روزی چند بار این مسیر رو می دوه و من اونجا ایستادم و نگاهش می کنم ، چادرش رو می بینم ه توی هوا موج بر می داره ، صدای نفسهاش رو می شنوم و می تونم مژه های پر از خاکش رو ببینم ، مثل یک پرستو ی سرگردان می دوه و من صدای نفسهاش رو می شنوم ، می شنوم ...

می بینمش توی شبستان قبرستون ، می بینمش که دور بابا می چرخه ، می بینمش که توان نداره ، کفن رو باز می کنه و می بنده ، میبینم که زمین زار می زنه وقتی کف پاهای بابا رو می بوسه ، می بینم که پنجره ها می لرزن وقتی چشم بابا رو می بوسه ، اشکهاش رو می بینم ، می بینم

چشمهام رو که می بندم می بینمش ، می بینمش که دور جنازه علی می چرخه ، وسط حیاط ایستاده و تکه های جنازه علی رو بغل می کنه ، پرستارها مبهوت نگاش میکنن، می بینمش که توی آمبولانس چطور علی رو بغل کرده ، هردوشون رو می بینم ، سربند علی رو ، دستهاش رو که محکم دور علی گره زده ، می بینم که بیتاب ، می بینم که خاک به سر می کنه ، می بینم که توی قبر نشسته ، اونجا ته قبر ، کنار علی ، اون سرش رو توی زانو ها گرفته و فرو رفته ، او آرزوی مرگ می کنه ، خاک می خواد ؛ می خواد دفن بشه ، می خواد بمیره ، من اونجا ایستادم و میبینم ، بالای قبر همه گریه می کنن ، مویه ها رو می شنوم اما انگار خیلی دورن ، من هستم و "دا " و علی ، می بینم .

چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی دست جنازه توی دستش می مونه ، وقتی از زیر آوار تکه های جنازه ها رو بیرون میکشه ، وقتی کیف علی رو پیدا میکنه و عکسها رو ، و اشک می ریزه ، اشک می ریزه ، اشک می ریزه .

می بینمش که کودکی رو توی بغل گرفته و جلوی وانت نشسته ، گریه می کنه و سعی میکنه آرومش کنه ، میبینم که بیسکوییت دهن بچه می ذاره و مستاصل می شه از اروم نشدن بچه ، می بینیمش که پشت لندرور نشسته و هراسناک به پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه میکنه ؛ خاک از زیر چرخهای لندرور بلند می شه و جلوی دید رو می گیره

همه چیز رو می بینم

توان ندارم ، من توانم برید ، اما

چه خوب که خواندم ، چه خوب که خواندم

دکتر نصرت الملوک مصباح اردکانی



همچنین مشاهده کنید