شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

در خیابان


در خیابان
زل زده بود توی چشم هایم. ترسش که ریخت، کمی جلوتر آمد. پلاستیک تخم مرغ و کالباس را گذاشتم روی زمین و روبرویش نشستم. جلوتر آمد و نشست. سنگینی نگاه ماشین ها را حس می کردم و صدای کسانی که به خودشان جرأت می دادند بگویند «دیوانه». حق داشتند، کنار خیابان، کف زمین با لباس پلوخوری ات بنشینی و زل بزنی توی چشم هایش، جز دیوانگی چیست؟ چشم هایش آبی نبود تا نوشته ام خیال انگیزتر بشود، چشم های میشی با مردمک عمودی!
یادم رفته بود «بسم الله» بگویم اگر جن هم بود، نگاه مهربانانه ای داشت. چشم هایش چیزی را التماس می کردند!
و من نمی دانستم آن چیز، چیست.
همانطور که مردمک عمودی اش مرکز دید من شده بود، دست بردم سمت پلاستیک و ورقه ای از کالباس ها را به سمتش دراز کردم، توجه نکرد و همانطور به چشم هایم نگاه می کرد.
... عاشق شدند- شاید راست می گفت آن رهگذر. نیروی عاشقی بود که نمی گذاشت پلک هایم را برای لحظه ای ببندم.
می ترسیدم چشم هایش ترکم کنند
آهسته جلو آمد، سرش را به دست هایم مالید، بدون آن که چشمانش مرا رها کند.نوازشش کردم، عاشقانه جان گرفت. «میو» یی به نشانه تشکر گفت و دوید!
«گربه بازی هم نکرده بودی که کردی» حسین بود، دستانم را گرفت تا بلند شوم. سؤال را از چشمانم خواند می خواست معرفتت رو امتحان کنه!

محمد حیدری، ۱۶ ساله، قم
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید