شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دین و آزادی


دین و آزادی
عبدالكریم سروش در شماره آخر نشریه آئین مقاله ای با عنوان «علل ناكامی تاریخی مسلمانان» نوشته است و در آن درباره انتخاب واژه های «ناكامی» و «تاریخی» توضیح داده است.صحبت از ناكامی تاریخی مسلمانان یك بحث علمی و فلسفی است و یا بحثی تجربی؟ به تعبیر دیگر آیا فیلسوفان باید به این پرسش پاسخ دهند یا عالمان علوم تجربی؟ اگر به صحنه اجتماعی خود مراجعه كنیم، نوعاً فیلسوفان این سئوال را مطرح كرده اند و كوشیده اند پاسخی فراهم كنند. آقای شایگان و كسان دیگری در ردیف ایشان از فلاسفه هستند و عالمان علوم تجربی كمتر این مسئله را مورد بحث قرار داده اند و این جای نقد و سئوال دارد.
نقد این سئوال، نقدی منطقی- فلسفی است. باید از ابتدا مشخص كنیم چه كسی می تواند این سئوال را مطرح كند و چه كسی حق دارد به آن پاسخ بدهد. می توانم بگویم حداقل پاسخی كه می توان به آن داد، این است كه صددرصد فلسفی نیست. در واقع این سئوال مهم تر از آن است كه فقط به فیلسوفان سپرده شود. این سئوال حتماً یك بعد تجربی- علمی هم دارد كه باید آن را لحاظ كرد. وقتی از علم صحبت می كنم، علم تاریخ را هم از علوم تجربی می دانم. البته علم تاریخ در انتهای طیف علوم تجربی قرار دارد و سهم او از تجربی بودن كم است، مع الوصف در همین ردیف قرار دارد. ابن خلدون تاریخ شناسی خود را از اجزای حكمت می داند و به یاد داشته باشیم كه او برای اولین بار تاریخ شناسی را به عنوان علمی جدید در تفكر و فرهنگ اسلامی طرح كرده است. دعوی او این بود: ما می دانیم تاریخ در كجا قرار می گیرد، اما برای اولین بار می خواهیم از تاریخ شناسی سخن بگوییم. او معتقد بود تاریخ شناسی از اجزای حكمت است و جزء فلسفه محسوب می شود اما بر مبنای تجربه ای كه از فلسفه تاریخ در دست است، می توان گفت سئوال از علل یا دلایل ناكامی تاریخ مسلمانان سئوالی نیست كه فقط به فیلسوفان سپرده شود و آنها بتوانند به تنهایی از عهده پاسخگویی به آن برآیند. به قدری مولفه های تجربی و واقعی در این پرسش نهفته است و آن قدر ما را وامی دارد به عالم واقع توجه كنیم و مستند تجربی- علمی داشته باشیم كه موضوع را از ملك مطلق فیلسوفان خارج می كند. متاسفانه در كشور ما كسانی عهده دار طرح و پاسخ به این سئوال هستند كه تماماً تخصص فلسفی دارند و نه تنها مطلقاً قائل به نگاه علمی- تجربی نیستند، بلكه آن را تحقیر می كنند و می گویند عالمان نباید پایشان را در این وادی بگذارند. برای مثال می توان آقای دكتر احمد فردید را نام برد.
از مشخصه های تئوری پردازی ایشان كه آن را به عنوان میراث به دیگران سپرد، این بود كه به هیچ یك از دستاوردهای علوم تجربی وقعی نمی نهاد و همه را مسائلی سطحی و غیرقابل اعتنا می دانست و معتقد بود باید برای حل مسائل به مقام كلی عالم برگردیم، به پشت عالم برگردیم؛ در مقام ریشه یابی به ریشه های متافیزیكی این مسائل توجه كنیم و... خلاصه آنكه در مغرب زمین انسان تازه ای به وجود آمد و این انسان تازه كه وجود جدیدی داشت، باعث شد عالم تازه ای پدید آید. انسان مشرق زمین هم به نحوه دیگری زندگی می كرد و عالمی متناسب با خود می ساخت. اما نمی توان از این فراتر رفت و نمی توان پرسید چرا این چنین شد. فردید این سخنان را از هایدگر گرفت و پس از انقلاب اسلامی، آنها را به پاره ای اندیشه های عرفانی درآمیخت. عارفان ما می گفتند كه این هستی ادواری دارد و هر یك از مراتب هستی، تجلی یكی از نام های خداوند است. وقتی این را در كنار اندیشه های دیگر بگذارید، به زبان دینی مفهومش آن است كه یكی از اسماء خداوند در دوران معاصر ظهور كرد و در دوران گذشته هم اسم دیگری ظهور كرده بود. اسم های خداوند متضادند، چون پدیده های این جهان متضادند و همه به خداوند منتصب می شوند؛ خداوند اسم های متضاد دارد، مثلاً خداوند هم هادی و هم مظلل (گمراه كننده) است و بر مبنای این تفكر در شرایط فعلی ظلالت عالم گستر شده است و وجود در حجاب رفته است و انسان های مسخ شده ای كه هستی آنها وارونه است، پا به عالم وجود نهاده اند و عالمی این چنین كه می بینیم، ساخته اند و نام آن تمدن مغرب زمین است.
اما مشرق زمین به تعبد غرب، غرب زده شده است و به تعبد او ماده تاریخ شرق صورت تاریخ غرب را به خود گرفته است و از اجتماع این صورت و ماده محصولی پدید آمده كه نام آن غرب زدگی است. بر فرض كه این تفسیر را بپذیریم، چه باید كرد؟ پاسخ، روشن است: كاری نمی توان كرد، باید نشست و منتظر تحول دیگری بود. باید منتظر بود تا از دل دریای وجود، موج تازه ای برخیزد و جهان عوض شود، انسان دیگری با عهد دیگری كه با وجود می بندد، متولد شود و جهان را عوض كند. تا پیش از انقلاب، این تعبیرات، تعبیراتی بود كه صددرصد در قالب های سكولار ارائه می شد، اما بعد از انقلاب در قالب های الهی و اسما و اكبار تاریخی و مصطلحات عرفانی عرضه شد و دل بسیاری را ربود. در اینكه آشفتگی و پریشانی این سخنان چنان است كه نباید به دنبال تحلیل آن رفت و حتی در مقام پاسخگویی به آنها برآمد، تردیدی نیست، اما مسلم است كه این سخنان چه درست و چه غلط، از یك نقصان متدولوژیك رنج می برند، به طوری كه برای پاسخ به مسئله ناكامی تاریخی مسلمانان فقط و فقط از تحلیل های فلسفی بهره می گیرند و مطلقاً به واقعیات تاریخی و اتفاقاتی كه در عالم تجربه می افتد، نظر نمی كنند و آنها را به حساب نمی آورند، و این نقصان كوچكی نیست. هانا آرنت كه خود از شاگردان وفادار هایدگر بود، در یكی از نوشته هایش این سئوال را مطرح می كند كه چرا فیلسوفانی مثل هایدگر و افلاطونی ها كه از متافیزیك هستی دم می زنند، كارشان به ارباب قدرت افتاد؟ چرا آنها سرانجام در كنار قدرتمندان قرار گرفتند؟ البته او در پاسخ مطلب را نوعی مسخ حرفه ای می داند كه من گمان نمی كنم چندان درست باشد. در محتوای این فلسفه ها چیزی وجود دارد كه شما را با قدرت اخت می كند و موجب می شود راحت تر قدرت بزرگ و مقتضیات آن را بپذیرید. این را به رای العین می بینم كه در ایران كسانی كه دم از این فلسفه ها می زدند، چه قبل و چه بعد از انقلاب. برای آنها مهم است كه هستی را به صورت یك قدرت عظیم و مهیب تصویر كنند، قدرتی كه همه در مقابل آن دست بسته اند و برای فرار از آن جز پناه بردن به آن راهی نمی یابند. [...]
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید