شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نگرانی‌های پیامبر(ص) در آخرین روزهای عمر


نگرانی‌های پیامبر(ص) در آخرین روزهای عمر
تردیدی نیست كه پیامبر خدا(ص) در مقایسه با بسیاری از انبیای سلف كه تاریخ زندگی آنها رامی‌دانیم، پیامبری موفق و صاحب عزم و اراده بوده است. این موفقیت، در پیروزی اسلام در عرصه جزیرهٔالعرب خود را نشان داد و چندان نیرومند بود كه اندكی بعد، عرصه بزرگی از صحنه جغرافیای متمدن آن روز را هم فرا گرفت.
با این همه، محمد(ص) پیش از رحلت، چندین نگرانی داشت؛ نگرانی هایی كه هر كدام به مشكل خاصی باز می‌گشت و آن حضرت را در غم و اندوهی عمیق فرو می‌برد. نگرانی های آن حضرت را دردوماهه آخر زندگی حضرت میتوان به چند گروه تقسیم كرد:
● نگرانی انجام رسالت
این نگرانی را باید از این زاویه نگریست كه مردم چه دیدگاهی در‌باره انجام رسالت توسط آن حضرت داشتند؟ آیا تصورشان بر این بود كه پیامبر(ص) در انجام رسالت الهی خویش سنگ تمام را گذاشته یا آن كه در این باره كوتاهی كرده است؟ پرسش پیامبر(ص) از مردم، در یكی از آخرین صبحتهای خود در اینباره، نشانگر نكته دیگری هم هست و آن این كه اگر مردم می‌پذیرند كه او در انجام آنچه باید بگوید، كوتاهی نكرده، زان پس باید همه كوتاهی‌ها و نافرمانی‌ها را از سوی خود بدانند و آن را متوجه پیامبر(ص)نكنند. این اتمام حجتی بود به مردم برای این‌كه همه گفتنی ها گفته شده و احكام و فرامین الهی ابلاغ شده است.
جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: وقتی سوره نصر نازل شد، رسول خدا به جبرئیل فرمود: در وجودمندای مرگ می‌آید. جبرئیل گفت: و لَلاْخِرَهُٔ خَیْرٌ لَكَ مِنَ الاُولی و لَسَوْفَ یُعْطیكَ ربّك فَتَرْضَی (ضحی: ۴،۵). در این وقت رسول خدا(ص) به بلال دستور داد تا مردم را جمع كند. همه مهاجر و انصار اجتماع كردند. آن حضرت خطبه‌ای خواند كه دل‌ها را لرزاند و اشك مردم را جاری كرد. در ضمن آن فرمود: من چگونه پیامبری بودم؟
مردم گفتند: خداوند بهترین پاداش پیامبری را به تو دهاد. تو مانند پدر مهربان و برادر ناصح و مشفق بودی، رسالت الهی خود را ادا كردی و وحی او را ابلاغ نمودی و ما را با حكمت و موعظه نیكو به راه خدا دعوت كردی. خداوند بهترین پاداشی كه به پیامبری می‌دهد، به تو بدهد.
این اعتراف مهمی‌برای رفع این نگرانی حضرت بود.
● نگرانی در این كه كسی تصور نكند حقی بر او دارد
دومین نگرانی آن حضرت این بود كه مبادا كسی از میان مردم، به خاطر مسائلی كه پیش آمده، تصورش بر این باشد كه حقی بر پیغمبر داشته است؟ حضرت نگران آن نبود كه ستمی‌در حق كسی روا داشته است، چرا كه این با مقام نبوت آن حضرت سازگار نمی‌نمود. آن حضرت نگران آن بود كه نكند كسی چنین گمانی داشته باشد و به خاطر برخوردی در گذشته، چنین مطلبی به ذهنش خطور كرده باشد. این نشان می‌دهد كه آن حضرت ملاحظه افكار عمومی‌را می‌كرده و بر آن بوده است تا در آخرین روزهای عمر خویش، ذهن همه مردم حاضر در مدینه را نسبت به خود، تطهیر كند.
به دنبال همان روایتی كه گذشت و جابر نقل كرده، آمده است كه حضرت خطاب به مردم فرمود: شما را به خدای سوگند می‌دهم، هركس از ناحیه من بر او ظلمی‌شده، برخیزد و تقاص كند. هیچ‌كس برنخاست. حضرت دوباره فرمود. باز كسی برنخاست. مرتبه سوم حضرت آنها را سوگند داد.
در این وقت پیری «عكاشه» نام از میان جمعیت برخاست، از مسلمانان گذشت تا برابر آن حضرت رسید و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد. اگر نبود كه یكی بعد از دیگری سوگند دادی من از جای برنمی‌خاستم. روزی من و تو در جنگی بودیم. وقتی خداوند پیروزمان كرد و پیامبرش را یاری داد، خواستی بازگردی. دراین وقت شترت در كنار شتر من قرار گرفت. من از شترم پیاده شدم تا نزد تو آیم و رانت را ببوسم. شما شلاق را بلند كردید كه بر پایم اصابت كرد. نمی‌دانم از روی عمد بود یا خواستی بر شترت بزنی! حضرت فرمود: این عكاشه! به خدا پناه می‌برم از این‌كه از روی عمد چنین كرده باشم. آنگاه بلال را صدا زدند و فرمودند: به منزل فاطمه برو و همان شلاق را بیاور. بلال در حالی كه دستش را روی سر گذاشته و از مسجد بیرون می‌رفت، می‌گفت: این رسول خداست كه می‌خواهد از نفسش تقاص كند. آنگاه در خانه فاطمه را زد و شلاق را خواست. فاطمه فرمود: پدرم امروز به شلاق چه كار دارد، امروز كه روز حج و... نیست. بلال گفت: از كار پدرت خبر نداری. او می‌خواهد با دین و دنیا وداع كند و اكنون بر آن است تا از نفس خویش تقاص كشد. فاطمه گفت: ای بلال! چه كسی می‌خواهد از پدرم انتقام گیرد؟ بلال! حسن و حسین را بردار و آنها را نزد آن مرد ببر تا از آنها انتقام گیرد و اجازه نده از رسول انتقام گیرد. بلال به مسجد درآمد و شلاق را به عكاشه داد... . در این وقت حسن و حسین برخاستند و گفتند: ای عكاشه! می‌دانی كه ما سبط رسول خدا هستیم و قصاص ما مانند قصاص رسول خداست. حضرت رو به آنها كرده فرمودند: ای نورچشمانم بنشینید. بعد روی به پیرمرد كردند و فرمودند: بزن. عكاشه گفت: اما وقتی شما زدید، لباس من بالا بود.حضرت لباس خود را بالا گرفتند. در این وقت فریاد همه مسلمانان به آسمان رفت. عكاشه كه شاهد بدن سفید پیامبر بود، نتوانست خود را نگاه دارد، خود را به شكم حضرت چسبانید و شروع به بوسه زدن كرد و گفت: پدر و مادرم فدای شما باد، چه كسی می‌تواند شما را قصاص كند. حضرت فرمودند: نه، یا می‌زنی یا عفو می‌كنی. او گفت: به امید بخشش خدا در قیامت عفو كردم. حضرت فرمودند: هر كس می‌خواهد رفیق مرا در بهشت ببیند، به این پیر بنگرد. مردم برخاستند و پیشانی عكاشه را بوسیدند و گفتند: مرحبا بر تو كه به بالاترین درجات كه همانا رفاقت با پیامبر است رسیدی (التذكرهٔ الحمدونیه، تصحیح احسان عباس، ج۹، صص ۱۵۳ ـ ۱۵۴).
● نگرانی مسأله جانشینی
این نگرانی سوم و شاید از همه مهمتر بود. آن حضرت پس از بیست و سه سال تلاش، انتظار آن را داشت تا ثمره كارش باقی بماند و اسلام جاودانه شود. هیچ كس نمیتواند باور كند كه پیامبر(ص) چنین نگرانی را نداشته و این مسأله را به طور كامل مورد غفلت قرار داده است! حتی اگر قرار بود مردم برای آن تصمیم بگیرند، لازم بود تا در این باره مكانیسمی‌از سوی پیامبر(ص) پیشنهاد شود. در حالی كه برادران اهل سنت مدعی آن هستند كه پیامبر(ص) هیچ مطلبی در این باره ابراز نكرده است. و این ادعای شگفتی است!
این ادعا نه تنها جنبه عقلایی ندارد، بلكه برخلاف نصوص تاریخی فراوان است. اولا همه آگاهند كه حضرت در غدیر خم، علی بن ابی طالب (ع) را به جانشینی خود منصوب كرد. ممكن است دیگران دردلالت حدیث ولایت تردید كنند، اما در صدور این حدیث، جز كسی كه مشكل دماغی و عقلی دارد، تردید نخواهد كرد.
پیامبر(ص) كه همچنان نگران این امر بود، در آخرین پنجشنبه عمر خویش، همان طور كه درصحیح بخاری و دیگر آثار حدیثی و تاریخی آمده، از اصحابش درخواست كرد تا كاغذ و دواتی بیاورند تاچیزی نوشته شود كه مردم پس از ایشان گمراه نشوند. این نگرانی، بعد از آن كه همه اجزاء دین ابلاغ شده بود، در باره چه مطلبی می‌توانست باشد؟ چه چیزی باید نوشته میشد كه مردم پس از ایشان گمراه نشوند؟
به هر روی، این هم یك نگرانی دیگر بود كه حضرت داشت؛ برای رفع آن تلاش هم كرد، و صریح وغیر صریح مردم را به امام علی و اهل بیت ارجاع داد، اما اوضاع و احوال مدینه بسیار پیچیده بود و چنین نبود كه همه آنچه را كه حضرت می‌گوید، اطرافیان بپذیرند و قبول كنند. البته در این باره شواهد فراوان است.
بسیاری از تحلیلگران بر اساس متون تاریخی موجود بر آن هستند كه حضرت برای رفع این نگرانی، بحث اعزام سپاهی از مهاجر و انصار را به سوی شام و به فرماندهی یك جوان هیجده ساله با نام اسامه بن زید مطرح كرد. پیامبر در برابر دو نگرانی، یكی بحث جانشینی و دیگری خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار در وقت رحلت، یكی را بر دیگری ترجیح داد و آن این بود، بزرگانی كه ممكن است منشأ دشواری برای رهبری آینده شوند، از مدینه به سوی شام بفرستد تا در اینجا كار به آرامی‌ پیش برود.
این البته ریسك بزرگی بود، زیرا خالی شدن مدینه از مهاجر و انصار خود نگرانی دیگری را پدید می‌آورد. با این حال، اصرارهای آن حضرت در این لحظات حساس، برای اعزام این سپاه و دور شدن آنان از مدینه، چه دلیلی می‌توانست داشته باشد؟
یك شاهد دیگر هم وجود دارد و آن نگرانی های متقابل مخالفان بود كه حاضر به اجرای این فرمان نشدند و مرتبا میان خود گوشزد می‌كردند كه در این وقت حساس، نمی‌بایست مدینه را ترك كنند.
به هر روی، نباید غفلت كرد كه خداوند در سه سال آخر، در بسیاری از آیات قرآن، از منافقان فراوانی سخن گفته بود كه در مدینه و اطراف آن زندگی می‌كردند. این همه آیه در باره نفاق، در باره چه كسانی میتوانست باشد؟ آیا فقط چند نفر انگشت شمار مثل عبدالله بن ابی و...؟ آیا آنان چنین اهمیتی داشتند تا در سوره بقره، منافقون، توبه و بسیاری از سور دیگر قرآنی درباره آنان این قدر آیه نازل شود و رهنمود به پیامبر و یاران داده شود؟ آشكار است كه این خطری بس مهم بوده است. بنابر این نگرانی آن حضرت نیز امری طبیعی بوده است.
● نگرانی در باره اهل بیت (ع)
در طول این سالها، خداوند و پیامبرش هر دو سفارشهای فراوانی در باره اهل بیت كرده بودند. شاید اساسا لازم نبود این همه سفارش هم صورت گیرد، بلكه این وظیفه مؤمنان بود كه حداقل وظیفهای كه درقبال انجام رسالت توسط پیامبرشان داشتند، احترام به خاندان او باشد.
اما هم پیامبر(ص) و هم نزدیكان كاملا درك می‌كردند كه روزگار سختی را در پیش دارند. فاطمه تنهادختر باقی مانده پیامبر(ص) و نورچشمان آن حضرت بود. اما یكسر در این روزها گریه میكرد و این كه باید روزگار پس از پدر را تحمل كند، اندوهناك بود و گریه ها میكرد. در این لحظات پایانی، حضرت كه شاهد گریه های سخت دخترش فاطمه بود، او را صدا كرد. ابتدای چیزی در گوشش گفت كه آن حضرت برگریه اش افزود. پس از آن مطلبی به او فرمود، كه فاطمه خندید. وقتی در این باره پرسش كردند، گفت: بارنخست از مرگش در این بیماری سخن گفت و این كه خواهد رفت، و مرتبه دوم به من گفت تو نخستین كسی از خانواده ام هستی كه به من خواهی پیوست. و این سبب خوشحالی من شد.
در نقل‌های تاریخی آمده است كه در این روزها، قریش با نگاه‌های خشم‌آلود به اهل بیت و خاندان پیامبر(ص) می‌نگریستند و آنان را با این نگاه‌ها آزار می‌دادند. این در حالی بود كه اهل بیت از روز نخستبه یاری پیامبر برخاستند و آخرین كسی هم كه رسول خدا(ص) در دامانش جان داد، علی‌بن‌ابی‌طالب بود، آنچنان كه بعدها خود فرمود این حالت چنان بود كه عروج روح پیامبر را از میان دو دستانم احساس كردم.
یك نگرانی دیگر پیامبر(ص) هم در باره انصار بود. تصور این كه قریش در این شهر مسلط شده وانصار ظلم و ستم روا خواهند داشت، از نگرانیهای عمده پیامبر بود. اما قریش نه تنها به اهل بیت رحم نكردند بلكه به انصار هم ستم كرده در كربلای ۶۱ اهل بیت پیامبر(ص) را قتل عام كردند و در سال ۶۳خانواده‌های انصار را. بدین ترتیب بود كه سیر حاكمیت قریش نشان داد كه همه نگرانیهای حضرت برحق بوده است.
با این حال باید رفت، پیامبر و غیر پیامبر ندارد. رسول خدا(ص) روزهای اخیر عمر خویش كه خود رادر آستانه بازگشت می‌دید، بیش از پیش به بقیع سر میزد و مرتب این نقطه را كه برخی از اصحاب خوبش مانند عثمان بن مظعون و نیز فرزند دلبندش ابراهیم در آنجا مدفون شده بود زیارت می‌كرد، آنجا را «دارقوم مؤمنین» می‌خواند و به مؤمنان مدفون كه طبعا برخلاف وهابی‌ها معتقد بود صدایش را می‌شنوند، می‌فرمود كه به زودی به آنها خواهد پیوست. از آخرین دعاهای آن حضرت این بود كه : اللهم اغْفِرْ لی وارْحَمْنی و اَلْحِقْنی بالرّفیق. خدایا مرا ببخشای، رحمتت را بر من فرو آر و مرا به رفیق ملحق ساز.
روزهای پایانی سپری می‌شد و حال پیامبر(ص) هر لحظه وخیمتر شده و تب شدیدتر می‌گشت. دراین روزهای پایانی، تب آن حضرت به قدری زیاد بود كه هر كس دست پیامبر را می‌گرفت گرمی‌غیرمتعارف آن را احساس می‌كرد.
با این حال، حضرت همچنان نگران بود كه مبادا كاری از این دنیا بر عهده وی باقی مانده باشد كه آن را به اتمام نرسانده باشد. در یكی از آخرین روزها، چند دیناری به دست حضرت رسید. مقداری را میان مردم تقسیم كرد. شش دینار آن باقی ماند كه آنها را به یكی از زنانش سپرد. اما خواب به چشمانش نیامد تا آن كه از وی در باره این شش دینار پرسید. آن زن دینارها را آورد. حضرت پنج دینار آن را میان پنج خانوار انصاری تقسیم كرد و ازاطرافیان خواست دینار برجای مانده را هم انفاق كنند. آنگاه فرمود: اكنون آرام شدم «الان اسْتَرَحْتُ».(طبقات الكبری، ج ۲، ص ۲۳۷)
یك بار نیز دیدند كه حضرت به سرعت به منزل می‌رود؛ در باره عجله حضرت پرسیدند. حضرت فرمود: طلایی نزد من بود، نخواستم بخوابم و نزدم بماند. دستور دادم تا آن را تقسیم كردند (طبقات الكبری، ج ۲، ص ۲۳۸)
صاحب اثر : رسول جعفریان
منبع : سایت خبری بازتاب
منبع : سایت پیامبر اعظم