شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ابتذال ایماژ استاد


ابتذال ایماژ استاد
۱) ایماژ یک داستان نویس چیست ؟ داستان نویس جوان که ذوق نوشتن تازه در او بیدار شده بی تردید با این پرسش روبه رو می شود. نوشتن فعالیتی مرارت بار است و ظاهراً هر مرارتی در ازای تحقق پاداشی معنادار می شود. داستان نویس جوان با خود می اندیشید، زمانی مرا به عنوان یک داستان نویس، یک آفریننده خواهد شناخت. ناگزیر است سختکوش باشد.
بسیار بخواند و بنویسد. ایماژی از سختکوشی می شناسد، دست کم تصویر پیش پاافتاده یی از نویسنده یی آشفته که می نویسد و مچاله می کند و به سقف خیره می ماند و هراسان از خود می پرسد آیا بارقه های استعدادش فروکش نکرده. می کوشد به یاد بیاورد که امر خلاقه در آنچه پیش از این نوشته است چگونه تحقق یافته بود اما درمی یابد که آن سازوکار مثل خواب صبحگاه که لحظه یی پس از بیدار شدن در خاطر مانده اکنون بی هیچ نشانی گریخته است. اینها همه اما ایماژ مرارت است. آنچه داستان نویس جوان جست وجو می کند ایماژ نویسنده است در حالتی جز نوشتن؛ ایماژ آن کس که نویسنده بودنش اثبات شده. داستان نویس جوان در می یابد نگرانی مهیب و آزارنده بی استعدادی همیشه در او وجود خواهد داشت اما میل دارد این کاستی را به عمق مغاکی براند. در درون خود دفن کند. لگدمال کند. به ویژه از دیدرس دیگران دور نگه دارد. دیگران او را در شکوه و فراغت ببینند.
تیغ های آخته همیشه در کمینند. براترین شان به دقت، با اشتیاق و علاقه مندی تزئین شده است؛ «راستی تازگی ها چیز تازه یی نوشته یی؟» داستان نویس جوان می شنود؛ راستی هنوز نویسنده یی یا آنکه هوسی گذرا بود. یک جور مشغولیت جوانانه، ثبت التهابات روانی، برون ریزی احساسات. تیغ به غلاف باز می گردد. زخم وارد شده. آنگاه تسکین هایی بیهوده از راه می رسند. «آن متن قبلی (و حتی نه آن داستان قبلی) که نوشته بودی عالی بود.» داستان نویس جوان پارچه یی بر زخم می بندد. بدنش را جمع و وانمود می کند که بر همه چیز مسلط است. آنگاه می اندیشید ایماژ یک داستان نویس اویی است که گرچه در حال نوشتن دیده نمی شود اما دیگران تردید ندارند که آماده نوشتن است. کافی است دست از سرش برداریم. او را رها کنیم. در بسته شود. های و هوی جماعت آرام بگیرد تا او بنویسد. پس دلشوره یی دیگر پدید می آید؛ آیا سختکوشی الزاماً به چنین موقعیتی می انجامد. چشم انداز نامعلوم است. به هیچ چیز نمی توان اعتماد کرد. از آن بدتر آن ایماژ باشکوه نایاب است.
۲) داستان نویس جوان ایرانی میانبری یافته؛ ایماژی جایگزین، پاداش تضمینی مرارت و راه حل ابدی اضطراب، ایماژ استاد داستان نویسی. همه چیزدان، فرهیخته و به دردبخور. خصوصاً اینکه سهم داستان نویس در چرخه اقتصاد ناچیز است. پس باید استاد شد. باید آموخت و آموزاند. باید پشت میز نشست. سرد و گرم روزگار را چشید و عبارات زیرکانه و جملات روشنگری در چنته داشت. همراه داشتن کالبد تهی شده از نوشتن، مثل عروسکی که دست و پایش از سستی مفاصل با نخی آویزان است ضروری است. در مقابل شاگردان، خیل داستان نویسان جوان این کالبد از کیف استاد بیرون می آید.
بی آنکه صدایش بلرزد خطاب به آن روح های شکننده و حساس بگوید؛ « نوشتن، البته امری مرارت بار است.» کالبد را بیش از این در دسترس شان نمی گذارد زیرا همین جسم بی جان نیز مثل مرده یی است که نابهنگام در گیرودار آیین کفن و دفن جان می گیرد. مشمئزکننده است و بهتر آنکه زودتر به گورش بازگردانده شود. این ایماژ مطمئن آینده برای داستان نویس جوان ایرانی است؛ استاد داستان نویسی شدن. استاد زیر و بم کار را می داند. جعبه یی دارد پر از ابزارهای کارآمد که طرز کارش را مثل طلسم و اوراد نمی توان بازگفت. داستان نویس جوان می داند که آن جعبه ابزار درست در جایگاهی است که اکنون رو سوی او دارد. زیرا آنچه داستان نویس جوان نوشته خامدستانه است. استاد، اعماق روح او، بطنی ترین انگیزه ها را به آسانی می بیند و تشخیص می دهد. داستان نویس جوان خود را بر صفحه مدوری احساس می کند که باید بچرخد تا او را به نقطه مقابل برساند که استادی است. به تبع چنین خواستی گفتار انتقادی داستان نویس جوان به جای آنکه بر متن معطوف باشد همیشه از جایگاهی فراتر است، پرتوی است کریمانه که بر متن می تابد تا کژی و ناسازگی ها را آشکار کند.
بنابراین نقد برای او پیشنهاد دلسوزانه است. چنان که استاد داستان نویس بعد از شنیدن نظرهای دیگران به سخن می آید و تکلیف داستان را روشن می کند. حرف آخر را می زند. نویسنده را از التهاب می رهاند. داستان نویس جوان از همان لحظه که ایماژ استاد را در ذهن می پروراند لحن و صدای تازه یی را در خود تشخیص می دهد. به نحوی رقت انگیز سعی می کند واژگان و عبارات خویش را بیابد. جمله های روشنگر و تهاجمی، همان آنها که به ضرورت در میان گفتار می نشینند و مخاطب را مرعوب می کنند حکم پایه هایی را دارند که او را از زمین جدا می کنند. باید از این پایه ها بسیار یافت و در آن روح دمید تا حاملان تخت روان استاد باشند.
۳) داستان نویس جوان آسوده خاطر است. با خود می گوید؛ « هرجا، هر اتاقی، هر چقدر کوچک، کلاس من خواهد بود. هر میزی سکوی خطابه ام، توده بی شکل و ناچیزی در برابرم که شاگردانم خواهند بود و من صدایم، آن صدای دیگر را خواهم شنید. اگر اینها فراهم نشود صدایم را می نویسم. در آن نوشته آشکار می کنم که چقدر اشتباه کرده اند. راه و روش درست را نشان شان می دهم.» انگار می هراسد که صدای درونش شنیده شود، به اطراف نگاه می کند. پوزخندی می زند. «دیگر آن التهابات احمقانه رمانتیک به سراغم نمی آید. چطور ممکن است من بی استعداد باشم. چقدر بچگانه وقتم را تلف می کردم. چه خیالات موهوم و کاذبی به ذهنم راه می یافت.» پچپچه یی می شنود. فریاد می زند؛ «ساکت باشید مگر حواس تان به درس نیست. » و بعد شرمگنانه به خاطر می آورد که سرگرم گفت وگویی با خویش بود.
امیرحسین خورشیدفر
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید