شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

راستگوی کوچک


راستگوی کوچک
یکی از بچه ها که با دست های خاک آلودش خط های نامنظمی برروی خاک می کشید، سرش را بلند کرد و گفت: «چه طور است بازی استاد و شاگرد راه بیندازیم.» بچه ها که تا به حال نمی دانستند چه کنند، خوشحال شدند و دور هم حلقه زدند تا بازی را آغاز کنند. ناگهان یکی از بچه ها گفت: اما جعفر که نیست. دیگری گفت: به خانه شان رفت، گفت که برمی گردد. همان پسر گفت: پس صبرکنیم تا برگردد.
اندکی بعد جعفر، پسری با موهای پرپشت و بینی کشیده و باریک که خالی بر چهره داشت و آرام و متین قدم برمی داشت، آمد و در بین دوستانش نشست. بازی شروع شد. یکی از بچه ها به عنوان استاد انتخاب شد و با افتخار به دوستانش نگاه کرد و وقتی که دید همه ساکت هستند، گفت: آن، چه میوه ای است که زرد است و قرمز، شیرین است و ترش، آبدار است و دانه های زیادی دارد؟ بچه ها سرشان را به زیر انداختند و به فکر فرو رفتند. یکی گفت: سیب؟ جواب منفی بود. ناگهان جعفر جواب داد: انار است. جواب درست بود. بعد از مدتی جعفر به عنوان استاد انتخاب شد و پرسش هایش شروع شد. نیم ساعتی بازی ادامه داشت تا اینکه یکی از بچه ها به استادی رسید. او نگاهی به بچه ها انداخت و پرسید: آن، چه میوه ای است که گرد و کوچک، سفید است و سیاه ، شیرین و پر دانه ؟ جعفر بلافاصله جواب داد: انجیر. پسرک یکه خورد. او سعی کرده بود که سوال سختی را پیدا کند اما باز هم جعفر جواب آن را داده بود. رویش را به جعفر کرد و گفت: نه انجیرنیست! یکی دیگر از بچه ها گفت: انار است. اما انار که سیاه نبود. جعفر دوباره گفت: انجیر است.
پسرک گفت: نه منظورم میوه دیگری است. جعفر ناباورانه به پسرک که به راحتی دروغ می گفت نگاه کرد و سپس گفت: پس چه میوه‌ای است؟ پسرک گفت: این را شما باید بگویید. جعفر دید که پسرک دروغ می گوید ناراحت شد. سرش را به زیر انداخت و فکر کرد: آیا بازی ارزش دروغ گفتن را دارد؟ سپس بدون اینکه اعتراضی کند از میان بچه ها برخاست و در گوشه ای دورتر نشست. پسرک گفت: خودمان بازی را ادامه می دهیم. چند دقیقه گذشت. دیگر کسی نبود که مثل جعفر سوال های زیبا بلد باشد. بازی بچه ها کم کم سرد شد. همه فهمید ند که بدون جعفرنمی شود بازی کرد. بچه ها به پسرک نگاه کردند و با نگاهشان از او خواستند که برود و ازجعفر عذرخواهی کند. پسرک نزد جعفر رفت و گفت: حق با تو بود، مرا ببخش، استاد تو هستی. جعفر گفت: ناراحتی ام برای استاد شدن نیست، من به یک شرط می آیم. پسرک بی‌درنگ گفت: چه شرطی؟ جعفرگفت: به شرطی که دیگر کسی دروغ نگوید. پسرک رو به بچه ها کرد و داد زد: بچه ها جعفر می آید، اما باید قول بدهید که دیگر دروغ نگویید. بچه ها خوشحال شدند و چند دقیقه بعد سر و صدای آنها تا چند کوچه آن طرف ترشنید ه می شد.
محسن ربانی جویباری
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید