دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا
شهرداری پولها را میگیرد
كودك كار در گوشهیی از این شهر دراندردشت، شهری كه پر است از رنگهای روشن و تاریك، خیابانهای تمیز و كثیف، آدمهای پولدار و بیپول. یك گوشهیی از این شهر بزرگ كودكانی هر روز سر كار میروند. بچههایی كه نباید كار كنند، باید درس بخوانند، آرام زندگی كنند، چون بچه هستند، دستهای كوچكی دارند و هنوز بزرگ نشدهاند، شاید درآمد خوبی داشته باشند، ولی خانه گرم و نرمی ندارند، هزار و یك خطر هر روز تهدیدشان میكند.
كودكانی كه كار میكنند ولی نمیدانند همه آدم بزرگها مهربان نیستند، كودكانی كه نمیدانند آدمهای بد انتظارشان را میكشند و میتوانند از آنها سوءاستفاده كنند، شاید اصلا معنی این كلمه را هم بلد نباشند.كودكانی كه فقط به پول میاندیشند نه به زندگی و امنیت و این محصول بیتوجهی بزرگترهایی است كه مقام و مسئولیتی دارند ولی هیچگاه خودشان را مسئول نمیدانند.
حرفهای بچههایی كه دوروبرم هستند، در گوشم زنگ میزند، اسمم را ننویس، دوستهایم روزنامه را میخوانند و مسخرهام میكنند. اینها را فاطمه میگوید. فقط ۹ سالش است، البته مدرسه هم میرود. با خواهرش هر روز در مترو فال میفروشد، میگوید: ما ۱۳ تا بچه هستیم كه در مترو فال میفروشیم. من ساعت ۸ صبح میروم مدرسه «احسن» كه در پاسگاه نعمتآباد است، ساعت ۴ بعدازظهر تا ۹ شب هم در مترو فال میفروشم، فالها را از شوش میخریم از یك كارگاه، بستهیی ۱۵۰۰ تومان و هر روز تمام آنها را میفروشیم. مامانم خیاطی میكند، آرام در گوشم میگوید: بابام فوت كرده است. پای درآمد فالها كه میآید، فاطمه، نیلو، كامبیز و چندتای دیگر كه اسمشان را نگفتند جروبحثشان بالا میگیرد. فاطمه در گوشم میگوید: روزی ده هزار تومان درآمد دارم.نیلو ۱۰ سالش است ولی اصلا شبیه بچههای ۱۰ ساله نیست، خیلی لاغر و كوچك است، میگوید: اسمم را ننویس. پدرم میخواند و مرا كتك میزند، نگرانش میشوم قول میدهم یك اسم دیگر برایش بنویسم. نیلو با برادرش در مترو فال میفروشد، خیلی شبیه هم هستند. ولی آنها هر روز فال نمیفروشند. برادر نیلو میگوید: من را چند دفعه شهرداری گرفت. هرچه پول و فال داشتم از من گرفتند.
نیلو از فرصت استفاده میكند و فالهایش را از كیفش در میآورد و شروع به فروختن میكند، میخواهد به من هم فال بفروشد. برادرش میگوید: هر وقت ما را میگیرند، كتكمان میزنند.
از نیلو یك فال میخرم تا بالاخره به حرف در میآید، میگوید: پدرم آبدارچی است، مادرم هم خانهدار است. اگر فالها را نفروشم بروم خانه باید كتك بخورم. بقیه پسرها فقط كنجكاو هستند بدانند من برای چه سوال میپرسم و بیشتر نگران فروختن فالهایشان هستند و اینكه در رقابت فروش فال از بقیه برتر باشند و با هر جرقهیی شروع به جروبحث میكنند.
فاطمه یكی از پسرها را نشانم میدهد و در گوشم میگوید: مادر ندارد. از همه بیشتر درآمد دارد، روزی ۱۲ هزار تومان در روزهایی كه فال سخت فروش میرود، درآمد دارد.
بچهها میخواهند هنوز به ایستگاه پایانی مترو نرسیدهایم، پیاده شوند مانعشان نمیشوم. از قطار پیاده میشوند و من هنوز با افكارم كلنجار میروم كه چرا كودكان ما باید كار كنند وقتی در قانون چنین چیزی جرم است.
منبع : روزنامه اعتماد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی صادق زیباکلام مجلس انتخابات دولت انتخابات مجلس مجلس دوازدهم انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور دولت سیزدهم
قتل سیل فضای مجازی تهران هواشناسی شهرداری تهران زلزله سازمان هواشناسی وزارت بهداشت پلیس سلامت بارش باران
سایپا خودرو حج تمتع قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا گاز بازار خودرو حقوق بازنشستگان نمایشگاه نفت ایران خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران جشنواره فیلم فجر دفاع مقدس تئاتر سینمای ایران تلویزیون رضا عطاران سینما نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران سریال
فناوری کره زمین
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس افغانستان سازمان ملل رفح اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر بازی هوادار باشگاه پرسپولیس لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران سپاهان باشگاه استقلال
هوش مصنوعی شفق قطبی همراه اول خورشید مریم میرزاخانی ایلان ماسک تبلیغات ناسا اپل نوآوری گوگل
سرطان رژیم غذایی کاهش وزن دیابت فشار خون استرس قهوه بارداری افسردگی