شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


عجله برای ادبیات بدترین خطر است


عجله برای ادبیات بدترین خطر است
«فرهنگ یعنی اینکه بدانی چطور از خانه بیرون بروی، در یک میدانگاهی روی یک نیمکت لم بدهی، سیگاری بکشی یا چیزی بنوشی و در همان حال حس کنی که با خودت و با همه جهان در صلح و آرامشی، این یعنی فرهنگ. ما به این جهان نیامده ایم تا شعر بگوییم یا رمان بنویسیم. همه اینها خیلی خوب است اما بیش از هر چیز آمده ایم تا خوشبخت باشیم.
وقتی به تصویری از خوشبختی اصیل و واقعی فکر می کنم به یاد جمع دوستان کودکی ام در روستا می افتم. پسربچه هایی نه تا دوازده ساله در تابستان روستا، در حال شنا در برکه ها، جست وخیزکنان میان مزارع ذرت و گندمزارها و دشت ها. گاهی کنار یک جالیز هندوانه یا خربزه توقف می کردیم، یکی می کندیم، همان جا تکه تکه می کردیم، می خوردیم و دوباره برای شنا می رفتیم... این برای من تصویر خوشبختی است.
زمان همان جا در همان تابستان درخشان یک لحظه توقف کرده است. بعد باز به راه افتاده و به سوی پایانش پیش می رود. وقتی آدم بچه است، احساسی نسبت به گذر زمان ندارد، انگار زمان متوقف است. من هم فکر می کردم زندگی همیشه همین طور خواهد ماند، رویا می بافتم و بازی می کردم، اما سال ها گذشتند و همه چیز تبدیل به خاطره شد.
حالا این خاطره ها هستند که برمی گردند و به تو امید و شادی می دهند. اگر زندگی نکرده باشی، خاطره یی هم نداری و برای یک نویسنده اوضاع دو برابر بدتر است. انگار همه چیز بیشتر از دیگران بر تو تاثیر می گذارد، برای همین می توانی از آنها داستان بسازی. اغلب احساس می کنم یک شبح هستم.
فکر می کنم همه مان اشباحی باقی مانده از کودکی و جوانی مان هستیم. کودکی و جوانی شخصیت آدم را شکل می دهند و بعد از آن، ما تنها اشباحی هستیم که برای همیشه بار رویاهای نیمه برآورده شده، مرده یا نیم مرده را بر دوش می کشیم.»
● خوان مارسه، نویسنده یی ضددیکتاتور
روشنفکرها، هنرمندان، کارگرها و بورژواهای دهه شصت، خسته و دلزده از حکومت دیکتاتوری که به نظر بی پایان می رسید، زیر فشارها و دستورهای سانسوری که پیاپی از طرف مادرید صادر می شد در میان آثار خوان مارسه آرامش خود را جست وجو می کردند. این کارگر - نویسنده، مثل تمام مخالفان فرانکو، در جبهه خود می جنگید؛ جبهه ادبیات.
آثار او، بی آنکه شعار مستقیم باشد، چهره دولت غیرقابل تحمل و بدون تحمل اسپانیایی تحت اشغال فاشیسم را نشان می داد؛ «در دوران فرانکیسم، سانسور خیلی شدید بود و نویسنده نمی توانست شاهدی بر جهان معاصر خودش باشد؛ جهانی که در آن زندگی می کرد و می دید که هر روز بیشتر در دستورهای دیکتاتور و اطرافیانش غرق می شود. طبیعتاً، این کار رمان نویس ها، شاعر ها، فیلمسازها و فیلمنامه نویس ها و... را محدود و مشروط می کرد. همه اش باید از خودت سوال می کردی که تا کجای اثر را سانسور کنی؟
و اینکه آنها می فهمند یا نه؟ این باعث می شد انگیزه ات را از دست بدهی. به خیلی چیزها - روابط، مذهب، حکومت، سیاست، پلیس، ارتش و خیلی موضوعات دیگر - نمی توانستی آزادانه بپردازی. اما من خودم هیچ وقت خودسانسوری نکردم. اوایل دهه هفتاد رمان «اگر بهت می گویند بپر» را نوشتم. می دانستم این رمان تا روزی که فرانکو زنده است در اسپانیا اجازه چاپ نخواهد گرفت. کتاب را به مکزیک فرستادم. خیلی تصمیم سختی بود.
طبعاً از یک نظر به ضررم بود، از کتاب خیلی تعریف کردند، اما چون در اسپانیا پخش نشده بود مورد توجه قرار نگرفت. اما برای من چیزهای مهمتری وجود داشت.» با وجود این، رمان های او به هیچ عنوان رمان های شعاری و تبلیغاتی نیستند؛ «خودم همیشه سعی کرده ام آدمی اخلاقی باشم، اما در رمان انتقال ایده های اخلاقی، سیاسی، مذهبی یا حتی جامعه شناسی برایم اصلاً جذابیت ندارد.
به نظر من چیزهایی در زندگی ذاتی و طبیعی است که ما آنها را از طریق اعمالمان - نه فقط از طریق نوشته هایمان - انعکاس می دهیم. از این نمونه ها تا دلتان بخواهد در کار من می بینید، چیزهایی که به رفتارهای میان آدم ها یا رویاها برمی گردد.
این تفاوت ها کمی ظریفند. یک مثال دقیق می زنم؛ در کتاب «جاذبه های شانگهای» تمام داستان حول این می چرخد که چطور یکسری ایده آل ها می توانند تو را گول بزنند، همه ایمانت را در آنها سرمایه گذاری کنی، همه شوقت و امیدت به آینده یی بهتر را و آن وقت اشتباه کرده باشی، چیزی که حتی فکرش را هم نمی کردی دقیقاً همین خیانتکار بودن ایده آل ها بوده. مساله دیگر هم خیانت تو به ایده آل ها است، اینکه آنها را به هیچ بفروشی.
مسائلی هست که برای من جالب اند، اما هیچ وقت جراتش را ندارم بگویم رمان هایم را براساس چارچوبی بنا می گذارم که از طریق آن دروس اخلاقی را منتقل کنم. هرگز. در عین حال که با دیکتاتوری مخالف بوده ام، هیچ وقت نسبت به اسپانیا حس ناسیونالیستی نداشته ام. به ناسیونالیسم، به سرودهای ملی، به تاریخ های مهم و بناهای یادبود اعتقادی ندارم. به نظرم همه اینها، انواع مختلف از نژادپرستی هستند.»
زبان رمان های او ساده اند، اما سادگی رمان های او ذاتی نیست، انگار سبک روایی او چنانکه خودش می گوید در پی تصمیمات مکرر به سادگی رسیده است؛ «نوشتن برای من خیلی زحمت دارد و از آن سخت تر، بهتر کردن هر پاراگراف است. من زندگی ام را با تصحیح آثارم سپری می کنم، آنقدر که یک اثر ممکن است هیچ وقت تمام نشود. من یک چیزهایی به آثارم اضافه می کنم و چیزهایی را در هر تصحیح حذف می کنم. چرا نکنم؟
من عاشق تصحیح کردن هستم. بعضی وقت ها ترجیح می دهم یک نفر دیگر کتاب را بنویسد و من آن را برایش تصحیح کنم. اما ایده ها هم نقش اساسی در خلق یک اثر هنری ایفا می کنند. برای نوشتن سه چیز لازم است، داشتن یک داستان خوب برای تعریف کردن، دانستن اینکه چطور آن را تعریف کنی و سومی که از همه هم مهمتر است، شوق تعریف کردن آن داستان. اغلب، وقتی یک نویسنده حرفی برای گفتن ندارد، آن را پیچیده تر تعریف می کند، ساختار و زبان سنگین انتخاب می کند. اما اگر خود داستان جالب باشد، حتی اگر نثر شاهکار نباشد، باز هم خواننده را جذب می کند. در حقیقت، داستان جنون خوب تعریف شده است، وقتی تو می بینی که جنونت را تعریف می کنی و خواننده تو را باور می کند هدفت از نوشتن متحقق شده است.»
● زندگینامه
خوان مارسه هشت ژانویه ۱۹۳۳ در بارسلونا به دنیا آمد. مادرش حین زایمان او از دنیا می رود و پدر را با دختری پنج ساله و خوان نوزاد تنها می گذارد. همان روز، پدر که راننده تاکسی است از جلوی بیمارستان، زن و شوهری را سوار اتومبیلش می کند که بسیار آشفته اند. به آنها خبر داده اند که زن، پس از سقط جنین، دیگر قادر نخواهد بود بچه یی به دنیا بیاورد.
سرنوشت کودک که قرار بود خوان فانکا روکا نام داشته باشد تغییر می کند و طی چند روز تبدیل به فرزندخوانده آن زن و شوهر- برتا و خوزه مارسه- می شود و با نام خوان مارسه کاربو تعمید می یابد. بعدها، مشخص می شود که نازایی مادرخوانده اش اشتباه پزشکی یا یک شوخی طبیعت بوده و آن زوج دو فرزند دیگر به دنیا می آورند. خوان پدر واقعی اش را تنها یک بار در مراسم عروسی خواهر بزرگش می بیند. پدر و مادرخوانده متولد دو روستای بسیار زیبا و قدیمی هستند که با هم هشت کیلومتر فاصله دارند؛ روستاهایی پر از زندگی، مزارع گندم، زیتون زارها و ساختمان هایی قدیمی که هنوز دست نخورده مانده اند.
خوان کودکی اش را در ناز و نعمت و محبت در این دو روستا و در خانه پدربزرگ و مادر بزرگ هایش می گذراند. «تازه جنگ تمام شده بود که والدینم مرا به ده فرستادند؛ به خانه پدر و مادربزرگ، آنها دهقان بودند و همیشه در خانه شان چیزی برای خوردن پیدا می شد. به علاوه، آنجا فضای آزادی بود، کاملاً متفاوت با آنچه در بارسلونا تجربه کرده بودم.
آنجا داستان هایی درباره کولی ها رواج داشت، آنها در جنگل کنار خانه زندگی می کردند، می گفتند مرغ می دزدند و همیشه بین اهالی و کولی ها درگیری بود. از آن کولی های کلاسیک که با دلیجان اینطرف و آنطرف می رفتند. یکی را یادم می آید که آواز محلی می فروخت، یک بلندگو داشت و وسط میدان ده آواز می خواند، هر کس به مناسبتی آواز می خواست به او می گفت؛ او هم شعری فی البداهه می گفت و آهنگی برایش می ساخت و به طرف می فروخت.» خوان شاگرد خیلی بدی بود. تمام روز را به بازی و کشف دنیایی می پرداخت که بعدها جزء لاینفک ادبیاتش شد.
در سیزده سالگی شروع به یادگیری جواهرسازی کرد. او، حتی بعدها هم، که تبدیل به رمان نویس موفقی شد، جواهرسازی را رها نکرد. کارهای او همیشه ظریف و هنری بودند و جامعه نخبه اسپانیا از داشتن عضوی که در عین روشنفکر و رمان نویس بودن نام کارگر را هم با خود یدک می کشید خوشحال بود. خوان مارسه تمام دوران نوجوانی را در خیابان مارتی بارسلونا، در پلاک صدوچهار، همراه پدر، مادر، خواهر و برادر کوچکترش زندگی می کرد.
در این سال ها (۱۹۵۹- ۱۹۴۷) از هشت صبح تا سه بعدازظهر در یک کارگاه جواهرسازی کار می کرد و عصرها در یک مجله سینمایی مقاله می نوشت. در همین دوران بود که به کمک یکی از دوستانش موفق به چاپ اولین داستان هایش در مجلات شد.
در بیست و دو سالگی و دوران سربازی، اولین رمانش با نام «محبوس با بازیچه» را نوشت و در ۱۹۶۱ آن را چاپ کرد. کتاب مورد توجه خوانندگان و منتقدین قرار گرفت. پس از این دوران، خوان بنا بر توصیه دو دوست نویسنده خود، خایمه ژیل و کارلوس باررال به پاریس رفت و در همان حال که به عنوان کمک بیولوژیست در انستیتو پاستور کار می کرد تعدادی فیلمنامه از فرانسه به اسپانیایی ترجمه می کرد و به ترزا، دختر روبرت کاسا دسوس پیانیست، هم اسپانیایی درس می داد.
این آموزش زبان عصرها منجر به خلق شاهکار او شد که آن را به نام همین دختر نامگذاری کرده است. این کتاب که «آخرین بعدازظهرها با ترزا» نام دارد، در بازگشت او به بارسلونا نوشته شد و در سال ۱۹۶۶ جایزه کتابخانه ملی را از آن خود کرد. در همین سال او با خواکینا اویاس ازدواج کرد. حاصل این ازدواج آلخاندرو و برتا هستند. در سال ۱۹۷۴ شروع به نوشتن ستونی ثابت در مجله «پرفابر» کرد که درباره شخصیت های موفق معاصر بود؛ هنرپیشه ها، سیاستمدارها یا برندگان جوایز مختلف. در ۱۹۷۸ دختر طناب های طلایی را نوشت که برایش جایزه پلانتا و همراه آن هزاران خواننده به ارمغان آورد. از این سال تا سال ۱۹۸۴، مرتباً به نوشتن رمان و روزنامه نگاری پرداخت. در اواخر ۱۹۸۴، حین بازی پینگ پنگ در روستای آبا و اجدادی اش- جایی که در تمام این سال ها تعطیلات آخر هفته را می گذراند- دچار حمله قلبی شد. این حمله قبلی وقفه یی چندماهه در کارش انداخت اما بالاخره درمان شد و به زندگی بازگشت.
او تعداد زیادی رمان، داستان و مقاله نوشته است و چخوف اسپانیا لقب گرفته است. هنوز در خانه پدری ا ش در بارسلونا زندگی می کند و با آمیزه یی از غم و طنز می نویسد. می گوید در نثرش هم مانند ظاهرش همان سرسختی یی به چشم می خورد که در وودی آلن و بتهوون وجود دارد؛ چیزی که زندگی را به مبارزه می طلبد و انگار به شیطان و فرشته اخطار می دهد که نمی توانید از پس من بربیایید.
● کتاب نگاری
▪ محبوس با بازیچه (۱۹۶۱)
▪ این چهره ماه (۱۹۶۲)
▪ آخرین بعدازظهرها با ترزا (۱۹۶۶) (برنده جایزه کتابخانه ملی)
▪ داستان مبهم دخترعمو مونتس (۱۹۷۰)
‌▪ اگر بهت می گویند بپر (۱۹۷۳)- برنده جایزه رمان بین المللی مکزیک
▪ دختر طناب های طلایی (۱۹۷۸)- برنده جایزه پلانتا
▪ کشیک گیناردو (۱۹۸۴) برنده جایزه شهر بارسلونا
▪ یک روز برمی گردم (۱۹۸۲)
▪ معشوق دوزبانه (۱۹۹۰) برنده جایزه سویا
▪ جاذبه های شانگهای (۱۹۹۳) برنده جایزه کریتیکا (منتقدین اسپانیا) و جایزه ادبی اروپا
▪ دزدی های مارمولک (۲۰۰۰) برنده جایزه کریتیکا
▪ ناامیدی بزرگ (۲۰۰۴)
▪ آوازهای عاشقانه در باشگاه لولیتا (۲۰۰۵)
▪ مجموعه داستان ها
▪ فرار از ریولوبو (رود گرگ) (۱۹۸۵)
▪ ستوان براوو (۱۹۸۶)
▪ در مورد نویسنده یی که کسی کارهایش را نخواند (۱۹۹۴).
گردآوری و ترجمه؛ جیران مقدم
منبع : روزنامه اعتماد